مناظره‏های امام جعفر صادق (علیه السلام)

baaroon y2i1mwq3ot - مناظره‏های امام جعفر صادق (علیه السلام)عجبا! تو که نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى، نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى، و نه بر صفحه آسمانها عبور کرده اى تا بدانى در آنجا چیست، و با آنهمه جهل و ناآگاهى، باز منکر مى باشى (تو که از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها که حاکى از وجود خدا است، ناآگاهى، چرا منکر خدا مى باشى؟) آیا شخص عاقل به چیزى که ناآگاه است، آن را انکار مى کند؟

  • مناظره امام صادق (ع) با منکر خدا

در کشور مصر، شخصى زندگى مى کرد به نام عبدالملک، که چون پسرش عبدالله نام داشت، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند، عبدالملک منکر خدا بود، و اعتقاد داشت که جهان هستى خود به خود آفریده شده است، او شنیده بود که امام شیعیان، حضرت صادق (ع ) در مدینه زندگى مى کند، به مدینه مسافرت کرد، به این قصد تا درباره  خدایابى و خداشناسى، با امام صادق (ع ) مناظره کند وقتى که به مدینه رسید و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت، به او گفتند: امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مکه رفته است، او به مکه رهسپار شد، کنار کعبه رفت دید امام صادق (ع ) مشغول طواف کعبه است، وارد صفوف طواف کنندگان گردید، (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد، امام با کمال ملایمت به او فرمود:

نامت چیست؟
او گفت : عبدالملک (بنده سلطان )

امام : کنیه تو چیست؟

عبدالملک : ابو عبدالله (پدر بنده خدا).

امام : این ملکى که (یعنى این حکم فرمائى که) تو بنده او هستى (چنانکه از نامت چنین فهمیده مى شود) از حاکمان زمین است یا از حاکمان آسمان؟
وانگهى (مطابق کنیه تو) پسر تو بنده خداست، بگو بدانم او بنده خداى آسمان است، یا بنده خداى زمین؟ هر پاسخى بدهى محکوم مى گردى.

عبدالملک چیزى نگفت، هشام بن حکم، شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود، به عبدالملک گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى؟

عبدالملک از سخن هشام بدش آمد، و قیافه اش درهم شد.

امام صادق (ع ) با کمال ملایمت به عبدالملک گفت : صبر کن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو کنیم، هنگامى که امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و در برابرش نشست، گروهى از شاگردان امام (ع )] نیز حاضر بودند، آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:

آیا قبول دارى که این زمین زیر و رو و ظاهر و باطل دارد؟

– آرى.

آیا زیرزمین رفته اى؟

– نه.

پس چه مى دانى که در زمین چه خبر است؟ چیزى از زمین نمى دانم، ولى گمان مى کنم که در زیر زمین، چیزى وجود ندارد.

گمان و شک، یکنوع درماندگى است، آنجا که نمى توانى به چیزى یقین پیدا کنى،
آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته اى؟

– نه.

آیا مى دانى که آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ نه.

عجبا! تو که نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى، نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى، و نه بر صفحه آسمانها عبور کرده اى تا بدانى در آنجا چیست، و با آنهمه جهل و ناآگاهى، باز منکر مى باشى (تو که از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها که حاکى از وجود خدا است، ناآگاهى، چرا منکر خدا مى باشى؟) آیا شخص عاقل به چیزى که ناآگاه است، آن را انکار مى کند؟

– تاکنون هیچکس با من این گونه، سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگناى سخن قرار نداده است ).

بنابراین تو در این راستا، شک دارى، که شاید چیزهائى در بالاى آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟ آرى شاید چنین باشد (به این ترتیب، منکر خدا از مرحله انکار، به مرحله شک و تردید رسید).

کسى که آگاهى ندارد، بر کسى که آگاهى دارد، نمى تواند برهان و دلیل بیاورد.

از من بشنو و فراگیر، ما هرگز درباره وجود خدا شک نداریم، مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمى بینى که در صفحه افق آشکار مى شوند و بناچار در مسیر تعیین شده خود گردش کرده و سپس باز مى گردند، و آنها];ّّ در حرکت در مسیر خود، مجبور مى باشند، اکنون از تو مى پرسم : اگر خورشید و ماه، نیروى رفتن (و اختیار) دارند، پس چرا بر مى گردند، و اگر مجبور به حرکت در مسیر خود نیستند، پس چرا شب، روز نمى شود، و به عکس، روز شب نمى گردد؟

به خدا سوگند، آنها در مسیر و حرکت خود مجبورند، و آن کسى که آنها را مجبور کرده، از آنها فرمانرواتر و استوارتر است."

– راست گفتى.

بگو بدانم، آنچه شما به آن معتقدید، و گمان مى کنید دهر (روزگار) گرداننده موجودات است، و مردم را مى برد، پس چرا دهر آنها را بر نمى گرداند، و اگر بر مى گرداند، چرا نمى برد؟ همه مجبور و ناگزیرند، چرا آسمان در بالا، و زمین در پائین قرار گرفته؟ چرا آسمان بر زمین نمى افتد؟ و چرا زمین از بالاى طبقات خود فرو نمى آید، و به آسمان نمى چسبد، و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!.

(وقتى که گفتار و استدلالهاى محکم امام به اینجا رسید، عبدالملک، از مرحله شک نیز رد شد، و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهى به یکتائى خدا و حقانیت اسلام دارد و آشکارا گفت : آن خدا است که پروردگار و حکم فرماى زمین و آسمانها است، و آنها را نگه داشته است.

حمران، یکى از شاگردان امام که در آنجا حاضر بود، به امام صادق (ع ) رو کرد و گفت : فدایت گردم، اگر منکران خدا به دست شما، ایمان آورده و مسلمان شدند، کافران نیز بدست پدرت (پیامبر ـ ص ) ایمان آورند.

عبدالملک تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به عنوان شاگرد، بپذیر!.

امام صادق (ع ) به هشام بن حکم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: عبدالملک را نزد خود ببر، و احکام اسلام را به او بیاموز.

