سایر

پیغام دوست

پیرمرد دست‌های چروكیده‌اش را به هم حلقه كرد. لحاف را روی شانه‌هایش كشید. حیدر شرمنده از سرمایی كه تا مغز استخوان پدر پیرش را می‌لرزاند، ...

بیشتر بخوانید »

شوق ظهور

شوق ظهورمولا! سلام، جز غم دوری ملال نیستدارم هزار سینه سخن ... كو؟ مجال نیستآلوده‌ست آب و هوای جهان، عزیز!آبی درون چشمه‌ دنیا، زلال ...

بیشتر بخوانید »

گمارده

از خواب بیدار شد ... پیشانی‌اش خیس عرق شده بود. از جا بلند شد و زیر نور ماه به حیاط رفت و کوزه آب را برداشت، چند جرعه آب خورد، نفس عمیقی کشید و ...

بیشتر بخوانید »