مریم ضمانتی یار
زن با نگرانی نگاهی به خمره خالی گوشه اتاق انداخت. آردی که چند روز قبل از همسایه قرض گرفته بود، تمام شده بود و دیگر چیزی نمانده بود که بتواند برای پنج بچه کوچک و گرسنهاش نان بپزد. سرش را روی لبه خمره گذاشت و قطرههای اشکش آرام توی خمره خالی چکید. دختر بزرگش که فقط ده سال داشت، متوجه نگرانی مادر شد. به طرف او رفت. سرش را میان دستهای کوچکش گرفت و بوسید:
مادر گریه نکن.
زن اشکهایش را پاک کرد:
چیزی نیست. نگران نباش.
مرد به اتاق آمد. با دیدن آندو که سر در آغوش هم گریه میکردند نگران شد، پرسید:
چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
زن دخترش را در بغل گرفت و گفت:
حتی ذرهای آرد نداریم. بچهها گرسنه هستن و با گرسنگی خواب رفتن. نمیدونم وقتی بیدار شدن چی جواب اونها رو بدم؟
مرد نگاهی به بچهها انداخت که با صورتهای اشک آلود، سر در آغوش هم گوشه اتاق کز کرده و خواب رفته بودند. مرد سر به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت. روی حیاط به نخل تشنه و باران ندیده، تکیه کرد. بیش از آنکه شرمنده زن و بچههایش باشد، از قولی که به دوستانش داده بود، پریشان شده بود. با آنکه از وضع خانه با خبر بود، با آنکه مدتی بیکار بود، با آنکه …. صدای زن، رشته افکارش را از هم گسست. آشفتگی او را که دیده بود، غم خودش را فراموش کرده بود. اشکهایش خشک شدند. روی زمین کنار مرد نشست و گفت:
غصه نخور. خدا بزرگه. بازم میرم از همسایهها مقداری آرد قرض میگیرم. برای فردا هم شاید فرجی شد.
مرد رو برگرداند. صورتش خیس اشک بود. دل زن فروریخت:
گریه میکنی مرد؟ مگر روز اوله که بچههامون سر گرسنه زمین میگذارن؟
مرد با گوشه دستارش، صورتش را پاک کرد و گفت:
نه، خودم میدونم یک ماهه به بدبختی زندگی میکنن.
ـ خب پس چرا گریه میکنی؟ حالا اشک من در بیاد، زنم، تو چرا؟ تو که مردی.
مرد آهی کشید و گفت:
شرمندگی زن و بچه، بیکاری، بیپولی… اشک هر مردی رو در میاره.
ـ بازم فردا میری دنبال کار. شاید فرجی شد.
ـ میدونم. اما درد من چیز دیگه است.
ـ چی شده؟
ـ امروز صبح … و سکوت کرد. زن با نگرانی پرسید:
امروز صبح چی؟ تو یک ماهه بیکاری و خیلی وقتا، وقتی کار گیرت نیومده و دست خالی به خونه برگشتی دیدی بچهها از گرسنگی گریه میکنن یا گرسنه خواب رفتن. هیچوقت مثل امروز پریشون نشدی. حرف بزن. چی شده؟
ـ من … امروز تو مجلس سید صابر، همه اهل مجلس رو برای جمعه هفته بعد دعوت کردم… .
ـ تو چکار کردی؟
ـ همین که شنیدی.
ـ تو یک ماهه بیکاری. بچههات از گرسنگی گریه میکنن، اون وقت اهل مجلس خونه سید صابر رو برای… تو واقعاً دیوونهای….
ـ میدونم. هرچی بگی حق داری.
ـ نه نمیدونی. تو به جای پیدا کردن کار، میری تو مجلس دعا مینشینی و به همین هم راضی نمیشی و مهمون دعوت میکنی. اونم مهمونهای خونه سید صابر که همه سادات و بزرگان بحرین هستن. مرد سرش را به زیر انداخت:
وقتی همه گفتن هفته بعد خونه من، نتونستم بگم که بیکارم، بگم هیچی ندارم، بگم… زن بلند شد:
حالا میخوای چکار کنی؟ مجلس سیدصابر و بزرگان بحرین کجا و خونه و زندگی من و تو کجا؟ اون همه آدم سرشناس، پذیرایی از اونها میدونی یعنی چه؟ … نه نمیدونی. تو واقعاً عقلت رو از دست دادی. فکر میکنی من شرمنده نمیشم که هر روز کاسه گدایی به دست پیش همسایهها بگیرم. دیگه کسی نموده که چیزی ازش قرض نگرفته باشم، اون وقت تو ….
