« در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند تو را امتحان کند.
بیا این بار تو خدا را امتحان کن!
سپس به خدا عرضه داشتم:
خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آنگاه به سرعت از دام گناه میگریزد و بیدرنگ دیده باطن او روشن میشود و آنچه را که دیگران نمیدیدند و نمیشنیدند، میبیند و میشنود.۲
همین پایداری جوان خیاط در برابر خودنماییهای افسونگرانه دنیا بود که روزنههای پردرخشش جهان معنی را بر روی او گشود و از همین زمان بود که لطف و محبت جاودان الهی بر وجود او پرتو افکند. از آن پس، هرگاه شیطانِ نفس به سراغش میآمد و با دو صد جلوه به او رخ مینمود، سراسر وجودش را خشم و غضب فرا میگرفت، از خانه بیرون میرفت. در هوای کوچه و خیابان قدمی چند میزد و آنگاه که خود را بر نفْس خویش چیره مییافت، ساکت و آرام و خندان باز میگشت و به کار میپرداخت. دنیا چنان در چشمانش پست و خوار شده بود که همواره از آن به دکان «پیرزنه» تعبیر میکرد و دیگران را از فرو غلتیدن در دام آن بازمیداشت و به پرهیزکاری و عبادت و بندگی خالصانه درگاه الهی فرا میخواند.
جوان خیاط با این اندیشه، نخستین گامها را برای ورود به عرصه پرهیاهوی زندگی، استوار برداشت و با نفْسکشی و قناعت کوشید تا بهرههای زیادتری نصیب خود سازد. رویکرد وی به امور معنوی، فرصت تفریح و گردش را از وی گرفته بود. اما اگر دوستانش او را برای رفتن به «امامزاده ابراهیم»، «امامزاده ابوالحسن» یا «بیبی شهربانو» دعوت میکردند، با آنان همراه میشد، و در آنجا به جز خواندن نماز و دعا کاری نداشت و در هر فرصتی که مییافت از فراخواندن به کارهای نیک و بازداشتن از امور ناشایست، فرو نمیگذاشت.
یکی از دوستان او میگوید: جمعی بودیم که همراه رجبعلی خیاط به قصد دعا روانه کوه «بیبی شهربانو» شدیم. نان و خیاری گرفتیم و از کنار بساط خیارفروش، قدری نمک برداشتیم و بالا رفتیم. آنجا که رسیدیم، خیاط گفت: «برخیزید برویم پایین، که ما را برگرداندند. میگویند: اول پول نمک را بدهید، بعد بیایید مناجات کنید».
یک بار دیگر، همراه گروهی از دوستان، با ماشین به طرف امامزاده ابوالحسن روانه میشود. مردم میگویند: پل خراب است و راه بسته و نمیتوانید از رودخانه بگذرید. میگوید: «برویم خدا که هست». میروند و معلوم میشود پیش از رسیدن ایشان، جماعتی آمدهاند و پل را درست کردهاند.
رفتار و سخنانی چنین، دوستان را بیش از پیش به سوی جوان خیاط میکشاند و آنان را با گوشههایی دیگر از روحیات و اخلاق وی آشنا میکند. اینگونه است که جوان مکتبنرفته و استاد ندیده، مسئلهآموز صد مدرس میشود و با این که لباس روحانی ندارد، بلکه لباده٭٭ و عبایی میپوشد و عرقچین بر سر میگذارد، برازنده عنوان شیخ میشود و از آن پس او را شیخ رجبعلی میخوانند.
شیخ مکتب نرفته ما، با همان صفای باطن و صمیمیت دوستداشتنی خود به چنان باور و ایمانی رسید که تا دم مرگ، لحظهای از دعا و مناجات به درگاه الهی غافل نبود. داستان واپسین لحظات زندگانی او از زبان یکی از یاوران او، همچون لحظه لحظه زندگانی او خواندنی و آموزنده است.
سرانجام، پس از هفتادونه سال بندگی و عبادت خداوند در این دنیای گذرا، در روز دهم شهریور ۱۳۴۰ هجری شمسی، مرغ وجود شیخ از قفس تن پر میکشد و شیخ به خاطره میپیوندد.
وفات شیخ
همنشینان او از وفات شیخ چنین گزارش میدهند:
خواب دیدم که دارند در مغازههای سمت غربی مسجد قزوین را میبندند. پرسیدم: چرا؟ گفتند: آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته است.