هشام که آموزگار زبردست ایمان، براى مردم شام و مصر بود، عبدالملک را نزد خود طلبید، و اصول عقائد و احکام اسلام را به او آموخت، تا اینکه او داراى عقیده پاک و راستین گردید، به گونه اى که امام صادق (ع ) ایمان آن مؤمن (و شیوه تعلیم هشام ) را پسندید.

×××
 

  • مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع)(۱)

(ابن مقفع و ابن ابى العوجا، دو نفر از دانشمندان زبردست عصر امام صادق (ع ) بودند، و خدا و دین را انکار مى کردند و به عنوان دهرى و منکر خدا، با مردم بحث و مناظره مى نمودند)

در یکى از سالها، امام صادق (ع ) در مکه بود، آنها نیز در مکه کنار کعبه بودند، ابن مقفع به ابن ابى العوجا رو کرد و گفت : این مردم را مى بینى که به طواف کعبه سرگرم هستند، هیچ یک از آنها را شایسته انسانیت نمى دانم، جز آن شیخى که در آنجا (اشاره به مکان جلوس امام صادق (ع ) کرد) نشسته است، ولى غیر از او، دیگران عده اى از اراذل و جهال و چهارپایان هستند.

– چگونه تنها این شیخ (امام صادق -ع -) را به عنوان انسان با کمال یاد مى کنى؟.

براى آنکه من با او ملاقات کرده ام، وجود او را سرشار از علم و هوشمندى یافتم، ولى دیگران را چنین نیافتم.

– بنابراین لازم است، نزد او بروم و با او مناظره کنم و سخن تو را در شأن او بیازمایم که راست مى گویى یا نه؟.

به نظر من این کار را نکن، زیرا مى ترسم، در برابر او درمانده شوى، و او عقیده تو را فاسد کند.

– نظر تو این نیست، بلکه مى ترسى من با او بحث کنم، و با چیره شدن بر او نظر تو را در شأن و مقام او، سست کنم.

اکنون که چنین گمانى درباره من دارى، برخیز و نزد او برو، ولى به تو سفارش مى کنم که حواست جمع باشد، مبادا لغزش یابى و سرافکنده شوى مهار سخن را محکم نگهدار، کاملاً مراقب باش تا مهار را از دست ندهى و درمانده نشوى…

برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره، نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت : واى بر تواى ابن مقفع ! ما هذا ببشروان کان فى الدنیا روحانى یتجسد اذا شأ ظاهراً، و یتروح اذا شأ باطناً فهو هذا…
: این شخص بالاتر از بشر است، اگر در دنیا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشکار شود، و یا بخواهد پنهان گردد همین مرد است.

او را چگونه یافتى؟

– نزد او نشستم، هنگامى که دیگران رفتند و من تنها با او ماندم، آغاز سخن کرد و به من گفت : اگر حقیقت آن باشد که اینها (مسلمانان طواف کننده ) مى گویند، چنانکه حق هم همین است، در این صورت اینها رستگارند و شما در هلاکت هستید، و اگر حق با شما باشد که چنین نیست، آنگاه شما با آنها (مسلمانان ) برابر هستید (در هر دو صورت، مسلمانان، زیان نکرده‌اند).

– من به او (امام ) گفتم :خدایت رحمت کند، مگر ما چه مى گوئیم و آنها (مسلمانان ) چه مى گویند؟ سخن ما با آنها یکى است.

فرمود: چگونه سخن شما با آنها (مسلمین ) یکى است، با اینکه آنها به خداى یکتا و معاد و پاداش و کیفر روز قیامت، و آبادى آسمان و وجود فرشتگان، اعتقاد دارند، ولى شما به هیچیک از این امور، معتقد نیستید و منکر وجود خدا مى باشید.

– من فرصت را بدست آورده و به او (امام ) گفتم : اگر مطلب همان است که آنها (مسلمانان ) مى گویند و قائل به وجود خدا هستند، چه مانعى دارد که خدا خود را بر مخلوقش آشکار سازد، و آنها را به پرستش خود دعوت کند، تا همه بدون اختلاف به او ایمان آورند، چرا خدا خود را از آنها پنهان کرده و بجاى نشان دادن خود، فرستادگانش را به سوى آنها فرستاده است، اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس مى گرفت، طریق ایمان آوردن مردم به او نزدیکتر بود.

او (امام ) فرمود: واى بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اینکه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است، قبلاً هیچ بودى، سپس پیدا شدى، کودک گشتى و بعد بزرگ شدى، و بعد از ناتوانى، توانمند گردیدى، سپس ناتوان شدى، و پس از سلامتى، بیمار گشتى، سپس تندرست شدى، پس از خشم، شاد شدى، سپس غمگین، دوستیت و سپس دشمنیت و به عکس، تصمیمت پس از درنگ، و به عکس، امیدت بعد از ناامیدى و به عکس، یاد آوریت بعد از فراموشى و به عکس و… به همین ترتیب پشت سرهم نشانه هاى قدرت خدا را براى من شمرد، که آنچنان در تنگنا افتادم که معتقد شدم بزودى بر من چیره مى شود، برخاستم و نزد شما آمدم.
 
مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع)(۲)

( عبدالکریم معروف به ابن ابى العوجا، روز دیگر به حضور امام صادق (ع ) براى مناظره آمد، دید گروهى در مجلس آن حضرت حاضرند، نزدیک امام آمد و خاموش نشست.)

گویا آمده اى تا به بررسى بعضى از مطالبى که بین من و شما بود بپردازى.

– آرى به همین منظور آمده ام اى پسر پیغمبر!

از تو تعجب مى کنم که خدا را انکار مى کنى، ولى گواهى مى دهى که من پسر پیغمبر هستم و مى گویى اى پسر پیغمبر! عادت، مرا به گفتن این کلام، وادار مى کند.
پس چرا خاموش هستى؟

– شکوه و جلال شما باعث مى شود که زبانم را یاراى سخن گفتن در برابر شما نیست، من دانشمندان و سخنوران زبردست را دیده ام و با آنها هم سخن شده ام، ولى آن شکوهى که از شما مرا مرعوب مى کند، از هیچ دانشمندى مرا مرعوب نکرده است.

اینک که تو خاموش هستى، من در سخن را مى گشایم، آنگاه به او فرمود: آیا تو مصنوع (ساخته شده ) هستى یا مصنوع نیستى؟.

– من ساخته شده نیستم.

