دیروز صبح که از خانه بیرون زدم، دیدم عجب هوائیه، قدیمیها راست میگفتند که اسفند را باید از ماههای بهار حساب کرد، از روی دلخوشی قدمهای آهسته برداشتم حسابی احساس شاعریام را برانگیخت بود و اصلاً انگار نه انگار که دیرم شده.
بالأخره به دفتر مجله رسیدم. همکارها بعد از یک سلام و علیک تند و تیز به من گفتند بابا کجایی؟ سردبیر مجله با تو کار دارد.
خیلی زود خودم را جمع و جور کردم تا به دفتر سردبیر بروم. برای من فرصت مغتنمیبود تا با او که استادم هم بود، ملاقاتی داشته باشم، چون در هر بار ملاقات، چیز تازهای آموخته بودم. با اجازه ایشان وارد اتاق شدم. او همیشه به گرمی از من استقبال میکرد. روی یکی از صندلیهای میز سردبیری نشستم. به من گفت: اینها را میبینی! و اشاره به تعدادی جزوه قطور چیده شده روی میز کرد و بعد ادامه داد: اینها جزواتی است که درباره موضوع ظلم و عدل از بین منابع معتبر روایی و تفاسیر جمعآوری شدهاند، کمی تعجب کرده بودم، این همه مطلب درباره ظلم و عدل وجود داشته است؟ منتظر ماندم تا سردبیر بقیه صحبتهایش را ادامه دهد، او گفت: ما باید گزارشهایی را درباره ظلم و عدل از میان شهر و کوی و برزن تهیه و مصادیق مختلف این دو موضوع مهم را برای مردم بازگو کنیم. مگر نه اینکه امام مهدی(ع) میآیند تا عدل را برقرار کنند. خوب میخواهم این مطالب را هم تو تهیه کنی. از صبح تا عصر سعی کردم موضوع را خوب در ذهنم حلّاجی کنم.
بالأخره به نظرم رسید که از ظلم شروع کنم و بگذارم فعلاً عدالت در استراحت باشد. به خودم گفتم چرا قبل از هر چیز به سراغ خودم نروم و مصادیق ظلم را در خودم جستوجو نکنم؟ اگر قرار است کسی ظلمهای دیگران را ببیند و شمارش کند باید ابتدا خودش را زیر تیغ نقد بکشاند. تصمیم گرفتم از صبح فردا شروع کنم.
یک تصمیم جدّی
برخلاف روزهای دیگر، ساعت سر پنج و نیم مرا از خواب ناز بیدار کرد. بعد از نماز سریع لباس پوشیدم و به نانوایی سر کوچه رفتم. حاج کاظم پشت دخل ایستاده بود. به او سلام کردم. قبل از جواب سلامم، تعجب را توی صورتش خواندم. سلام آقا محسن چی شده که امروز تو آمدهای نان بخری. حاج خانم کسالتی پیدا کرده است؟ گفتم نه حاجی از این به بعد خودم میآیم نان میگیرم. او سرش را تکان داد و گفت: احسنت. با سه تا نان تازه خشخاشی به سمت خانه رفتم، باید زود آماده رفتن میشدم. تا کلید را توی قفل در چرخاندم، حاج خانم در را برایم باز کرد و گفت: محسن جان، مادر تو چرا برای نان رفتی. بعد از سؤال و تعجب حاج کاظم با این سخنان مادر، نزدیک بود از خجالت آب بشوم و توی زمین فرو بروم. راستی راستی عجب پسر دسته گلی بودم و نمیدانستم. بعد از پدر خدا بیامرزم نان تازه به دست مادرم سر سفره گذاشته شده بود. احساس میکردم، خودم یک مجسمه نصفه نیمه ظلمام؛ شاید هم کمیبیشتر.
خوابنما
حمام کردم و خودم را برای بیرون زدن آماده کردم. قبل از اینکه مثل هر روز خودم را زیر دوش ادوکلن تیز و تند خفه کنم به یادم حرف رفقام افتادم که همیشه بهم گفتند: بابا این چه ادوکلن خفنیه؟ سرمان درد گرفت. خوب باید از این ادوکلن هم میگذشتم مگر قرار نبود که کسی را اذیّت نکنم. کمی از گلاب حاج خانم برداشتم و به صورتم زدم. بعد از خوردن صبحانه مثل همیشه بدو بدو به سمت در دویدم. حاج خانم صدا زد: مادر، محسن رفتی؟ در جا خشکم زد، برگشتم دیدم او دارد پشت سرم میآید، باز هم خجالت کشیدم از «محبّت مادر و بیتوجّهی پسر». رفتم دست حاج خانم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: مادر کاری نداری؟ خداحافظ. حاج خانم بهت زده شده بود. او که میدید پسر دسته گلش امروز یک جور دیگری شده، گفت: مادر، محسن خوابنما شدهای، نکنه روح پدر خدا بیامرزت را دیدهای، چی شده؟ خندیدم و گفتم: نه مادر. لبخند رضایتی روی لبهایش نشسته بود و گفت: خدا عاقبت به خیرت کند. مثل این بود که او، با این حرفش جایزهای به من داده باشد، خوشحال در را باز کردم. مثل همیشه محمّد، پسر همسایه دم در خانهاشان کیف به دوش، منتظر سرویس ایستاده و مائده خواهرش از پشت پنجره نگاهش به کوچه و او بود.
