سلمان هراتى
زمین فقط پنج تابستان به عدالت تن داد و سبزى این سالها تتمه آن جویبار بزرگ است که از سرچشمه ناپیدایى جوشید وگرنه خاک را بى تو جرات آبادانى نیست تو را با دیدنیهاى مانوس مى سنجم من اگر مى دانستم پشت آسمان چیست تو همانى تو آن بهار ناتمامى که زمین عقیم دیگر هیچگاه به این تجربت سبز تن نداد آن یکبار نیز در ظرف تنگ فهم او نگنجیدى شب و روز بى قرارى پلکهاى توست وگرنه خورشید به نورافشانى خود امیدوار نیست صبح انعکاس لبخند توست که دم مرگ به جاى آوردى آن قسمت از زمین که نام تو را نبرد یخبندان است اى پهناورى که عشق و شمشیر را به یک بستر آوردى دنیا نمى تواند بداند تو کیستى
ماهنامه موعود شماره ۱۳