بگو بدانم، اگر ساخته شده بودى، چگونه بودى؟

– مدت طولانى سردرگریبان فرو برد و چوبى را که در کنارش بود دست به دست مى کرد، و آنگاه (چگونگى اوصاف مصنوع را چنین بیان کرد) دراز، پهن، گود، کوتاه، با حرکت، بى حرکت، همه اینها از ویژگیهاى چیز مخلوق و ساخته شده است.

اگر براى مصنوع (ساخته شد) صفتى غیر از این صفات را ندانى، بنابراین خودت نیز مصنوع هستى و باید خود را نیز مصنوع بدانى، زیرا این صفات را در وجود خودت، حادث شده مى یابى.

– از من سؤالى کردى که تاکنون کسى چنین سؤالى از من نکرده است و در آینده نیز کسى این سؤال را نمى کند.

فرضاً بدانى که قبلاً کسى چنین پرسشى از تو نکرده، ولى از کجا مى دانى که در آینده کسى این سؤال را از تو نپرسد؟ وانگهى تو با این سخنت  گفتارت را نقض نمودى، زیرا تو اعتقاد دارى که همه چیزاز گذشته و حال و آینده مساوى و برابرند، بنابراین چگونه چیزى را مقدم و چیزى را مؤخر مى دانى و در گفتارت گذشته و آینده را مى آورى.
توضیح بیشترى بدهم. اگر تو یک همیان پر از سکه طلا داشته باشى وکسى به تو بگوید در آن همیان سکه هاى طلا وجود دارد، و تو در جواب بگوئى نه، چیزى در آن نیست، او به تو بگوید: سکه طلا را تعریف کن، اگر تو اوصاف سکه طلا را ندانى، مى توانى ندانسته بگویى، سکه در میان همیان نیست.

– نه، اگر ندانم، نمى توانم بگویم نیست.

درازا و وسعت جهان هستى، از همیان  بیشتر است، اینک مى پرسم شاید در این جهان پهناور هستى مصنوعى باشد، زیرا تو ویژگیهاى مصنوع را از غیر مصنوع نمى شناسى.
وقتى که سخن به اینجا رسید، ابن ابى العوجا، درمانده و خاموش شد، بعضى از هم مسلکانش مسلمان شدند و بعضى در کفر خود باقى ماندند.
 
 مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع ) (۳)

روز سوم، ابن ابى العوجا تصمیم گرفت به میدان مناظره با امام صادق (ع ) بیاید و آغاز سخن کند و به مناظره ادامه دهد،

– نزد امام (ع ) آمد و گفت : امروز مى خواهى سؤال را من مطرح کنم.

هرچه مى خواهى بپرس.

– به چه دلیل، جهان هستى، حادث است (قبلاً نبود و بعد به وجود آمده است؟).

هر چیز کوچک و بزرگ را تصور کنى، اگر چیزى مانندش را به آن ضمیمه نمایى، آن چیز بزرگتر مى شود، همین است انتقال از حالت اول (کوچک بودن ) به حالت دوم (بزرگ شدن ) (و معنى حادث شدن همین است ) اگر آن چیز، قدیم بود (از اول بود) به صورت دیگر در نمى آمد، زیرا هر چیزى که نابود یا متغیر شود، قابل پیدا شدن و نابودى است، بنابراین با بود شدن پس از نیستى، شکل حادث شد (و همین بیانگر قدیم نبودن اشیا است )، و یک چیز];ّّ نمى تواند هم ازل و عدم باشد و هم حادث و قدیم.

– فرض در جریان حالت کوچکى و بزرگى در گذشته و آینده همان است که شما تقریر نمودى، که حاکى از حدوث جهان هستى است، ولى اگر همه چیز، به حالت کوچکى خود باقى بمانند، در این صورت دلیل شما بر حدوث آنها چیست؟

محور بحث ما همین جهان موجود است که در حال تغییر مى باشد حال اگر این جهان را برداریم و جهان دیگرى را تصور کنیم و مورد بحث قرار دهیم، باز جهانى نابود شده و جهان دیگرى به جاى آن آمده، و این همان معنى حادث شدن است، در عین حال به فرض تو (که هر کوچکى به حال خود باقى بماند) جواب مى دهم، مى گوئیم فرضاً هر چیزى کوچکى به حال خود باقى باشد، در عالم فرض صحیح است که هر چیز کوچکى را به چیز کوچک دیگرى مانند آنها ضمیمه کرد، که با ضمیمه کردن آن، بزرگتر مى شود، و روا بودن چنین تصورى، که همان روا بودن تغییر است بیانگر حادث بودن است، اى عبدالکریم ! در برابر این سخن، دیگر سخنى نخواهى داشت.
مرگ ناگهانى ابن ابى العوجا

یک سال از ماجراى مناظرات ابن ابى العوجا با امام صادق (ع ) در مکه گذشت، باز سال بعد ابن ابى العوجا کنار کعبه به حضور امام صادق (ع ) آمد، یکى ازشیعیان به امام عرض کرد: آیا ابن ابى العوجا مسلمان شده است؟

– قلب او نسبت به اسلام، کور است، او مسلمان نمى شود.

هنگامى که چشم ابن ابى العوجا به چهره امام صادق (ع ) افتاد، گفت : اى آقا و مولاى من.

– چرا اینجا آمده اى؟

به رسم و معمول  آئین وطن، به اینجا آمده ام تا دیوانگى و سرتراشى و سنگ پرانى مردم را (که در مراسم حج انجام مى دهند) بنگرم.

– تو هنوزبه سرکشى و گمراهى خود باقى هستى؟

ابن ابى العوجا همین که خواست سخن بگوید، امام صادق (ع ) به او فرمود: مجادله و ستیز در مراسم حج روا نیست، آنگاه امام عبایش را تکان داد و فرمود: اگر حقیقت آن است که ما به آن معتقد هستیم ـ چنانکه حقیقت همینّّ است ـ در این صورت ما رستگاریم نه شما، و اگر حق با شما باشد ـ چنانکه چنین نیست ـ و ما و هم شما رستگاریم، بنابراین ما در هر حال رستگاریم، ولى شما در یکى از دو صورت، در هلاکت خواهید بود، در این هنگام حال ابن ابى العوجا منقلب شد، و به اطرافیان خود رو کرد و گفت : در قلبم احساس درد مى کنم، مرا برگردانید وقتى که او را باز گرداندند، از دنیا رفت، خدا او رانیامرزد.

