سید ابوالحسن مهدوی
حضرت ولی عصر ـ عجلالله تعالی فرجه الشریفـ در طول دوران غیبت کبری، سی نفر ملازم از اوتاد دارند که همواره در خدمت آن حضرت به سر میبرند، هر کدام از آنها که از دنیا بروند فرد شایسته دیگری جانشین او میگردد.۱
به این حدیث امام صادق(ع) توجه فرمایید:
به ناچار صاحبالامرـ علیهالسلام ـ دارای غیبتی است و ناچار است، در این غیبتش به عزلت و کنارهگیری (از شهرها و مردم) روی آورد و شهر مدینه خوب منزلی است و با سی نفر بودن، دیگر وحشتی (و نگرانی) وجود ندارد.۲
همچنین در میان اصحاب حضرت مهدی(ع)، گاه سخن از ابدال شده که احتمالاً همان سی نفر اوتاد هستند.
مرحوم «محقّق طریحی» در مجمعالبحرین در معنی ابدال میفرماید:
آنها جمعی از صالحان هستند، که همواره در زمین هستند، و حتی یکی از آنها فوت کرد، خداوند بدل او شخص صالح دیگر را میگذارد، اینها ۴۰ یا ۷۰ نفر در شام هستند یا سی نفر در جای دیگر.۳
ضمناً در حدیث آمده که، شخصی از حضرت امامرضا(ع) در مورد ابدال پرسید، آن حضرت فرمودند:
ابدال، اوصیای پیامبران هستند.۴
مرحوم آیتالله حاج شیخ محمد حسن مولوی قندهاری در تشرف خویش سؤال میکنند: به ما خبر رسیده است که حضرت رسالت پناه(ص) هنگامیکه به معراج رفته بودند به خداوند عرض کردند: فرزندم مهدی اوست، عمرش دراز و غریب خواهد برد، خداوندا برای او مونسی قرار ده و خداوند متعال سی نفر ملازم را در هر زمانی در خدمت آن حضرت قرار داد.
آیا این مطلب صحیح است؟ فرمودند: «بله، صحیح است».5
حقیقتاً خوش سرنوشتی را در زندگی دنیا، همین سی نفر دارند، کسانیکه بهترین لذتها را در مجالست و استفاده از محضر حضرت بقیهالله(ع) و اقامه نماز با آن حضرت میبرند و گاه که مصلحت باشد از طرف امام زمان(ع) مأموریتهایی را انجام داده، برخی مشکلات مردم را حل میکنند.
حضرت حجّتالاسلام و المسلمین حاج سید مصطفی ابطحی، قضیهای را از یکی از دوستان قدیمی خود شفاهی برای بنده نقل کردند که بسیار آموزنده بود و از ایشان تقاضا نمودند که اصل جریان را بنویسند و ایشان هم لطف کردند و اصل آن را نوشتند.
یکی از کسانی که در اثر توسل به ساحت مقدّس ولیالله الاعظم ـ ارواحنا فداه ـ به مراد خود رسید و حوائج او برآورده شد، مرحوم حجّتالاسلام حاج شیخ علی نور بخشان معروف به نوری، اهل شهرضای اصفهان بود. وی از طلاب وارسته، متدیّن و خدوم به خلق بود و تا آخرین روزهای زندگی، در مؤسسه خیریهای که تشکیل داده بود به مستضعفان رسیدگی میکرد.
داستان او شنیدنی است. ایشان در سالهای بین ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۳ شمسی در مدرسه فیضیه قم تحصیل میکرد، و با من و دوستانم که طلبه اصفهانی بودیم، رفاقت و صمیمیّت داشت، ولی در تنگنای زندگی و شدت فقر به سر میبرد. ایشان در تهران، مدرسه حاج ابوالفتح واقع در میدان امام خمینی(ره) (فعلی)، در حجره آقای میردامادی ـ که در تهران امام جماعت هستند ـ مدتی درس میخواندند، و در ضمن برای تدریس در مدرسه جدیدی که آیتالله برهان آنرا در خیابان خراسان تأسیس کرده بود، مشغول شده و میفرمودند ماهی دویست تومان درآمد من شد ولی احتیاج شدید به ازدواج داشتم و راهی برای آن به نظرم نمیآمد. تا آنکه فصل تابستان شد و مدرسههای علمیه تعطیل، و طلاب به شهرهای خود رفتند و تنها من و خادم مدرسه در حوزه مانده بودیم. من تنها بودم و با خود فکر میکردم چه راهی برای نجات من هست که به ذهنم خطور کرد: تنها راه، توسل به امام زمان(ع) است.
لذا تصمیم گرفتیم یک برنامه چهل روزه برای خود تعیین کنم تا شاید با انجام دادن آن زمینهای برای گرفتن لطف از آن حضرت، در من ایجاد شود. به همین جهت تصمیم گرفتم چهل روز روزه بگیریم و هر روز پیاده از مدرسه حاج ابوالفتح تا شهرری برای زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) پیاده بروم، و در بین راه روزی هزار صلوات بفرستم و توسلات دیگری داشته باشم تا به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) برسم. آن حضرت و حضرت حمزه را ـ که همانجا مدفون هستند ـ زیارت کرده و نماز زیارت بخوانم، سپس زیارت عاشورا و در بازگشت، صد لعن و صد سلام آن را سوار بر ماشین بگویم، و وقتی هم که به مدرسه رسیدم دعای علقمه و نماز زیارت را بخوانم. همچنین با خدای عزّوجلّ عهد بستم که هیچ گناهی مرتکب نشوم، به خصوص مواظب چشم خویش باشم که عمداً به نامحرم نگاه نکنم.
هیچ کس جز خدای سبحان از سرّ و عهد من آگاه نبود و آرزویم دیدن حضرت حجّت(ع) و برآورده شدن حاجتهایم بود.
چهل روز گذشت، روز چهلم خیلی امیدوار بودم و آن روز، اتفاقاً مصادف با جمعه بود. آن روز وقتی به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رسیدم، حال خوشی داشتم. مدتی هم در حرم ماندم ولی هر چه نگاه کردم به مراد خود نرسیدم. به مدرسه برگشتم و وارد مدرسه شده، در را بستم و چون روز جمعه بود، خادم مدرسه هم به منزل خویش رفته بود و هیچ کس در مدرسه نبود. هوا گرم بود و لذا روی پشتبام رفته، مشغول خواندن دعای علقمه و نماز زیارت عاشورا شدم، و با حالت انکسار قلب و دل شکسته سر بر سجده گزاردم. و دعای «الهی قلبی محجوب و …» را با حال زمزمه میکردم که، صدایی از داخل حیاط مدرسه شنیدم: آشیخ علی، آشیخ علی… پیش خود حدس زدم که شاید یکی از مغازهداران همسایه مدرسه است که نیاز به استخاره دارد، غافل از آنکه روز جمعه بود و مغازه داران تعطیل؛ به علاوه من در مدرسه را هم بسته بودم و هیچ کس حتّی خادم در مدرسه نبود.
با این حال نگاهی به پایین کردم، و جوانی را دیدم با حدود سی سال سن که پالتویی پوشیده، کلاه یمانی بر سر، دارای محاسنی متوسط بود، در حالیکه مؤدّب به طرف پشت بام نگاه میکرد. گفتم: چه کار دارید؟ فرمود: اگر ممکن است پایین بیایید با شما کاری دارم. پایین رفتم و ناراحت از این بودم که مزاحمی پیدا شد و حال معنوی و خوش ما را گرفت. سلام کرده، گفتم: بفرمایید. فرمود، حضرت حجّت(ع) مرا فرستاده تا جواب مطالب و خواستههای شما را بیان کنم. مرا ترس گرفت و لرزیدم، سپس گفتم اگر حضرت شما را فرستادهاند شما باید حاجات مرا بدانید. فرمودند: میدانم. گفتم بفرمایید؛ ایشان شروع به بیان تمام خواستههای من کرد و نیز هدف مرا از توسلات و اینکه گرفتاریهای من چه هست و هر کدام چه موقعی برطرف میشود را به من فرمود. سؤالاتی هم کردم که جواب آنها را مشروحاً بیان نمود. تا اینکه از حالات خصوصی حضرت امامعصر(ع) پرسیدم، دیدم از جواب دادن امتناع ورزید و گویا اجازه نداشت جواب دهد. لذا فرمودند حرف خودت را بزن و سؤال کن. ایشان را دعوت به آمدن به حجره کردم، نپذیرفتند و متوجه شدم که روزه است. گفتم میشود بار دیگر خدمت شما برسم، قدری به طرف قبله نگاه کرده، سپس فرمودند: «روز دوشنبه، ساعت ده صبح». پس از آن خداحافظی کردند و به طرف دالان مدرسه رفتند. من هم ایشان را بدرقه میکردم که ناگهان متوجه شدم همین طور که در دالان مدرسه جلو چشمم بودند، غایب شدند و از در مدرسه بیرون نرفتند. تازه یادم آمد که در مدرسه بسته است و ایشان از در بسته وارد مدرسه شده بودند. بازگشتم درحالی که از خبرهایی که نسبت به برآورده شدن حوائجم داده بود بسیار شاد بودم و گویا دیگر هیچ غم و غصه دیگری نداشتم جز آنکه از کنار آن جوان مفارقت کرده بودم ولی در عین حال خوشحال از وعده دیدار در روز دوشنبه بودم.
