شعر عاشورائی

«او» در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال
چون خون ز حلقه تشنه او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
از پس شکست‌ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
توفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یک باره جامه در خم گردون به نیل زد
چون آن خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیاء به حضرت روح الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

محتشم کاشانی

چو لاله بر دل خونین شیعه، داغ حسین
محرّم آمد و نو کرد درد و داغ حسین
گریست ابر خزان هم به باغ و راغ حسین
هزار و سیصد و اندی گذشت سال و هنوز
چو لاله بر دل خونین شیعه داغ حسین
به هر چمن که بتازد سموم باد خزان
زمانه یاد کند از خزانِ باغ حسین
هنوز ساقی عطشان کربلا گویی
کنار علقمه افتاده با ایاغ حسین
اگر چراغ حسینی به خیمه شد خاموش
منوّر است مساجد به چلچراغ حسین
خدا به نافه خلدش دماغ جان پُر داشت
که بوی خون نکند رخنه در دماغ حسین
فراغ از دو جهان داشت با فروغ خدای
خدای را چه فروغی است در فراغ حسین
یزید کو که ببیند به ناله قافله‌ها
گرفته از همه سوی جهان سراغ حسین

سید محمدحسین شهریار


ذکر عباس(ع)

باز از میخانه، دل بویی شنید
گوشش از مستان هیاهویی شنید
دوستان را رفت ذکر از دوستان
پیل را یاد آمد از هندوستان
ای صبا! ای عندلیب کوی عشق
ای تو طوطی حقیقت گوی عشق
در گشودندت گر اخوان از وفا
راه اگر جُستی در آن دارالصفا
شو در آن دارالصفا رطب اللسان
هم طریقان را سلام از من رسان
دستی این دست ز کار افتاده را
همتی این یار بار افتاده را
تا که بر منزل رساند بار را
پر کند «گنجینه اسرار» را
شوری اندر زمره ناس آورم
در میان ذکری ز عباس آورم
نیست صاحب همتی در نشأتین
هم‌قدم عباس را بعد از حسین
در هوادرای آن شاه الست
جمله را یک دست بود او را دو دست
روز عاشورا به چشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد به سوی تشنه‌کامان رهسپر
تیرباران بلا را شد سپر
هستی‌اش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
بس فرو بارید بر وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک شد خالی ز اشک
تا قیامت تشنه‌کامان ثواب
می‌خورند از رشحه آن مشک، آب
بر زمین آب تعلّق پاک ریخت
وز تعیّن بر سرِ آن، خاک ریخت

عمان سامانی

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *