شعر و ادب


تو بیایی…

بی‌تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال‌ها، هجری و شمسی، همه بی‌خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم‌های نگران، آینه تردیدند
نشد از سایه خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گِرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پیِ خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند، ولی ماهی‌وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پیِ دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه، به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل‌ها را همه با فاصله‌ات سنجیدند
تو بیایی، همه ساعت‌ها، ثانیه‌ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین‌پور

  پُر از صدای تماشا

دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
دوباره خاطره‌ای از طراوتی دلخواه
پُر از نشانه شوق است کهکشان خیال
پر از صدای تماشاست کوچه‌های نگاه
گذشت یازده، امشب شب دوازده است
که عکس ماه بیفتد میان برکه و چاه
شلالِ گیسوی شب شد سپید از مهتاب
رسید پیک سحر، بر دمید صبح پگاه
کجاست ماه تمامی‌که عین خورشید است
سروربخش به ناگاه جانِ جان‌آگاه
جوانه زد دل آیین، شکفت شاخه دین
بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه
که آن سلاله خوبان معدَلَت گستر
رسد به داد دل مردم عدالت‌خواه
بیا که دست امید است و دامن تو عزیز
بیا که منتظران تواَند چشم به راه

محمد جواد محبت

  «او» آمدنی‌ست

با بوی خدا و با وضو می‌آید
از کعبه و سمت رو به رو می‌آید
«او» آمدنی‌ست، لحظه‌ها می‌دانند
یک لحظه به عشق مانده، او می‌آید

وحید طلعت

  حقیقت موعود

درست نیست که تنها به نان بیندیشیم
بیا به درد دل دیگران بیندیشیم
رها شویم و به سان کبوتران رها
به بی‌کرانگی آسمان بیندیشیم
به شکل تازه‌ای از زندگی که می‌بالد
برون ز قید زمان و مکان بیندیشیم
به آن حقیقت مطلق، حقیقت بی‌نام
رها ز پیله نام و نشان بیندیشیم
به آن وجود درخشان، حقیقت موعود
بدون وهم و بدون گُمان بیندیشیم
به من، به عشق، به این درک مطلق هستی
که چهره کرده کران تا کران بیندیشیم
به سوگ آل علی، آه و ناله کافی نیست
بیا به عزّت این دودمان بیندیشیم
همیشه مرد به فکر رهایی از نَفس است
ز ما خطاست که تنها به نان بیندیشیم

محمود سنجری

  سه‌شنبه‌های اجابت، جمکران

چه می‌شود که مرا هم به آسمان ببری؟
به میهمانی سبز فرشتگان ببری
چه می‌شود که در این قحط عشق و شربت و شعر
مرا به کشف غزل‌های مهربان ببری
چه می‌شود که در این ابتدای راه، مرا
به روزهای خوش آخرالزّمان ببری؟
چه می‌شود که همین‌جا مدینه‌ات باشد
تو هم برای یتیمان، شبانه، نان ببری؟
چه می‌شود که بیایی از این به بعد مرا
به عمق حادثه، آن سوی امتحان ببری؟
چه می‌شود که مرا مثل عاشقان خودت
سه‌شنبه‌های اجابت، به جمکران ببری؟

اصغر رجبی

  در آ موعود…

در آ موعود! حُسن مطلع این شعر، نام توست
و با هر واژه ضرباهنگ خوش آهنگ گام توست
سرانگشتانم از موسیقی الهام تو رقصان
و این گُل نغمه‌ها آکنده از عطر کلام توست
مرا آتش نزد این مستی جام از پی هر جام
که افروزنده این دور بی‌فرجام، جام توست
بیاور فصل‌ها را بویی از اردیبهشت عشق
شمیم این شقایق‌زارها، مست از مشام توست
غروبی آفتابی شو که آیینه در آیینه
تمام چشم‌ها مشتاق خورشید هُمام توست
پر از رنگین‌کمان است آسمان در رقص پرچم‌ها
برافراز آن شکوه سبز را، گاهِ قیام توست
ببین منظومه‌های آفرینش رو به پایانند
سراپا شور! گُل کن، نوبت حُسن ختام توست

محمدتقی اکبری

ماهنامه موعود شماره ۹۲

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *