سعید بیان الحق
یا ابا صالح المهدى ادرکنى العجل العجل….
بوى بهار که مى وزد همه چیز را زنده مى کند. همین که اواخر اسفند ماه مقدارى از سرماى زمستان کم مى شود حس مى کنى که همه چیز مى خواهد تازه شود. حس مى کنى که همه چیز مى خواهد بشکفد، زنده شود، تازه شود. امّا لابلاى این تازه شدن ها و یا اگر بهتر بگویم فراتر از همه این تازه شدن ها، رگه هایى از غم و درد، یک اندوه قدیمى، یک غصه قدیمى، بر دل و جانت مى دود.
و آن اینکه مى بینى امسال هم مى رود و بهار مى آید امّا صاحب بهار، بهار حقیقى، امام منتظَر ما نیامد. مى بینى امسال هم با همه خوبى ها و بدى هایش، با همه غفلت ها و با همه بى خبرى ها و با همه توجهات و توسلات گذشت، امّا هنوز که هنوز است آن سید هاشمى، آن ماه خوشبوى اهل بیت، آن یاس سپید خاندان پیامبر، آن بزرگوارى که »عَلى خَدّه الأیمنف خالٌ کَانّه کَوکبٌ دفرّى« نیامد و همین که اینها به دلت مى نشیند با تمام وجود حس مى کنى که این بهار بهار واقعى نیست. انگارى که روح ندارد، جان ندارد. بهار شکفتن جان ها و دل ها نیست. مى فهمى تا صاحب بهار نباشد بهار، بهار نیست. صاحب بهار همو که همه گل ها به امید دیدن رویش، به امید بوسه زدن بر دستانش از دل خاک سر بر مى آورند، خود در تنهایى و غیبت و دورى بسر مى برد یک خیمه و بیابان هاى تنهایى، یک خیمه و صحراهاى غربت، یک خیمه و یک دل با هزار سال دلواپسى. آه یک خیمه و یک دنیا نامردى، بى وفایى پشت کردن و …
بگذریم، صحبت از بهار بود، صحبت از سالى که گذشت، با همه بدى ها و خوبى هایش با همه توجهات و غفلت ها. یکسال شاید براى ما یک سال روى سال هاى دیگر بود. امّا براى آن سید خیمه نشین هر روز و هر شبش یکسال بود؛ چرا که هر شبش به مناجات و اشک گذشته، هر سحرش به دعا و انتظار و قنوت که: »خدایا! شیعیانم، محبانم، دوستانم …« آرى یکسال، چه روزها که او به اشک بود و ما بى خیال و غافل. چه جمعه ها که او به حزن و اندوه، ما بى خبرى و بیهودگى و غفلت. یکسال هر سحرش، هر صبحش، هر شبش براى آن ماه مدینه به غصه گذشت. راستى با خود تا به حال فکر کرده اى که غصه هاى طولانى با دل آدم چه مى کند چه برسد به دل نازک تر از گل او… باز هم بگذریم… یکسال گذشت هر چه بود و نبود گذشت با هر درد و سوزى که بود گذشت. باز هم همه به انتظار مى مانیم. ما که خاکى بیش نیستیم، آفتاب و ماه و ستاره خاک و سنگ و زمین و ماهیان دریاها همه و همه به انتظارند. انبیا و صلحا هر کسى که اهل خیر و مهربانى است و از همه بالاتر و والاتر آن سیزده ستاره تابناک اهل بیت آن خاندان نور کهکشان ولایت و امامت؛ از بى بى داغدار و پهلو شکسته مدینه – که چشمان کبودش، به ضرب سیلى بسته شد – در انتظار است – تا سحرخیز مدینه بیاید و انتقامش را بگیرد – تا آن سه ساله اى که داغ بسته هاى خون هنوز گونه هایش را مى سوزاند. یک دیده به سر نى دارد و یک دیده به انتظار که خواهد آمد آن مردى که انتقام بابایم را بگیرد. خواهد آمد آن مردى که جواب سربازان شامى را مى دهد، آن هنگام که با نگاه ها و نیشخندهایشان دلمان را مى شکستند.
خواهد آمد آن سوار سبز پوش، همو که همان حال که عمه جانم را مى زدند همان حال که همه جانم زیر تازیانه دشمن چشمان پر اشکش را مى بست نامش را صدا مى زد. خواهد آمد صاحب ذوالفقار حیدرى… و همه به انتظار و ما… بگذریم به امید سال ظهورت، سال آمدنت، صبح ظهورت …
ماهنامه موعود شماره ۳۰