×××

  • مناظره امام با دوگانه پرست

(دو گانه پرستى به حضور امام صادق (ع ) آمد، و از عقیده خود دفاع مى کرد، عقیده اش این بود که جهان هستى داراى دو خدا است، یکى خدایى نیکیها و دیگرى خداى بدى ها و…).

امام صادق (ع ) در رد عقیده او و هرگونه دوگانه پرستى چنین فرمود: اینکه تو مى گوئى خدا دوتا است، بیرون از این تصورات نیستند:

 1-  یا هر دو نیرومند و قدیم هستند.

۲-  یا هر دو ناتوان هستند.

۳-  یا یکى قوى، و دیگرى ناتوان است.

پس چرا یکى از آنها دیگرى را از صحنه خارج نمى کند، تا خود به تنهایى بر جهان حکومت کند؟ (نظام واحد جهان حاکى است که یک حاکم در جهان وجود دارد، بنابراین خدا، یک قوى مطلق است ).

نیز بیانگر یکتائى خدا است، و گفتار ما را ثابت مى کند، زیرا همان قوى خدا است، ولى دیگرى خدا نیست به دلیل ضعفى که دارد.

در مورد (ضعف هر دو خدا) یا آنها از جهتى با هم متفق هستند و از جهتى مختلف، در این صورت لازم است که بین آن دو، یک ما به الامتیاز (چیزى که یکى از آن خدایان دارد و دیگرى ندارد) باشد، و نیز لازم است که آن ما به الامتیاز امرى وجودى قدیم باشد، و از اول همراه آن دو خدا بوده، تا دوئیت آنها، صحیح باشد، در این صورت سه خدا به وجود مى آید، و به همین ترتیب چهار خدا و پنج خدا و بیشتر مى شود، و باید معتقد به بى نهایت خدا شد.

هشام مى گوید: یکى از سؤالات آن دو گانه پرست این بود که (بحث در مورد دوگانه پرستى را به اصل وجود خدا کشانید) به اما صادق (ع ) گفت : دلیل شما بر وجود خدا چیست؟ وجود آنهمه ساخته ها بیانگر وجود سازنده است، چنانکه وقتى که تو ساختمان استوار و محکم و سربر افراشته اى را دیدى، یقین پیدا مى کنى که آن ساختمان، بنائى داشته است، گرچه تو آن بنا را ندیده باشى.

خدا چیست؟ خدا چیزى است بر خلاف همه چیز، به عبارت دیگر ثابت کردن معنائى است، چیزى است به حقیقت چیز بودن، ولى جسم و شکل ندارد، و به هیچیک از حواس، درک نمى شود، و خیالها او را در نمى یابند، و گذشت زمان، او را کاهش و دگرگون نسازد.
پاسخ به سؤالات منکر خدا

یکى از منکران خدا که سؤالات پیچیده اى درباره خداشناسى در ذهن خود انباشته بود، به حضور امام صادق (ع ) آمد و سؤالات خود را مطرح کرد، و امام به یکایک آن پاسخ داد، به ترتیب زیر: خدا چیست؟

او چیزى بر خلاف همه چیز است، که گفتارم به یک معنائى بر مى گردد، او چیزى است به حقیقت معنى چیز، نه جسم است و نه شکل، نه دیده مى شود و نه لمس مى گردد، و با هیچیک از حسهاى پنچگانه (بینائى – شنوائى – چشائى – بویائى – و بساوائى ) درک نمى گردد، خاطرها به او نمى رسند، گذشت روزگار، موجب کاهش و دگرگونى او نخواهد شد.

تو مى گوئى خدا شنوا و بینا است؟ آرى شنوا است ولى بدون عضو گوش، و بینا است بدون وسیله چشم، بلکه به ذات خود شنوا و بیناست، البته منظورم این نیست که او چیزى است، و ذات خود شنوا و بیناست، البته منظورم این نیست که او چیزى است، و ذات او چیز دیگر، بلکه براى فهماندن تو این گونه سخن گفتم، حقیقت این است که او با تمام ذاتش مى شنود، اما معنى کلمه تمام  این نیست که او جز دارد، بلکه مى خواهم مقصودم را به تو بفهمانم، برگشت سخنم این است که : او شنوا، بینا و دانا است بى آنکه صفاتش جداى از ذاتش باشد.

– پس خدا چیست؟

او رب ّ (پروردگار)، معبود و الله  است، اینکه مى گویم الله و رب است منظورم اثبات لفظ الف، لام، ها، را و با نیست، بلکه منظور آن حقیقت و معنایى است که آفریننده همه چیز است، و نامهائى مانند: الله، رحمان، رحیم، عزیز، و… اشاره به همان حقیقت است، و او است پرستیده شده بزرگ و عظیم.

هر چیزى که در خاطر انسان بگذرد، او مخلوق (ذهن )است، نه خالق.

اگر سخن تو درست باشد، لازمه اش این است که وظیفه خداشناسى از ما ساقط شود، زیرا ما فقط به شناختن آنچه که در ذهن مى گذرد مکلف مى باشیم، آنچه که ما درباره خدا مى گوئیم این است که : هر چیزى که به وسیله  حواس، قابل حس باشد و در محدوده احساس ما در آید مخلوق است (ولى حقیقت خدا قابل درک با حواس نیست، پس او خالق است ).

ذات پاک خدا داراى دو جهت نیست :

۱- نیستى، ۲-  شباهت به اشیا،
که شباهت از ویژگیهاى مخلوق است که اجزایش بهم پیوسته بوده، و هماهنگى آشکار دارد، داراى پدید آورنده و آفریدگار است، که آن آفریدگار غیر از آفریده ها است و شباهت به آنها ندارد، وگرنه مانند آنها داراى صفات آنها مى گردد مانند: پیوستگى، هماهنگى، تغییر، نبود و بود، و انتقال از کودکى به بزرگى، و از سیاهى به سفیدى، و از نیرومندى به ناتوانى و حالات دیگر که نیازى به شرح آنها نیست.

– آیا خدا داراى ذات و خودى است؟

آرى، جز با ذات و خودى چیزى ثابت نگردد.