زن به اتاق رفت. دخترک از دعوای بین پدر و مادرش دلگیر شده بود، به حیاط رفت. مرد او را که دید نتوانست نگاه معصوم و چشمان مرطوب و پر از سؤالش را تحمل کند. از در بیرون رفت. دخترک همان جا روی زمین نشست. تحمل گریه مادرش را نداشت…
٭ ٭ ٭
تلاش مرد برای پیداکردن کار بینتیجه ماند. او تنها بافندگی میدانست و مدتی بود که کار بافندگی کساد شده بود. او از خودش دستگاه بافندگی نداشت و کسی هم او را به خاطر کسادی بازار، به شاگردی نمیپذیرفت. چند بار به فکرش رسید به سراغ بعضی از دوستان قدیمیاش در بازار برود و چند دینار قرض کند. اما آنقدر در این یک ماه بیکاری قرض کرده بود که اگر کاری هم پیدا میکرد تا ماهها باید قرضهای این مدت را میپرداخت… پنجشنبه در راه بود و تلاش مرد هنوز نتیجه نداده بود. چند روز بود از شرمندگی زن و بچههایش به خانه نرفته بود. روزها را به دنبال کار میگشت و شبها در شبستان مسجد میخوابید. گریهها و توسلاتش بینتیجه مانده بود و تا موعد مهمانی سادات و بزرگان بحرین فرصتی نداشت. چند بار هم تصمیم گرفت به سراغ سید صابر برود و بگوید هر طور خودش میداند مهمانها را با خبر کند که برنامه خانه او به هم خورده است، اما هرچه کرد نتوانست … شب ناامید از همه جا از شهر خارج شد و به بیابان رو کرد. ماه بدر کامل بود و بیابان را روشن کرده بود. جویباری را از دور دید که آب زلالش زیر نور مهتاب میدرخشید. آنقدر راه رفته بود که خسته شده بود. پاهایش به شدت میسوخت. کفشهای مندرس و پارهاش را درآورد و پاهایش را در آب خنک جویبار فرو برد. پاهایش خنک شد و آرام گرفت. اما دلش از غمی سنگین آرام نداشت. سرش را روی دستهایش گذاشت و زانوهایش را در بغل گرفت و اشک آرام بر گونههایش جاری شد. از کاری که کرده بود، پشیمان نبود. اما راه به جایی نداشت. هیچوقت در زندگی اینقدر دچار بحران نشده بود و درست در همین شرایط قضیه مهمانی سادات پیش آمد و هر هفته او را دعوت کردند و حالا بعداز بارها مهمانی صبح جمعه و دعای ندبه خواندن، نوبت به او رسیده بود. آن هم در شرایطی که بچههایش گرسنه خواب میرفتند و روزها و روزها جز چند قرص نان که از آرد عاریه پخته میشد، چیزی در خانه نبود….
برای زمانی طولانی فقط گریه کرد. ناگهان گرمی دستی را روی شانهاش حس کرد. ترسید. در آن بیابان و آن وقت شب …. سربلند کرد. مردی جوان و بلند قامت در کنارش نشست. مرد دلگیر از به هم خوردن سکوت و خلوتش سر به زیر انداخت. جوان در سکوت دست او را گرفت. مرد سربلند کرد. جوان چشمانی مهربان و آرامشبخش داشت. نگاهش دل او را لرزاند. جوان پرسید:
چرا غمگینی؟
مرد جوابی نداد. با همه آرامشی که در نگاه او موج میزد، شرم کرد که درد دلش را بگوید. جوان دوباره دستش را روی شانه او گذاشت. از دست او موجی از گرما و آرامش به جانش دوید و مثل ریشهای تشنه که به آب برسد، جان گرفت. جوان سکوت او را که دید گفت:
نگران مهمانی جمعه مباش.
