ماه رمضان تمام شد
لیلا سادات آرامی
دی… دید، دی… دید… صدایی در گوشم میچرخید و ذهنم آن را تشخیص نمیداد… دستانم طبق معمول و ناخودآگاه در تاریکی شب در پی شیء مزاحمیبود که صدایی از آن بلند میشد. پس از قطع صدا، سعی کردم دوباره به خواب نازنینم ادامه دهم.
اما نه… ناگهان یاد نوشتهای افتادم که مدتی بود آن را در ذهن پرورانده بودم. صدای خُرّوپف پدرم به من فهماند که هنوز همگی در خواب به سر میبرند. بنابراین میتوانم نقشهام را عملی کنم. به بدن خوابآلودم نهیب زدم که بلند شو… اینک زمانی فرا رسیده که میتوانم بزرگ شدنم را به خواهران و برادرانم ثابت کنم.
پس از جایم بلند شدم و به آرامی قدم برداشتم. به سختی میشد زمین و دست و پا را از هم تشخیص داد. به هر زحمتی بود به آشپزخانه رسیدم و از درب آشپزخانه طلب همکاری کردم و آن را گشودم. در دلم موج خوشحالی و شوق را حس میکردم.
چون تصمیم داشتم این بار سفره سحر را خودم پهن کنم. بنابراین زودتر از همه بیدار شدم. وارد آشپزخانه شده و درب را پشت سرم بستم و با ترسی که تاریکی در وجودم چنگ انداخته بود، در جستجوی کلید برق گشتم و چراغ را روشن کردم. دیگر مطمئن شده بودم که پرتوی از نور، جسته و گریخته به بیرون آشپزخانه نمیرود تا کسی را بیدار کند. پس سفره را پهن کردم. بعد ظرفهایی را که مادرم قبل از خواب آنها را حاضر کرده بود در سفره چیدم. بعد از آن سبزی و نان و آب هم به سفره اضافه شد. مانده بود غذا و چای که آن هم با همکاری طلبیدن از اجاق گاز حل میشد. همه چیز مرتب بود و اوضاع به خوبی پیش میرفت و به قول معروف «بر وفق مراد بود». غرور و خوشحالی تمام وجودم را در بر گرفته بود ـ البته غرور بزرگی ـ دوباره نگاهی به ساعت انداختم عقربهها ۳ بامداد را نشانگر بودند و برای بیدار کردن خواهران و برادرم و پدر و مادرم از آشپزخانه بیرون رفتم. فکرم را به یاری جستم تا ببینم بهتر است چگونه آنها را بیدار کنم.
بالاخره تصمیم گرفتم صدای تلویزیون و نور چراغ آشپزخانه بیدارکننده آنها باشد. به طرف تلویزیون حرکت کردم. این بار نور بهاندازهی بود که به راحتی بتوانم از میان خفتگان دریای خواب رد شوم. کانال یک را زدم و صدای آن را خیلی کم کردم ـ به تقلید از کاری که برادرم هر روز انجام میداد ـ کمکم اعضای خانواده در حال بیدار شدن بودند ـ برخی از صدای آهسته گوینده بعضی از هم نوری که به صورتشان خورده بود ـ دیگر همه بیدار شده بودند، با صدای غرغری که کمیبیش از هر روز شنیده میشد.
و حسن با غرور و صدایی رسا سلام کرد و بلافاصله گفتم دیدید من آخر توانستم زودتر بیدار شوم و سفره سحر را پهن کنم. نگاهی به برادر بزرگم که چهرهاش را در سایه روشن میدیدم، انداختم و خندهاش که سعی در کنترل آن داشت برایم به خوبی قابل تشخیص بود.
مادرم کمی چشمانش را مالید و با مهربانی گفت: «آفرین دخترم! میدونم که تو بزرگ شدی و میتونی این کار رو انجام بدی. اما…» و بقیه حرفش را خورد.
خواهران و برادرم که حالا زیر پتو رفته بودند و با صدای بلند میخندیدند، به تعجب و بهتزدگیام هرچه بیشتر میافزود. پدرم اشارهای به تلویزیون کرد و من که تمام حرکات را زیر نظر داشتم، به سمت تلویزیون برگشتم. روی صفحه تلویزیون نوشته شده بود: «حلول ماه شوال مبارک».
انگار تمام غمها بر دلم نشسته بود. نه به خاطر فرارسیدن عید فطر بلکه به خاطر نرسیدن به آرزویم و احساس تحقیری که از نگاههای شیطنتآمیز خواهران و برادرم داشتم، فهمیدم که چون من شب پیش زودتر از همه خوابیده بودم، تا سحر زودتر بیدار شوم در آخرین ساعات شب هلال ماه رؤیت شده بود و من بیخبر از همه جا به خودم وعدههای شیرین میدادم. اما من باید به آرزویم میرسیدم. تصمیم گرفتم به آشپزخانه بروم و چند قاشق غذا و بعد هم چای بخورم تا هم شادیم برای این عید بزرگ کامل شود و هم به گونهای دیگر آرزویم را عملی کنم. البته سحری که روزه گرفتنی در کار نبود.
ماهنامه موعود شماره ۶۹