– آیا خدا چگونگى دارد؟

نه، زیرا کیفیت و چگونگى جهت چیزى است (مثل سفیدى براى کاغذ) و او جهت ندارد، ولى باید در خداشناسى از دو چیز دورى کنیم :

۱ تعطیل و نیستى خدا.

۲ تشبیه خدا به چیزى، زیرا کسى که ذات خدا را نفى کند، او را انکار نموده، ربوبیت او را رد کرده، و او را ابطال نموده است، و اگر کسى او را به چیزى تشبیه کند، او را موصوف به صفات ساخته شده که سزاوار مقام ربوبیت نیست کرده است، بنابراین، کیفیت به این معنى براى او درست نیست، اما توصیف او به کیفیت به این معنى که او را از دو جهت تعطیل  (نیستى ) و تشبیه  بیرون آورد، براى خدا ثابت است.

– آیا خدا، خودش متحمل رنج و زحمت کارها مى گردد؟

او برتر از چنین نسبتى است، تحمل رنج، از صفات مخلوق است که انجام کارها براى او بدون رنج میسر نیست، ولى ذات پاک خدا بالاتر از این تصورات است، اراده و خواستش، نافذ است، و آنچه بخواهد انجام خواهد شد.

×××

  • مناظره پیرامون زهد

روزى سفیان ثورى امام را دیدار کرد و مشاهده نمود که آن حضرت لباسى بر تن دارد سفید، همچون سفیده تخم مرغ.

گفت: این لباس، برازنده شما نیست !

– امام فرمودند: گوش کن ! چیزى برایت مى گویم که اگر بر حق و سنت بمیرى نه بر بدعت و گمراهى، براى دنیا و آخرتت مفید و سودمند خواهد بود. این را بدان که رسول الله (ص) در عصرى زندگى مى کرد که فقر و ندارى بر آن حاکم بود. اما پس از آنکه دوران فقر و تنگدستى جامعه پایان یافت و فراوانى و وفور نعمت پیش آمد، شایسته ترین اشخاص براى این نعمتها، نیکوکارانند نه بدکاران، مؤمنانند نه منافقان، مسلمانانند نه کافران. پس تو چه مى گوئى اى سفیان؟! به خدا سوگند با اینکه مى بینى اینگونه لباسى نفیس و سفید پوشیده ام، مع ذلک از آن روزى که به حد تکلیف رسیده ام، صبح و شامى فرا نرسیده است که در میان اموال و دارائى من حق خدائى بوده باشد و من آن را به جاى خود پرداخت نکرده باشم (۱).

– روزى دیگر عده اى از مردمان صوفى مسلک و متظاهر به زهد که داعیه اى هم داشتند و مردم را به مرام و مسلک خود مى خواندند و مى خواستند همه مثل آنها ظاهرى ژولیده، کثیف و پریشان داشته باشند، نزد امام صادق (ع ) آمدند و گفتند : دوست ما نتوانست با شما حرف بزند و دلایل آماده نبود و نتوانست مطرح سازد. (۲)

اکنون دلایل خود را مطرح کنید.

– دلایل ما از خود قرآن است.

بسیار خوب، بیان کنید که آیه هاى قرآن شایسته ترین چیزى است که ما باید آن را پیروى کنیم و برنامه عمل خود قرار دهیم.

– خداوند تبارک و تعالى درباره قومى از یاران پیامبر چنین مى گوید:

(۳)"و یوثرون على أنفسهم ولو کان بهم خصاصه و من یوق شحّ نفسَه فاولئک هم المفلحون"(آنان بر نفس خود ایثار مى کنند و هر چند که خود فقیر و نادارند (دیگران را مقدم مى دارند). و کسانى که جلوى طمع و حرص نفس خویش را مى گیرند، اینان رستگارند).

و در جاى دیگر فرمود:

"و یطعمون الطعام على حبّه مسکینا و یتیماً و اسیراً…" (4)

آنان طعام و خوراکى را با اینکه به آن علاقمند هستند و نیاز دارند، به فقیر، یتیم و اسیر مى بخشند.

همین دو آیه به عنوان دلیل مسلک ما کافى است.

یکى دیگر از آنان که در گوشه اى نشسته بود، معترضانه به امام گفت : ما مى بینیم شما به خوددارى از طعامهاى پاکیزه دعوت مى کنید، مع ذلک به مردم دستور مى دهید از دارائیشان بیرون روند، تا خود شما از آنها لذت ببرید و بهره مند گردید(۵).

– این حرفهاى بى فایده را کنار بگذارید و به من بگوئید ببینم شناخت شما نسبت به قرآن چگونه است؟ آیا ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه آن را که تمام گمراهیها و تباهیها در میان امت مسلمان از همین نقطه آغاز مى شود، مى دانید؟

قسمتى را آرى و نه همه را.

– گرفتارى شما از همین جا شروع مى شود( که ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن را نمى فهمید) و احادیث رسول خدا هم همینطور هستند.
اینکه گفتید خداوند برخى یاران پیامبر را ستوده و از عملکرد نیکویشان ما را خبر داده است، کار آنان وقتى بوده که نهى و منعى از آن نبوده وپاداشى هم از این نوع ایثار (۶) مى بردند.
 
بعد خداوند (جلّ و عزّ) فرمانى برخلاف فرمان اول صادر کرد. پس این فرمان، آن اولى را از بین برد و این فرمان دوم لطف و رحمتى بود از سوى خداوند در حق مؤمنان تا خود و خانواده و عیالشان به ضرر و زحمت نیفتند و در خانواده ها به بچه هاى کوچک، پیرمردان و پیرزنان ستم نشود که آنان حوصله و تحمل گرسنگى را ندارند(و از طریق زهدنان آورشان صدمه و آسیب نبینند).

اگر من که فقط یک قرص نان دارم، ایثار کرده و آن را به دیگرى بدهم پس فرزندان من چه بخورند؟ آیا آنها از بین بروند و هلاک شوند؟ لذا رسول خدا فرمود:پنج عدد خرما، گرده نان، دینار و یا درهمى که انسان دارد و مى خواهد خرج کند بهترین مورد، خرج و انفاق بر پدر و مادر است، بعد اهل و عیال خود آدمى و در مرحله سوم براى خویشاوندان فقیر و نزدیک و بعد براى همسایگان نادار و محتاج و در پنجمین مرحله که پائین ترین درجه و کم ثواب ترین همه است، خرج در راه خدا (بطور کلى ) مى باشد.