محمّد در کلاس اوّل دبستان درس میخواند او همیشه تا مرا میدید دست پاچه میشد و کلاهش را تا جلوی چشمانش پایین میکشید که مثلاً مرا نمیبیند. امّا همیشه مائده پنج ساله از پشت پنجره داد میزد: محمّد! آقا معلّم آمد. سلام کن و محمّد با بیمیلی و خیلی با عجله میگفت: سلام، آقا معلّم. راستی یادم رفت بگویم که من بعضی از روزهای هفته را در مدرسه درس میدهم.
خوب امروز همه چیز باید عوض شود پس تا در را باز کردم، پیش دستی کرده و گفتم آقا محصّل سلام. محمّد هول شده بود، دوباره گفتم سلام آقا محمّد، محمّد بریده بریده گفت: سلام عمو. «عمو؟!» این دومین جایزهای بود که از تغییرات رفتاریام دریافت میکردم. لقب آقا معلّم با لقب عمو عوض شده بود، راستش را بخواهید خیلی خوشحال شدم. بعد بلافاصله مائده از پشت پنجره داد زد: عمو سلام. در همین وقت سرویس محمّد رسید. در جلو را برایش باز کردم تا سوار شود، طفلکی پاک ماتش برده بود. با راننده سلام علیک کردم، او مرد میانسال و مهربانی بود. پنج تا شاگرد کلاس اوّلی توپول موپول شاگردهای سرویساش بودند و او هر روز یکی از آنها را روی صندلی جلو مینشاند تا عدالت را بین آنها برقرار کند. چهار تای عقبی هم تا خود مدرسه همدیگر را مرتّب آب لمبو میکردند.
حالا دیگر به محلّ کارم رسیده بودم. آبدارچی پیر در را برایم باز کرد و نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به به آقا پسر چه خبره؟ امروز چه قدر به خودت رسیدهای خیلی مرتّب شدهای، خندیدم و رفتم توی اتاق کارم، سلام کردم و پشت میز نشستم و با بسم الله کار را شروع کردم…
شروع به نوشتن فهرستی از مصادیق مختلف ظلم و بیعدالتی که میشناختم و در شهر و خیابان میان مردم جاری بود، کردم. در حال نوشتن بودم که دیدم سردبیر به اتاق کارمان آمد. او عادت داشت صبح زود به سر کار بیاید و بعد هم خودش یکی یکی کارمندان را میدید و سلام علیک میکرد. تا مرا دید پرسید: خوب، آقا محسن چه خبر؟ گفتم: استاد طبق فرمایش شما از امروز شروع کردهام فهرست مواردی که از مصادیق به نظرم رسیده است، آماده کردهام که خدمتتان میآورم.
او لبخندی زد و گفت: کاملاً پیدا است. از صبحت او کمی جا خوردم و به فکر فرو رفتم که استاد از کجا فهمید، امّا خیلی زود جوابم را پیدا کردم. او همیشه میگفت: به خاطر رعایت حال مردمیکه با آنها هر روز حشر و نشر دارید، باید مرتّب، پاکیزه و آراسته باشید. خوب حالا امروز مرا همان گونه که گفته بود، میدید.
داشتم متوجّه میشدم که همین نکات ساده و پیش پا افتاده که همه ما هر روز با آن درگیر هستیم هر یک در جای خود میتوانند نمونههای بارزی از مصادیق ظلم و عدل باشند. دوست، همکار، مسافری که کنار دست ما توی اتوبوس و تاکسی مینشیند، همسایه، حتّی رهگذری که در خیابان از کنار ما میگذرد و … حقّی بر گردن ما پیدا میکنند. مثلاً رعایت تمیزی و پاکیزگی، آراستگی، امنیت، احترام، خوشرویی، ادب و … موضوعاتی هستند که میتوانند در جای خود تفسیر ظلم ما به دیگران باشند یا برعکس نشانه رشد اخلاقی آدمیکه در حقّ دیگران عدل را به پا میدارد.
… آماده شدم تا فهرست مصادیق را با مشورت استاد، تکمیل و برای شماره بعد، گزارشی از شهر و دیارمان و روابط جاری در آن را تقدیم شما خواننده عزیز کنم.
تا بعد، علی یارتان