مرد با تردید به چشمان او خیره شد. فکر کرد شاید یکی از سادات مجلس باشد که هم در جریان مهمانیست و هم از وضع مالی او خبر دارد. جوان تردید را که در نگاه او دید گفت:
فردا به بازار برو. به حجره تاجری به نام محمد… به او بگو «ابن الحسن» میگوید: دوازده اشرفی که برای ما نذر کرده بودی، به تو دهد. آن اشرفیها را بگیر و در مهمانیات خرج کن.
مرد برای لحظهای متوجه عمق صحبتهای جوان نشد. سرش را به زیرانداخت تا بفهمد در جواب او چه بگوید. وقتی سربلند کرد، فقط دشت بود و جویبار و مهتاب و تنهایی… از جا بلند شد. به اطرافش نگاه کرد. این مرد که بود؟ از کجا ماجرای مهمانی او را میدانست؟ این تاجر بازار که بود؟ به چه حسابی ممکن بود که اشرفیهایش را بدهد… و یک آن به خود آمد و نامیکه شنیده بود، زیر لب تکرار کرد: به او بگو «ابن الحسن» میگوید….
و به یکباره از عمق جانش فریاد کشید: یا بن الحسن … یا بن الحسن … یا بن الحسن …!
و سکوت مهتاب دشت تنها پاسخ فریادهای اشکآلودش بود. تمام شب گریه کرد و با طلوع فجر، وضو گرفت، نماز صبحش را خواند و به سوی شهر رفت و یک راست به بازار رفت و سراغ حجره محمد تاجر را گرفت. محمد سرشناستر از آن بود که پیدا کردن حجرهاش طول بکشد. او سرگرم کار بود و توجهی به مرد نکرد. مرد دقایقی را در سکوت گذراند. قلبش به شدت میتپید و نگاهش پر از امید بود. بالاخره طاقت نیاورد. سکوت را شکست و گفت:
من سیدی از سادات بحرینم. دیشب شخصی را ملاقات کردم که از من خواست تا نزد شما بیایم و بگویم: ابنالحسن میگوید دوازده اشرفی که برای ما نذر کرده بودی، به من بدهی. من فردا سادات بحرین را در خانهام مهمان کردهام و آن شخص فرمود آن اشرفیها را بگیر و در مهمانیات خرج کن.
تاجر پیر از جا برخاست. روبهروی مرد ایستاد و در نهایت بهت و ناباوری گفت: ابنالحسن خودش این مطلب را به تو فرمود؟
مرد جواب داد: بله خودش به من فرمود.
ـ تو او را شناختی؟
ـ نه، در آن لحظه نه. و بعد هم که فایدهای نداشت. تا به خود آمدم دیگر کسی را ندیدم.
تاجر جلو رفت. چشمان مرد را غرق بوسه کرد و با گریه گفت: من دوازده اشرفی نذر صاحبالامر کرده بودم، اما جز خدا و آن بزرگوار هیچ کس از این ماجرا خبر نداشت….
به حجره رفت. کیسهای با دوازده اشرفی از صندوقچهاش بیرون آورد و گفت:
ـ بیا این هم اشرفیها … فقط خواهشی از تو دارم.
مرد گفت: اگر بدانی امام زمان چه گرهی به واسطه تو از کار من بازکرد. اکنون هر خواهشی داشته باشی اجابت میکنم.
ـ نه من در عوض از تو چیزی نمیخواهم. فقط چون حضرت نذر مرا قبول کردند، نصف این اشرفیها را به من بده و من در عوض آنها، شش اشرفی دیگر به تو میدهم. مرد با لبخند سرتکان داد. تاجر به حجره رفت و با شش اشرفی برگشت و آنها را با شش اشرفی داخل کیسه عوض کرد. مرد کیسه را برداشت.
تاجر سر و صورت او را بوسید و بر چشمانش بوسهها زد ….
مرد با کیسهای پراز اشرفی طلا به خانه رفت تا قبل از رفتن به خرید مایحتاج مهمانی، زن و بچهاش را با دیدن آن همه طلا خوشحال کند. اما هنوز در اندیشه چشمان مهربانی بود که در آن شب مهتابی دیده بود. چشمان آرامش بخش ابنالحسن ….
ماهنامه موعود شماره ۵۳