روزى پیامبر درباره یکى از انصار که به هنگام مرگ، همه دارائى اش را که منحصر به پنج یا شش برده بوده آزاد کرده و کودکان خردسال هم از خود باقى گذاشته بود، فرمود: اگر مرا از این جریان آگاه مى ساختید نمى گذاشتم او را در کنار مسلمانان دفن کنید که او با این کارش بچه هاى گدا وسائل به کف از خود باقى گذاشته و رفته است.

– پدرم حدیث کرد که رسول خدا مى فرمود: در خرج و انفاق، اول باید از اهل و عیال شروع کنى، سپس هر کسى نزدیکتر باشد، اولویت با اوست و این سخن قرآن است و مطلبى است که برخلاف پندار شما از سوى خداوند عزیز و حکیم مقرر گشته است :

(۷)"والّذین اذا انفقوا لم یُسرِفوا و لمَ یْقتروا و کان بین ذلک قواماً" (آنان که به هنگام انفاق اسراف نمى کنند و سخت هم نمى گیر ند، بلکه روشى میانه دارند.) خداوند عمل کسانى را که اصلاً چیزى براى خود باقى نمى گذارند و همه چیز را به دیگران مى بخشند و باصطلاح شما ایثار مى کنند، اسراف نامیده و در بیش از یک جا فرموده : <ان الله لا یحب المسرفین > (8) خداى تعالى مؤمنان را از اسراف و زیاده روى در خرج و انفاق نهى نمود، چنانکه از سختگیرى و امساک نیز منع فرمود، اما به روش میانه فرمان داد، یعنى انسان نباید همه آنچه را که دارد خرج و یا انفاق کند، آنگاه از خدا بخواهد که به وى روزى دهد که چنین دعائى مستجاب شدنى نیست، به علت حدیثى که از رسول خدا به ما رسیده است که فرمود:

– <دعاى چند صنف و گروه از امت من مستجاب نمى شود: مردى که پدر و مادرش را نفرین کند و علیه آنها دعا نماید، مردى که بدهکارش را که از پرداخت بدهى خوددارى مى کند و یا منکر مى شود، نفرین کند، در حالیکه مى توانست نوشته اى از او بگیرد و یا شاهدى اقامه کند، مردى که زنش را نفرین کند، چون خداوند راه خلاصى گذاشته و طلاق را حلال دانسته و او مى تواند بدین وسیله خود را رها سازد، مردى که در خانه اش مى نشیند و بدون اینکه حرکتى کند و بیرون رود و به جستجو بپردازد، از خدا روزى بطلبد که خداوند جل جلاله فرماید: اى بنده من ! آیا تو راهى براى جستجوى روزى ندارى و من تن سالم به تو ندادم که مى توانى در روى زمین حرکت کنى و تلاش و کوشش نمائى که در این صورت پیش من معذور بودى که به فرمان من رفتى؟ و براى اینکه بارى بر دوش خانواده ات نباشى، اگر خواستم برایت روزى مى دهم و اگر خواستم از دادن روزى امساک مى کنم، ولى به هر حال تو معذور نیستى که تلاش نکنى، و مردى که خداوند به او روزى فراوان و مال کلان داده است، اما همه را بى رویه خرج کند و بعد رو به خدا نموده و گوید: پروردگارا! به من روزى بده، که خداوند در جواب گوید: آیا من به تو روزى گسترده ندادم؟ چرا با اقتصاد و تدبیر خرج نکردى و آنگونه که فرمان داده بودم، عمل ننمودى؟ چرا اسراف کردى؟ مگر من تو را از اسراف و ولخرجى منع نکرده بودم؟، و بالاخره مردى که درباره قطع رحم و خویشاوندان نزدیکش دعا کند که این دعا هم مستجاب نخواهد شد>.

خداوند به پیامبرش یاد داد که چگونه انفاق و خرج کند، بدین ترتیب که روزى پیامبر هفت مثقال طلا داشت و دوست نداشت که بخوابد و آن را انفاق و خرج ننماید، لذا شبانه آن را صدقه داد. صبح که شد چیزى براى خود نداشت.

اتفاقاً مرد بینوائى از او کمک خواست، ولى پیامبر چیزى نداشت که به او بدهد گدا پیامبر را ملامت کرد و پیامبر از این جریان غمگین شد که چرا چیزى ندارد که به او بدهد، زیرا که پیامبر بسیار دلنازک و مهربان بود. در اینجا خداوند رسولش را ادب فرمود و چنین دستور داد:

"ولا تَجعلْ یَدک مَغلُولهً الى عُنقکَ ولاَ تبسطها کلَّ البسطِ فَتقُعدَ مَلوماً مَحسورا"(9) (دستت را به گردن مبند (زیاد ممسک مباش ) و آن را زیاد هم نگشا (ولخرجى نکن )! پس در نتیجه ملامت شده، حسرت خورده و از مال بیرون آمده مى نشینى.) خداوند مى خواهد به رسول خویش بفرماید که گاهى مردم از تو چیزى مى خواهند و تو را در ندادن معذور نمى دانند اگر همه آنچه را که دارى یکجا خرج کنى و از دارائى بیرون آئى حسرت مى خورى. اینها احادیثى است که قرآن صحت آنها را تأیید مى کند، قرآن هم که مورد تصدیق مؤمنان و مردان خدائى است….(۱۰)

– پس از او مى دانید که سلمان و ابوذر داراى چه فضیلت و ارزشى در اسلام هستند که رضوان خدا بر ایشان باد.

روش زندگى سلمان چنان بوده است که وقتى سهم خود را از بیت المال مى گرفت هزینه سالانه اش را کنار مى گذاشت تا سال بعد فرا رسد و دوباره سهم خود را بگیرد.

عده اى به سلمان اعتراض کردند که تو با این زهدى که دارى، چرا چنین مى کنى؟ تو از کجا مى دانى؟ شاید امروز یا فردا بمیرى !

او در پاسخ گفت : چرا شما امیدى براى زنده ماندن من ندارید، همچنانکه بیم دارید که من بمیرم؟ اى بى خبران ! نمى دانید که نفس انسانى در صورت عدم تأمین معیشتش مضطرب و نگران مى شود، اما وقتى که هزینه زندگى اش تأمین باشد، آرامش پیدا مى کند؟

اما ابوذر، او چندین بچه شتر و بره گوسفند داشت. شیر آنها را مى دوشید و موقعى که خانواده اش هوس گوشت مى کردند، از آنها سر مى برید. و نیز هنگامى که مهمانى به او مى رسید و یا از همشهریانش کسانى احتیاج به گوشت پیدا مى کردند، شترى نحر مى کرد و گوشت آن را تقسیم مى نمود و خود هم سهمى به‌اندازه دیگران نه کم و نه زیاد بر مى داشت. پس چه کسى از اینها زاهدتر است؟ اینان کسانى هستند که رسول الله درباره شان آنگونه تعریف کرده است، مع ذلک آنان در زندگى خود روزى نبوده که مالک هیچ چیز نباشند. آیا شما مى گوئید مردم لوازم زندگى خود را دور بریزند و دیگران را در استفاده از]، < آنها بر خود و خانواده شان مقدم بدارند؟

– اى جماعت صوفى ! شنیدم پدرم به روایت از پدرانش از رسول خدا فرمود: <آنگونه که من از وضع مؤمن در شگفت مى مانم، از هیچ چیز دیگر تعجب نمى کنم : او اگر در دنیا با قیچى قطعه قطعه شود، آن را براى خود خیر مى داند و اگر مالک همه آنچه میان مشرق و مغرب است باشد، آن را نیز براى خود خیر و صلاح مى داند. به هر حال، هر چه خداوند برایش بخواهد او آن را براى خود خیر و صلاح مى داند>.

– اى کاش مى دانستم آیا همین اندازه صحبت براى شما کافى است یا بیشتر توضیح دهم؟! آیا نمى دانید که خداوند عزوجل در امر جهاد، نخست هر یکنفر مؤمن را با ده نفر کافر برابر دانسته و واجب کرده بود که یک مؤمن به تنهائى در برابر ده تن کافر بایستد و پیکار کند و اگر به آنها پشت کند و فرار نماید، مستحق آتش مى شود؟ سپس خداوند در حق مؤمنان لطف کرد و به جاى ده مرد، دو مرد منظور فرمود.

– پس دو مرد، ده مرد را نسخ نمود و آن تخفیفى بود از سوى خداوند عزوجل در حق مؤمنان.

زمانى که مسلمانان از مکه به مدینه هجرت کردند آنان در ابتداى ورود به مدینه هیچ چیز نداشتند، نه مسکن و پناهگاهى و نه خورد و خوراکى. لذا ایثار براى انصار یک تکلیف ضرورى و لازم بود تا اینکه کم کم مهاجرین خود را جستند و وضع زندگیشان نسبتاً سامان یافت.

– در این موقع بود که حکم ایثار با فرمان میانه روى در انفاق نسخ گردید.

(امام صادق (ع ) لزوم جهاد یک مؤمن را با ده کافر در بدو امر که مسلمانان اندک بودند و نسخ آن را با لزوم جهاد و پیکار با دو مرد که تخفیفى بود درباره مؤمنان، به عنوان مثال مطرح فرموده است.)

– به من بگوئید ببینم حکم قاضیان خود را در اینکه نفقه زن را بر شوهر واجب مى دانند، اما شوهر مى گوید من زاهد هستم و چیزى ندارم، حکم عادلانه مى دانید یا ظالمانه؟ اگر آن قضاوت را، قضاوت جور بدانید و حکمشان را هم حکمى ظالمانه تلقى کنید، مردم خود شما را ظالم و ستمگر مى شناسند و اگر آن قضات را جائر ندانید و حکمشان را عادلانه بدانید، حرف خود را نقض کرده اید که هر انسانى لازم است هزینه زندگى خود و خانواده اش را داشته باشد. و همچنین این قضاوت وصیت و احسان انسان را در بیش از یک سوم مالش مردود مى دانند.

– به من بگوئید ببینم اگر مردم، زاهد پیشه باشند به آن معنى که شما مى پندارید، پس این همه کفاره ها، نذورات و زکات طلا و نقره و خرما و کشمش و دیگر چیزهائى را که به عنوان زکات واجب مى شود، مانند شتر، گاو و گوسفند چه کسانى بگیرند؟ (مگر نه این است که برداشت شما از زهد آن است که انسان گرسنه بماند و برهنه و کثیف زندگى کند؟) چون به نظر شما، هیچکس نمى تواند مال دنیا را براى خود داشته باشد و هر چند که خود نیازمند و فقیر باشد، باید آنرا به دیگرى دهد.

– پس چه مسلک بدى دارید شما! و چقدر نسبت به قرآن و سنت و احادیث رسول خدا که مورد تصدیق قرآنند اما شما روى ندانم کارى آنها را مردود مى دانید، جاهلید! شما در آیه هاى غریب قرآن و در ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه و امر و نهى آن دقت نمى کنید و به آنها توجه ندارید.

– به من بگوئید ببینم سلیمان بن داود را چگونه مى شناسید؟ او از خدا براى خود سلطنت خواست، سلطنتى که پس از او شایسته براى هیچکس نباشد. (۱۱)

و خداوند هم به او چنین حکومت و سلطنتى را داد و او حق مى گفت و به حقیقت عمل مى کرد و ما مى بینیم خداوند این تقاضا و این زندگى را براى او عیب نگرفت و براى هیچ مؤمنى هم آن را عیب و ننگ نمى داند. قبل از سلیمان، پدر او داود را در نظر بگیرید که چه حکومت، قدرت و سلطنت محکمى داشت. و همچنین یوسف که به پادشاه مصر گفت : مرا خزانه دار خود قرار بده که من مردى امین و دانا هستم. و قدرت او چنان گسترش یافت که تمام کشور مصر را تا سرزمین یمن فرا گرفت و همه در سالهاى خشکى و قحطى، از او طعام مى گرفتند. او نیز حق مى گفت و حق عمل مى کرد و کسى را نمى شناسیم که این زندگى را براى او ننگ و عار بداند.

