این حکایت از زبان کدام راوى آغاز شد ؟
من حیران آفرینش بودم در شش روز …
سکنى در عرش داشتم …
هبوط مرا بر این سریر انداخت …
خواب بودم ؟ نه !
خوابیده بودم بیدار …
بیدار بیدار …
که فرمان قربانى آ مد …
آدم دم پسر داشت؛
آدمیان همواره دو پسر دارند !
یکى قابیل ، که سخت بر زمین سنگ مىکشت
گندمزارى داشت از طلا
طلا مىکاشت و طلا مى دروید …
من در چشمانش خیره بودم …
خداوند مرا منتظر آفریده است …
نگاهش نه؛
ولى جویبار عرقش بر پیشانى مى گفت
که این مرد سخت کوش
مى تواند از پس کار سخت مسایا بر بیاید …
از پیچ جاده پیچید …
چوپان نرم دل بره هاى هزار رنگ …
هابیل …
فرمان قربانى آمده بود …
خواب بودم من …
خواب خواب …
آنگاه که برخاستم
قابیل را دیدم هراسان
رو به کلاغى نشسته گور مىکند !
هابیل را آن سان که خوب زیست در خاک،
به خاک سپرد …
منخاکى شدم میزبان تن خونین هابیل …
این نخستین آزمون رویارویی انسان با انسان بود …
خداوند قربانىاش را نپذیرفته بود،
و قابیل مغلوب
هابیل غالب را به ضربه اى کشته بود …
هر لحظه کسى به کمین نشسته است؛
تا مسایا را، به ضربه اى
در خاک فرو برد !
قربانى هابیل شد،
نخستین مسایا
و خفت آسان
این چنین
در آرزوى بازگشت مردى که مىآید ….
( منتظرین بزرگوار، بخش دوم نیایش نامه « مسایا » نیز تقدیمتان شد،
ان شاءالله بتواند تبسمى از سر رضایت بر لبان مبارک و نازنین مادرم و مادرمان
حضرت فاطمه زهرا ( س) بنشاند، و در روز واپسین شاهدى بر عشق ما به
فرزند آزاده اش باشد … )
از مدیر دلشده سایت نیز سپاسگزارم که بوى خوش دلدادگىاش بال
فرشتگان را نیز، معطر کرده است . عاشق بمانى عزیز …
خدا نگهدار
علیرضا توانا