سیدعلى عدنانى ساداتى
هر روز مى نشینم، تا رد شوى از این راه
وقتى که مى رسد شب، از سینه مى کشم آه
از بس کشیده ام آه، در این هواى برفى
یخ کرده است آهم، اى آفتاب دى ماه!
یک عمر، هرزه گشتند، دنبال نقشى از تو
این زنگیان ولگرد، این چشمهاى گمراه
انصاف مى دهى که، از مرگ، سخت تر شد
تنها و بى تو ماندن، در این غروب جانکاه؟
بگذار تا بگویم: این نعره هاى خونین
از قعر اشتیاق است؛ از بیژنى ست در چاه
برگرد، اى مسافر! برگرد، تا بگویم
بى تو چقدر ماندم، شبها در این گذرگاه
ماهنامه موعود – شماره ۳۸