پس اى مدعیان زهد و تصوف ! از آداب الهى و اصول تربیتى خدائى درباره مؤمنان، ادب آموزید و به امر و نهى خدا بسنده کنید و امور مشتبه را رها نمائید و علم چیزى را که نمى دانید به اهل آن واگذارید که در پیشگاه خدا تبارک و تعالى معذور خواهید بود و پاداش هم خواهید برد و درصدد دانستن ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن باشید و حلال را از حرام بازشناسید که آن، شما را به خداوند نزدیکتر مى کند و شما را از جهل و نادانى دور مى سازد و جهالت را به اهل آن واگذارید که جاهل در جهان کم نیست. این اهل علم و دانشند که‌اندکند و خداوند فرمود: <فَوقَ کلّ ذِى علمٍ عَلیٌم >. (12)

×××

  • مناظره در مورد صدقه و احسان

بدون تردید بسیارى از مردم به سبب جهل و نادانى و خود بزرگ بینى گمراه کننده، به زمین مى خورند و اگر اینگونه اشخاص به فکر و اندیشه خود اکتفا کنند و از مراجعه به اهل دانش راستین خوددارى نمایند همیشه در بیابان بیکران نادانى سرگردان بوده و خواهند پنداشت که داناى شریعت هستند. و چه کسى مى تواند راهنماى این قبیل افراد باشد، جز آن کسى که عالم به شریعت الهى است، همانطور که نازل گشته است؟

به عنوان نمونه، مناظره اى را که میان امام صادق (ع ) از یک سو و یک نادان مدعى علم و دانش از سوى دیگر، درباره صدقه رخ داده، از زبان خود امام مى شنویم :

یک نمونه بارز پیرو هواى نفس و خودخواه و متکبر، شخصى است که من شنیده بودم مردمان عامى و سطحى او را خیلى بزرگ مى دارند و من هم تمایل پیدا کرده بودم که او را ببینم، طوریکه او مرا نشناسد.

روزى مشاهده کردم که عده اى از همان مردمان قشرى و سطحى اطراف او راگرفته‌اند و او با رفتار فریبکارانه اش مردم را سرگرم کرده است.

بالاخره از مردم جدا شد و راهش را در پیش گرفت و من هم به دنبال او راه افتادم و با چشم خود دیدم که او به یک مغازه نانوائى رسید و با تردستى خاصى دو عدد نان ازدکان نانوا دزدید. من از مشاهده این وضع، بسیار در شگفت شدم و در دل خویش گفتم : شاید معامله کرد و پول داد و خرید. اما سپس گفتم : اگر پول مى داد و مى خرید، پس چه حاجت داشت که نان را دزدکى بردارد؟ باز او را دنبال کردم، تا به یک مغازه انار فروشى رسید. آنجا نیز این چشم و آن چشم کرد و دو تا انار سرقت نمود. باز در تعجب فرو رفتم. اما در دل گفتم : شاید خرید کرد و پول پرداخت. و بعد به نظرم رسید که اگر چنین بود، چه نیازى به دزدى داشت؟ باز او را تعقیب نمودم. به بیمارى رسید; دو عدد نان و دو تا انار را جلوى او گذاشت.

من جلو آمدم و پرسیدم : این چه کارهائى بود که تو انجام دادى.

گفت : شاید تو جعفر بن محمد هستى؟ گفتم : بلى.

گفت : آن اصل و نسب براى تو چه سودى دارد که نادان هستى؟ (العیاذبالله ).

گفتم : به چه چیزجاهل و نادان هستم؟ گفت : سخن خدا را که فرمود: <مَن جاءَ بالحَسنه فِله عشرُ امثالِها و من جاءَ بالسّیه فِلا یجزى الاّ مثلَها> (1) (هر کس یک حسنه و کار نیک انجام دهد، براى او ده برابر پاداش هست و هر کس کار بدى بجا آورد، جز به همان اندازه کیفر نشود.)

اینکه دیدى من دو عدد نان دزدیدم، دو گناه بیش نکردم و بعد که دو تا انار سرقت نمودم، دو گناه بر گناهان او افزوده شد; پس این مى شود چهار گناه. و چون هر یک از نانها و انارها را احسان کردم و صدقه دادم، چهل ثواب به دست آوردم. پس، از این چهل ثواب، چهارگناه کسر مى شود، براى من سى و شش ثواب باقى مى ماند!

گفتم : مادرت به عزایت نشیند! تو از کتاب خدا بى خبر هستى. آیا نشنیده اى که خداى تعالى گوید: <اِنّما یتقبلُ اللّه مِنَ المتّقین > (2) (جز این نیست که خداوند از پرهیزگاران مى پذیرد.) پس تو که دو عدد نان دزدیدى، دو گناه کردى و دو انار هم که سرقت کردى گناهان تو شد چهار تا و موقعى هم که آنها را به صاحبانشان برنگرداندى و بدون اجازه مالک آنها به دیگران بخشیدى، بر چهار گناه قبلى چهار گناه دیگر افزودى، نه اینکه چهل حسنه و ثواب به دست آوردى ! او را که همچنان به سخنان من گوش مى داد و مرا نظاره مى کرد به حال خود گذاشتم و راهم را در پیش گرفتم.

آنگاه امام فرمود: با این تأویلات زشت و ناخوشایند است که عده اى گمراه مى شوند و گمراه مى کنند.(۳) و چقدر اینگونه تأویلات جاهلانه در میان مردم فراوان است و تعجب هم نیست پس از آنکه آنان خواستند به جاى چشمه هاى زلال آب، از سراب سیراب شوند.

و این بود گوهرهاى بسیار ارزنده اى از مناظرات و بحثهاى حضرت امام جعفر صادق (ع ) با افرادى که از ره هدایت روى بگردانیده و از طریق حق منحرف گشته‌اند و تازه آنچه ذکر شد، نمونه کوچکى بود از اقیانوس بیکران زندگى علمى امام در مقام استدلال و احتجاج.

منبع:
کتاب "صفحاتى از زندگانى امام جعفر صادق". محمد حسین مظفر

به نقل از الف

همچنین ببینید

غدیر

غدیر یک ضرورت راستین

بر اساس جهان بینی توحیدی و مکتبی ، غدیر ، یک ضرورت منطقی و عقلی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *