نمى دانم چه خطابت کنم؟ بهار، حضور، وعده عشق، پایان انتظار، قائم زمان یا اصلاً خود خودف عشق؛ پس سلام، سلامى با یک دنیا انتظار و نیاز، یک بغل احساس پاک با تو بودن. سلام بر تو اى عشق جاودان، سلام بر تو که هم امامى و هم تمامى. امام عشق ما و تمام عشق ما. پاک و ساده بگویم: در انتظارم. در انتظار حضورت، ورودت و عبورت.
مى دانم؛ مى دانم که تو اینجایى؛ تو غایب از نظر و حاضر در دلى.
تو، همیشه، همه جا و در همه حال در کنار من در جایى که عشق را مى سازد و مى نگارد، جایى که فقط و فقط در یچه عشق توست؛ حضور دارى.
تو در قلب منى و عشق تو در رگهایم جریان دارد و تنها نیاز دیدار توست که هر لحظه مرا مى سوزاند. هر لحظه، هر روز، عشق تو، سیل اشک را به قصد شکست سدّ چشمانم، در آرزو و نیاز دیدار تو جارى مى سازد، هر روز که مى گذرد بیشتر و بیشتر احساس مى کنم که انتظارت را مى کشم.
انتظارى به همراه یک دنیا دلواپسى و نیاز.
با خود مى گویم اگر تو بیایى، اگر تو با یک لشکر از عشق بیایى و من نباشم چه؟
اگر من باشم؛ ولى مرا از عاشقان خود نخوانى چه؟ اگر در رکاب تو گام بر ندارم، چه؟
آه، نه، مى دانم، مى دانم که در انتظار تو بودن و در رکاب عشق تو بودن، شایسته هر کسى نیست. در سایه تو بودن پروانه شدن مى خواهد.
مى دانم که حتى دلواپس تو بودن هم لیاقت مى خواهد؛ ولى مى دانم که اگر تو بخواهى مى شود. اگر تو بخواهى یک دنیا قیام خواهد کرد. یک دنیا در رکابت خواهد آمد.
بیا و مرا هم در خیل سپاه عاشقان خود در گوشه اى جا بده.
مرا که یک عمر است دلواپس حضورت بوده ام، دلواپس و لبریز از هیجان لحظه اى که تو مى آیى. توئى که پاسخ نیاز نیازمندانى هستى.
تو مى آیى و دنیا را با عشق و حضورت سبز و نورانى مى سازى.
مى دانم که تو در دل تک تک عاشقان پرچم سبزت حضور دارى. تو دعاى سبز و عاشقانه نیمه شب آنها را مى شنوى؛ تو گریه و نیازهایشان را مى بینى. تو مى دانى که یک دنیا چشم نیازمند سالهاست چشم انتظارت است؛ مى دانى که دستانى هستند که روزها و شب ها، رو به آسمان، پاک و صادقانه تو را طلب مى کنند و قلبهایى هستند که زیر بار ظلم و ستم به امید و پشتوانه حضور تو زنده اند و مى تپند.
مى دانى که شبى سیاه، غربتى تیره را بر پاکى وجود تک تک عاشقانت چیره ساخته.
مى دانى که چنگالهاى قفس استکبار، سالهاست قنارى عشقمان را در هجوم سرد بى تو بودن زندانى کرده. تو حاضر و ناظرى و ما همه در انتظار روزى هستیم که تو بیایى و ما در رکاب تو، بر غربت تلخ شب حمله ور شویم. تا سایه سرد و تیره دشمن را – که سالهاست از پس و پیش، گوشه و کنار، هر لحظه و هر جا که توانسته بر سر ما افتاده – با آفتاب وجودت بسوزانى.
وقتى تو بیایى دیگر غم جرأت گریه هم ندارد؛ شب و روز یکى مى شود و دنیا یکسره در قیام قیامت فرو مى رود.
وقتى تو بیایى تمام شکوفه هاى یاس گل مى کند. دیگر هیچ پنجره اى رو به آفتاب بسته نیست. پیچکها سر به فلک مى کشند و آیینه اى که سالهاست غبار نیاز را بر چهره دارد، صادق و شفاف مى شود. آن روز اگر من نباشم عشق هست آن روز دیگر غروبى وجود ندارد که دل ما نیازمندان کویت در تپش فروکش کردن آفتاب بگیرد و مجبور باشیم در انتظار طلوعى دیگر، یک شب طولانى و تیره را تحمل کنیم.
انتظار بى رحمانه شقایقها را پر پر مى کند و ثانیه ها را مى کشد و من در این میان منتظرم. منتظر انتهاى نامتناهى تنهائى هایم. من منتظر حضور آبى آسمانم، و منتظر باران، باران رحمت تو.
بیا و ببین که چگونه چشمان من و دستان پنجره و سبزى پیچک سالهاست در انتظار تو، در هم گره خورده ایم.
ببین که سرخى افق، دیگر سیاه شده و تو هنوز هم نیامده اى.
بیا و ببین که من مانده ام و یک دنیا حرف و احساس و تا تو نیایى من و پنجره و پیچک در انتظاریم؛ انتظار شیرین با تو بودن!
پس دعا کن و نظرى به حال ما فکن که زنده باشیم و عاشق، تا در روزى که تو مى آیى؛ ما عاشقانه و استوار در رکابت و در سایه پرچم سبز و جهانیت باشیم.
ایلناز شیروانى
ماهنامه موعود شماره ۳۷