جانان جان

سید ابوالقاسم ژرفا

درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز

جانان جان!
دشت پیش پاى من کویر تیرگى است؛ آسمان حجاب ظلمت است؛ چشمه سار و رودبار شوکران زمزمه مى کنند؛ باد سم مى پراکند؛ پنجره سمت دریا دیرینه خفته است؛ کوچه باغ ها برگفرش خزان شده اند؛ جایى باده اى نمى جوشد؛ کسى در بر باغچه سجاده اى نمى پوشد؛ رنگ سبز دعا از خاطره ها رفته است؛ و عطر استجابت مشام کسى را نمى نوازد.
در این میانه تلخ آوا، جز صدایى که تو را مى خواند، هیچ صدایى شیرین نیست. در این کرانه غم پالا، جز سینه اى که با یاد تو مى سوزد هیچ سرایى روشن نیست.
بیا که فرقت تو چشم من چنان دربست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

جانان جان!
رنگ و ریاى خاک، بال هستى را چنان بسته است که میل پرکشیدن از سرها بیرون رفته است. از آرزوى افلاک، از اشتیاق هواى پاک، و شور رهیدن از این هزارتوى هراسناک در دل ها هیچ سودایى نیست.
انسان که آمده بود تا جانشین خدا شود در زمین، اینک چنان پاى بست بتان گشته است که در قاموس حیاتش از واژه »خدا« نشانى نمانده است. این همه سرگشتگى و خدافراموشى، از آن روست که رخسار حق نماى تو از نظرهاى پلشت ما پنهان است. و این درد درمان نمى پذیرد مگر به وصال جمال جلالى ات.
غمى که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خیل شادى روم رخت زداید باز

جانان جان!
آدمیان روزاروز جامه و جام تازه مى کنند، دمادم سرزمینى نو مى گشایند، ماه و آسمان را به تسخیر خویش گرفته اند، در خلق آدمواره ها به هم انبازى خدا برخاسته اند، رفعت بناهاشان به بلنداى کوهساران طعنه مى زند، کف اقیانوس ها و ژرفاى معادن را چنان مى شناسند که کوچه پس کوچه هاى شهرشان را، و هر روز طرحى نو در مى اندازند براى آسایش و آرامش، و با این همه، دم به دم رنجورتر و بیمارتر مى شوند. اینک امراضى به جان بشر ریخته اند که در هیچ روزگارى پیشینه نداشته است. اینک دردهایى روح ها را احاطه کرده اند که با هیچ کشف و ابداعى درمان نمى پذیرند. اینک دل ها بیمار و قلب ها نشسته به زنگارند. و آن گاه که لشکر زنگ دل را بگیرد، از این همه نازکى و ناز چه طرفى مى توان بربست؟
از این سر است که جهان هر چه پیشتر مى رود، درماندگى و درد را بیشتر مى چشد و لحظه لحظه تو را تشنه تر مى شود. اکنون ذره ذره هستى، نیاز تو را فریاد مى زند و رهایى از آشفتگى و خستگى را در خاکسارى قدوم مبارکت انتظار مى کشد.
به پیش آینه دل هر آنچه مى دارم
به جز خیال جمالت نمى نماید باز

جانان جان!
به عقل گراییدم، راه منزل تو را نشانم داد، به عشق پوییدم، چراغ کوى تو را ارمغانم داد. به عرفان و خاک نشینى شتافتم، جز ذکر تو در هاى وهوى نیافتم. به پارسایى و زهد کوشیدم، هر سجده را تکرار نام تو دیدم.
صاحبان مذاهب هم از درس و عشق بریده اند و در آستان بى تکلف تو پناه گرفته اند. روزگارى است که هیچ باده اى رفع عطش نمى کند و هیچ هاى وهویى حال نمى آورد. اهالى علم اینک همان قدر محتاج تواند که ساکنان حوالى جهل.
حالیا در چنته هیچ فیلسوفى جز خیال تو نیست. هیچ تصویرى جز نشان تو برنمى تابد. هیچ پروازى جز به هواى تو مجال نمى یابد. هیچ سالکى جز به آرزوى تو در راه نمى شود، بوى پیراهن توست که کنعان را به »انقلاب« کشیده است. این همه »لاله« که با خون دل در رهگذار نسیم کاشته اند، به هوادارى قدوم توست. اینک عالم، با همه وسعتش، در تو خلاصه مى شود.
بدان مثل که شب آبستن است به روز
ستاره مى شمرم تا که شب چه زاید باز
جانان جان!
همه مى دانند که این شب تیره باردار روشنترین سحرگاهان است. همه مى دانند که کرانه تا کرانه گیتى به امید روزگار پاک ظهورت، این دامن سیاه را بر دامنه دارد. همه مى دانند که درختان به انتظار تو ایستاده اند و این هواى عفن را تاب مى آورند.
هنگامه اى که عالم و آدم به آرزوى تو نفس مى کشد، چه بى نصیبم من – این ساکن کوى قلم – اگر به ترنم یاد تو زنده نباشم. چه بى سعادتم اگر واژه ها را در امارت نام تو به غلامى نیاورم.
چه بى رونق است بساط هنر، آن دم که از مائده رحمانى عشق تو در آن نشانى نباشد.

جانان جان!
اینک قلم به یاد تو مى تپد، کلمه به نام تو نفس مى کشد، کلام از حضور تو جان مى گیرد، و اندیشه چشم به راه توست…
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوى گلبن وصل تو مى سراید باز

 

 ماهنامه موعود شماره ۲۸

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *