ساعتی بعد خورشید از پس کوه ها بالا می آید آقا ! و مردم خواب زده پلک باز میکنند بر روی روزی به نام شما. و تلخ تر از هر چه زهر این است که جشنی بپا کنند وآتشی بیفروزند به نام شما و به کام دیگران.تو هم پلک باز میکنی بی شک … اما نه … پلکی که هرگز بسته نمیشود بازشدن ندارد.از جا بر میخیزی . بسمت مشرق نگاه میکنی و خورشید با گردش چشمانت پدیدار میشود. بار دیگر پلک میزنی و آفتاب به حول و قوه ی مژگانت آرام آرام بالا می آید. در حالی که چشمش به روی توست و گوش به فرمان آهنگ لبانت… بار دیگر که پلک مفزنی سکون و سکوت هستی آرام به تلاطم در می آید. کائناتی که همه در خواب بودند آهسته به خود می آیند و کش و قوسی بهاندامشان میدهند تا به پیشباز روزی دیگر بروند…پرنده ها میزنند زیر آواز …اما پیش از آن همه یکصدا رو به سوی تو سلام میکنندو به درگاه خدا تسبیح میگویند که بار دیگر سر از خواب برداشتند . خوابی که میتوانست ابدی باشد.
وقار قدمهایت که در کوچه های شهر جاری میشود از هرم نفسهایت خانه های آدمکها تکانی به خود میدهند و آدمکها را از خواب میپرانند … بی اختیار بیدار میشوند و نمی دانند اگر مسافر هر روز کوچه ها نبود و بیداریشان را از خدا نمیخواست هرگز سر از خواب گران بر نمیداشتند.
آقا ! شما چقدر صبر دارید؟ طا قتتان تا کجاست ؟ بیگمان آنقدر که کرانه هایش سر بر طاق نیلگون خداوندی بساید و با صبر خدا برابری کند… آقا ! ما آدمها هیچ چیزمان درست نیست .
آقا ! من دیگر آدم این زندگی نفستم. نمیدانم از کجا و کی این درد به جانم افتاد . چه کسی این آتش را به جانم ریخت و روز و شبم را یکی کرد . همین آتشی که یکسره روشن است و هیزمش را مردم جمع می آورند و تازه گاهی اوقات نفت هم به رویش می پاشند که زبانه هایش بلند و بلندتر شود … همین آتشی که حتم دارم به فرمان خدا آمد تا مرا بسوزاند …
آقا ! من خسته شدم از بس چشم هایم چیزهایی را دید که دیگران نمیبینند. از بس خواستم و نتوانستم مردم را نادیده بگیرم . از بس خودم جایی بودم و دلم در جای دیگر پر میکشید و روحم در آن واحد در همه جا بود .از بس چشمانم چیزها را طور دیگر میبیند خسته شدم.
آقا! مردم مرا دوست ندارند از بس بهشان گفتم : (( دارید غرق میشوید. چرا کمک نمیگیرید ؟ چرا غریق نجات را صدا نمی زنید؟ او منتظر است که لب تر کنید تا بیاید دستتان را بگیرد… )) و آنها هی گفتند : (( دیوانه ! آبمان کجا بود که غرق شدنمان کجا باشد …)) و هی گفتم : (( غریق نجات دلش خون است که میبیند با پای خودتان به اعماق می روید و بر نمیگردید…)) و هی گفتند: (( احمق! مگر کسی هست که جان ما برایش از خودمان عزیزتر باشد !… ))
آقا ! من این مردم را آزموده ام . نامتان را فقط می دانند .اصلا زندگی شان همه " نام" است. نامهای بی نشان … نامهایی که حتی به زبان هم نمی آیند چه برسد به دل…
آقا ! … الان مدتهاست که فقط من مردم را میبینم و دیده نمیشوم . مدت هاست نادیده گرفته میشوم. مدت هاست همیشه پشت پنجره ام و مردم را در خانه هایشان از پشت پرده های ضخیم هم حتی میبینم که در خوابند … حتی بیدار که میشوند
باز هم خوابند…
آقا ! چرا پرده هایشان اینقدر ضخیم است ؟مگر نور آفتاب بد است ؟ راستی چرا چشمان من از پشت پرده ها هم مردم را میبیند؟ راستی نکند همه ی پرده ها کنار رفتهاند ؟
آقا الان چند روز است رو به قبله افتاده ام . از بس مردم را دیده ام دارم می میرم. از بس دیدمشان در غرق شدن . در فراموشی …
آقا ! راستی چرا مردم نمی فهمند که دست چه کسی صبح ها خورشید را از پس کوه ها بیرون میاورد و شب ها آرام پشت کوه ها پنهانش میکند ؟ … چرا نمی فهمند اگر نفسشان می آید و می رود و تاخیر نمیکند از نفس های کسی ست که برای آنها نفس میکشد؟…
آقا ! راستی نفس من دیگر دارد تاخیر میکند . بالاخره دعایم دارد مستجاب میشود… چقدر دعا کردم نفسم را بگیرید ء چشمانم را ببندید …
آقا ! الان که دارم کورسوی آخر را می زنم حداقل بیایید و نفس نفس زدنم را ببینید . دلم خوش میشود به صدای قدم هایتان. آقا ! شما که این طور مرا خواستید دست کم بیایید و جنازه ام را ببینید که از شوق شما رو به قبله لبخند می زنم و خوشحالم که دیگراز این همه پرده و بی پردگی و بی پروایی خلاص میشوم .
سلام آقا ! شرمسارم که یارای بلند شدن ندارم …… انگار حضرت ملک الموت دارند در می زنند …شرمنده ام … ! شما چرا دررا باز کردید ؟!! … آقا ! اجازه بدهید جانم را بگیرد …
اشهد ان لا اله …
سودابه مهیجی