روز دوشنبه، میوه تهیه کرده، چایی درست نمودم، درست سر ساعت ده وارد مدرسه شدند و داخل حجره لب تخت نشستند. سؤالاتم را که از قبل نوشته بودم پرسیدم و ایشان کاملاً جواب میدادند مگر آنچه راجع به زندگی خصوصی حضرت بقیهالله ـ ارواحنا فداه ـ بود که عذر میآوردند. گفتم: آیا میشود بار دیگر خدمت شما برسم؟ فرمودند: «اگر اجازه بدهند». و سپس تشریف بردند.
و شش ماه گذشت و حال من بهتر و کارهایم همانگونه که پیشبینی شده بود اصلاح شد. مرتب در فکر آن جواب و لذت مجالست با او بودم. تا اینکه روز جمعهای به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفته بودم که آن جوان را در حرم مطهر در حالی که کنار ضریح ایستاده، دستهایش در شبکههای ضریح بود و اشک میریخت، دیدم. رفتم جلو و از کنار صورت نگاه کردم، و متوجه شدم خود ایشان هستند. به ذهنم خطور کرد که مخفیانه دنبال ایشان رفته، آدرس منزل ایشان را یاد بگیرم تا بلکه بتوانم با او ارتباطی برقرار کرده، از محضرش استفاده ببرم.
لذا صبر کردم تا بعد از اتمام زیارت، بیرون رفتند و سوار اتوبوس میدان شوش شدند. من هم یک سواری درست کرایه کردم و پنج تومان ـ یعنی دو برابر کرایه معمول ـ به او دادم و گفتم: دنبال این اتوبوس با ملایمت برو تا اینکه در میدان شوش پیاده و سوار اتوبوس توپخانه شدند پنج تومان دیگر به راننده سواری دادم که دنبال اتوبوس دوم برود تا آنکه در میدان پیاده شدند و به طرف چهار راه حسنآباد رفتند. وارد کوچه سمت راست نرسیده به میدان شدند، داخل کوچه از مسجد رد شدند و به خانهای رفتند. نگاه کردم، در همسایگی مسجد یک بقالی وجود داشت. از او سؤال کردم شما افراد این کوچه را میشناسید؟ گفت: من چهل سال است کاسب این محل هستم و همه را میشناسم. گفتم: این خانه از کیست؟ گفت: مردی است که آن منزل را اجاره کرده و دکّان کوچکی هم که در مقابل آن خانه است، متعلّق به اوست و در آن مغازه سقط فروشی دارد. گفتم آن جوان کیست؟ گفت مرد عجیبی است، بر روی شیشه در مغازه نوشته: «با کودک و زن بدحجاب معامله نمیکنم» و همیشه در مغازه که نشسته، در قرآن نگاه میکند و اجناس مغازه او هم همیشه از قبل آماده است، به طوری که اگر من صبح زود هم جنس بیاورم میبینم که اجناس مغازه او زودتر از من آماده است و نمیدانم چگونه این اجناس برای او آورده میشود؟ در حالیکه من او را در میدان بار نمیبینم ولی میوه او قبلاً در مغازهاش نهاده شده است.
پرسیدم آیا متأهل است؟ گفت: گاهی بچه پسری از خانه بیرون میآید و به مغازه میرود و دو مرتبه داخل منزل میشود. روزهای جمعه را هم تعطیل میکند. من خوشحال بودم از اینکه آدرس منزل و محلّ کسب او را فهمیده بودم، آن روز برگشتم و فردای آن روز ـ که شنبه بود ـ آمدم، دیدم همان شخص هستند، پنج ریال دادم و یک بسته سیگار گرفتم، گفتم: کبریت دارید؟ کبریت دادند و سپس مشغول خواندن قرآن شدند و هیچ سخنی نمیگفتند. بیرون مغازه آمدم و سیگاری روشن کردم و با خود گفتم همین اندازه امروز کافی است، فردا میآیم و سرصحبت را با او باز میکنم. روز یکشنبه نتوانستم بروم. روز دوشنبه که آمدم، دیدم در مغازه بسته است! از بقالی جنب مسجد پرسیدم که این آقا کجا هستند؟ گفت: دیروز که آمدم دیدم مغازهاش خالی است و امروز صبح نگاه کردم دیدم هیچ در مغازه چیزی ندارد و گویا نقل مکان کرده و خانه را هم خالی نموده است، خیلی متأسف شدم که چرا باعث هجرت ایشان شدم. حضرت آقای ابطحی سپس افزودند:
این داستان را برای مرحوم آیتالله سیّد اسماعیل هاشمی در پادگان غدیر ـ حدود سال ۱۳۶۸ ـ هنگام مانور بیان کردم و وقتی که برای مرحوم آیتالله حاجشیخ حسن صافی اصفهانی نقل کردم، ایشان به من فرمودند: چرا قبلاً برایم نقل نکردید.
