وقتی می خواهم تاریخ بالای صفحه را بنویسم؛ گوشه اش طوری که فقط خودم ببینم می نویسم : جمعه و او نیامد ! همکلاسی ام از گوشه ی عینکش نگاهش را قل می دهد روی دفترم . نگاهش را می اندازم روی دفتر خودش . دفترم را مثل بچه های کوچکی که می خواهند کسی از رویشان تقلب نکند تا میکنم . همکلاسی ام چشم غره ای می رود و نگاهش را از روی دفترش بر می دارد و میگذارد روی تخته ی کلاس . معلم همکلاسی کنار کنار دستم را صدا می زند و او می رود.
گوشه ی تاریخ دفترش طوری که فقط خودش ببیند می نویسم : جمعه و او نیامد ! برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم .
هیچ کدام از بچه هایی که پشت سرم نشستهاند حواسشان به من نیست . روی دفتر هردویشان بزرگ می نویسم : جمعه . هردویشان بر سرم فریاد می زنند .
معلم به سمت میز من می آید .نگاهش را به نگاهم گره می زند . یک گره کور . که من هرچه تلاش میکنم؛ نمی توانم بازش کنم . میگوید : خودکار نو خریدی ؟ روی دفتر خودت امتحانش کن …
کلاس غرق خنده میشود .قسمتی از گره کور نگاه را باز کرده ام . اما نمی دانم چرا گوشه ی سمت چپش باز نمیشود . معلم میگوید : بفرمایید بیرون . حس میکنم دنیا بر سرم خراب شده است . گره کور باز میشود . از جایم بلند میشوم . راهروی میان نیمکت ها را طی میکنم .
نزدیک تخته می رسم … گچ را بر می دارم . و روی تمام فرمول های شیمی و مسئله های فیزیک و اتحادهای ریاضی و تاریخ های ادبیات و اشعار کی و کی و کی بزرگ می نویسم : امروز جمعه است . کسی منتظر نیست ؟
برمیگردم و پشت سرم را نظری می اندازم . انگار خواب میبینم . کلاس غرق در اشک شده است . و جمله ی خودم صدها بار جلوی چشمانم می رود و می آید : امروز جمعه است … کسی منتظر نیست ؟ معلم به سمت تخته می آید . همه ی اعداد و فرمول ها و جملات را پاک میکند .
و با خط درشت می نویسد : درس امروز؛ درس انتظار ! و بچه ها کنار تاریخ بالای صفحه شان طوری که فقط خودشان ببینند می نویسند : جمعه و او نیامد ! اما معلم گوشه ی تخته کنار تاریخ طوری که همه ی بچه های کلاس ببینند می نویسد : تا جمعه ی دگر انتظار ها باقی است !
نیکو کلینی .
محصل سال دوم رشته ی علوم انسانی .