نگران و پردلهره از خواب برخاستم. ساعت سه نیمه شب بود. خواب خود را رؤیای صادقه یافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بیدرنگ روانه منزل یکی از دوستان شدم. با شگفتی از دلیل این حضور بیموقع سؤال کرد. جریان رؤیای خود را تعریف کردم. ساعت پنج بود که به طرف منزل شیخ راه افتادی. شیخ در را گشود، داخل شدیم و در اتاق، همراه شیخ نشستیم و قدری صحبت کردیم. شیخ به پهلو خوابید و گفت: چیزی بگویید، شعری بخوانید!
یکی خواند:
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
صبح روز عاشقان را شام نیست
هنوز یک ساعت نگذشته بود که حال شیخ را دگرگون یافتم و از شیخ خواستم که برایش دکتر بیاورم. فرمود: مختارید، دکتر را آوردم و شیخ را معاینه کرد و رفتم نسخه را بگیرم. هنگامیکه برگشتم، دیدم شیخ را به اتاقی دیگر بردهاند، رو به قبله نشسته و شمد٭٭٭ سفیدی روی پا انداخته است و با انگشتانش یکسره با شمد بازی میکند. یک مرتبه حالتی پیدا شد و گویا در گوش او چیزی گفتند که گفت: انشاءالله. سپس فرمود: امروز چند شنبه است؟ دعای امروز را بیاورید تا بخوانیم. هر سه نفر خواندیم. سپس فرمود: دستهایتان را سوی آسمان بلند کنید و بگویید: العفو، یا عظیم العفو، العفو؛ یا کریم العفو؛ خدا مرا ببخشاید.
سپس من دنبال یکی دیگر از دوستان رفتم، که معلوم شد قبل از رسیدن من به سوی منزل شیخ رفته است. وقتی برگشتم، مغرب بود و شیخ قالب تهی کرده بود. گویا همین که دوست دیگرمان میرسد، شیخ آغوش میگشاید و او را در بغل میکند و در دامان او جان به خدا میسپارد.
پیکر پاک او با تجلیل، از منزل تشییع میشود و در صحن مزار «ابنبابویه» دفن میگردد.
با درگذشت شیخ رجبعلی خیاطی، پرونده اعمال خدایی آن مرد باصفا بسته نمیشود، بلکه با ادامه راه او به وسیله دانشآموختگان مکتب اخلاص و عشق به خدا، هر روز حسنات او افزوده میگردد و درجاتش فزونی مییابد.
بوی گل سرخ
در سفر به کاشان، شیخ مانند همه سفرهای دیگر، نخست به قبرستان شهر رفت. همراهان شنیدند که به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) سلام میدهد. جلوتر میرود، میگوید: بویی به مشامتان نمیرسد؟ بوی گل سرخ! و از مسئول قبرستان میپرسد، امروز چه کسی را دفن کردهاند؟ وی همه را به طرف محل دفن کسی میبرد که تازه به خاکش سپردهاند.
در آنجا همه آن گل را بو میکنند. شیخ میگوید: وقتی این بنده خدا را در این جا دفن کردهاند، وجود مقدس سیدالشهداء(ع) تشریف آوردهاند این جا، و به واسطه این شخص، عذاب را از اهل قبرستان برداشتهاند.
پنجره فولاد
در سفر به مشهد، هنگامیکه در صحن حرم مطهر امام رضا(ع) بود، جوانی را میبیند که در کنار پنجره فولاد با گریه و زاری، امام رضا(ع) را به حق مادرش قسم می دهد و دعا میکند و چیزی میخواهد. شیخ به یکی از همراهان میگوید: برو به جوان بگو درست شد!
جوان رفت.
از شیخ میپرسند: جریان چه بود؟
میگوید: این جوان، خواهان ازدواج با کسی بود که به او نمیدادند و متوسل به حضرت امام رضا روحی فداه شده است. حضرت فرمودند: درست شده است برود.
پینوشتها:
۱. حکایتهایی از زندگی شیخ رجبعلی خیاط، به کوشش محمد محمدی ریشهری.
۲. ظاهراً این واقعه در سن ۲۳ سالگی شیخ اتفاق افتاده باشد.
٭ صنعتگر.
٭٭ جامه گشاد و بلند که روی قبا (لباس مردانه بلند) میپوشند.
٭٭٭ پارچه نازک سفید که در تابستان روی خود میاندازند.