این ماجرایی بود که حضرت حجّتالاسلام و المسلمین حاج سید مصطفی ابطحی برای این جانب نقل کردند.
پیامها و برداشتها
۱. جوانهایی در خدمت حضرت ولیعصر(ع) هستند که اگر کمی تأمل کنیم، در مییابیم هدف خلقت همه ما انسانها رسیدن به همان مقام و درجه است.
۲. گاهی فقر و مشکلات زندگی باعث ارتباط بیشتر و اتصال روحی زیادتر با خداوند متعال و امام زمان(ع) میشود و این هم خود لطفی است.
۳. برای برآورده شدن حوائج، لازم است عهد بندگی و اطاعت را نسبت به پروردگار تقویت کنیم، و بعد، انتظار لطف زیادتر داشته باشیم.
۴. زیارت امامزادگان و خواندن زیارت عاشورا و بخصوص کنترل چشم از نامحرم، تأثیر زیادی در تقرّب به خداوند متعال دارد. در حدیثی آمده است:
«بیشترین درجه عصمت از گناه را کسی دارد که چشمش را کنترل میکند.»
۵. عمل خالص و برای خدای متعال خیلی ارزش دارد، به خلاف عمل ناخالص که هر چند زیاد باشد بیارزش است.
۶. عمل صالح حداقل باید «چهل روز» تکرار شود تا نفس انسان به آن عادت پیدا کند، و «محبوبترین عمل نزد خداوند متعال، عملی است که شخص بر آن مداومت کند هر چند عمل اندکی باشد».6
۷. امام زمان(ع) دارای کارگزارانی هستند که به اذن پروردگار، اطلاع از برخی مشکلات مردم دارند و به دستور امام(ع) اقدام به رفع آنها میکنند. این کارگزاران علاوه بر عالم بودن به مشکلات و زمان حلّ آنها، گاه کارهای خارق عادتی مثل ورود از در بسته، طیّالارض، اطلاع از فکر کسی و… دارند.
۸ . انسانهایی که دارای روح زنده و پاکی هستند دنبال مجالست و همنشین شدن با انسانهای وارسته و پیوسته به عالم قدس هستند، کسانی که چهره آنها انسان را به یاد خداوند متعال میاندازد، شنیدن سخنانشان، به علم ما میافزاید و نگاه به رفتارشان، ما را تشویق به عمل صالح مینماید.
حواریون از حضرت عیسی(ع) پرسیدند: ای روحالله، با چه کسی مجالست کنیم؟
فرمودند: «با کسی که، مشاهده او شما را به یاد خدا بیندازد، کلامش به علمتان بیفزاید و رفتارش شما را به آخرت راغب نماید».7
از امیرمؤمنان(ع) نیز روایت شده که فرمودند:
«خداوند، اولیای خود را در میان بندگانش پنهان کرده است. پس هیچ بندهای از بندگان خدا را از خود مرانید، شاید که ولیّ او باشد و تو ندانی».
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بنمای رو که جانها گردد فدای رویت
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
هر قوم راست راهی، شاهی و قبلهگاهی
ماییم و درگه تو تا جان ز تن برآید
از کوی خویش بفرست سوی امیدواران
بویی چو بوی رحمان کان از یمن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
یاران به حقّ مهدی گویید ذکر خیرش
هر جا که فیض نامش در انجمن برآید
(فیض کاشانی)
پینوشتها:
۱. شیخ طوسی، غیبت، ص ۱۰۳؛ علامه مجلسی، بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۵۷ و ۱۵۸: علامه مجلسی میگوید: «حدیث اصول کافی دلالت بر این دارد که امام(ع) در مدینه و اطراف آن هستند و اینکه با آن حضرت سی نفر از دوستانشان هستند که اگر یکی بمیرد دیگری به جای او قرار میگیرد.
۲. کلینی، اصول کافی، ج ۱، ص ۳۴۰.
۳. مجمعالبحرین، ماده بدل.
۴. سفینهالبحار، ماده بدل.
۵. ملاقات با امام عصر(ع)، ص ۳۳۱.
۶. کلینی، همان، ج ۲، ص ۸۲.
۷. علامه مجلسی، همان، ج ۷۱، ص ۲۱۶.
ماهنامه موعود شماره ۸۱