آرزو داشتم نام تو را علی بگذارم. مادرت میخندید و میگفت: اگر دختر باشد چه؟ میگفتم: فرزند اول من پسر است و نامش علی است؛ علی، علی، علی.
در همین شهر زندگی میکردیم. همین جزیره، در کنار همین ساحل که تو بر ماسههای آن میدوی و کودکان جزیره به دنبال تو میدوند و نام تو را صدا میزنند، اما آن روزها که هنوز به دنیا نیامده بودی، هیچ کس نمیتوانست نام فرزندش را علی بگذارد یا او را نزد مردم به این نام صدا بزند. جزیره تحت حکومت والی و وزیر ظالم او بود. آنها از مأموران خود خواسته بودند تا همه جا را به دنبال دوستان و شیعیان علی، علیهالسلام، بگردند. اموالشان را بگیرند و آنها را به زندان ببرند تا دست از عقیده خود بردارند.
آن روزها من و تعدادی از دوستانم در منزل استادمان، محمدبن عیسی جمع میشدیم و درسهای دینی میخواندیم. استاد به ما گفته بود که خود را از افراد حکومت پنهان نگاه داریم. او میگفت: «آنها میخواهند عقیده ما را نابود کنند و شما باید این اعتقاد را با نیروی عقل و فکر و بوسیله رفتار و گفتار خود زنده نگه دارید.»
آزار و اذیت حکومت هر روز بیشتر میشد و والی و وزیر هیچ دلیل قانعکنندهای برای محکوم کردن پیروان علی، علیهالسلام، نداشتند و این موضوع اعتراض مردم و حتی برخی از مأموران حکومتی را برانگیخته بود.
روزهای آخر بهار فرا رسیدند. مدتی بود از استاد خبری نداشتم. یک روز صبح قبل از آنکه مادرت از خواب برخیزد، به قصد دیدن استاد به خانه او رفتم. نشاط و شادمانی دیدار دوباره او را در یک لبخند و سلام گرم خلاصه کردم. استاد سلام مرا جواب گفت اما لبخند را نه. غمی بزرگ در چشمانش دیده میشد. هیچگاه استاد را چنین اندوهگین ندیده بودم. در برابرش نشستم اما سخنی نگفتم و او آهسته و آرام شروع به حکایت کرد.
«شب گذشته اتفاقی افتاد که خواب را از چشمان من دور کرده است. آیندهای مبهم پیش روی ماست و ما چون زورق کوچکی اسیر طوفانی هولناک شدهایم.» با تعجب گفتم: ما را از طوفان چه باک؟ استاد گفت: اما این بار آتش نیست که بر خانمان ما زده باشند. خنجر نیست که به گلویمان گذاشته باشند. این بار تبری است که به دست گرفتهاند تا به ریشه اعتقاد ما بزنند.» گفتم: در میدان نبرد اندیشهها کیست که یارای برابری با ما را داشته باشد. قوت دلایل ما کوه را
میلرزاند. لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: «عصر دیروز قبل از غروب آفتاب، والی، من و تعدادی از دانشمندان را به نزد خود فراخواند. او گفت که مایل است اختلاف ما و ایشان زودتر حل شود و هر کس که حرف حق بر زبان میراند باید بتواند آن را اثبات کند. در دل شاد شدم و گمان کردم فرصتی برای بیان عقیده ما فراهم شده است.
والی وزیر را نزد خود فراخواند. وزیر که هیچگاه چنین خندان نبود در صندوق چوبی را گشود و از آن میان اناری سرخ بیرون آورد. آنگاه انار را به یکی از دانشمندان داد و گفت: آنچه بر پوست این میوه بهشتی نوشته است، برای ما بخوان.
میدانی چه بود؟ اینکه معبودی جز خداوند نیست و محمد، صلّیاللّهعلیهوآله، پیامبر فرستاده اوست و سپس نام افرادی غیر از امیرالمؤمنین علی، علیهالسلام، بعنوان جانشین رسول خدا، صلّیاللّهعلیهوآله، بر پوست انار نقش بسته بود!
نوشته چنان بر پوست انار حک شده بود که گویی دست طبیعت، نویسنده آن است. وزیر که از حیرت ما بال و پر گرفته بود، خندهای تلخ سر داد و گفت: سرانجام خداوند بدکاران را رسوا میکند. آسمان و زمین دست به دست هم دادهاند تا سخن باطل شما را انکار کنند. اینک چه برای گفتن دارید؟ والی که در چشمان ما چیزی جز تعجب نمیدید به سخن آمد و گفت: میبینم که از جواب فروماندهاید! یا قبول کنید تا امروز ادعایی باطل بر زبان میآوردهاید یا گردنهای خود را برای بوسیدن شمشیر آماده کنید.
وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود. پرسیدم: شما چه کردید؟ استاد به آرامی پاسخ داد: چه میتوانستیم کرد؟ از والی سه روز مهلت خواستیم تا شاید جوابی بیابیم.
نگاهی از روی خشم به استاد کردم و گفتم: ساعتها میگذرد و شما دست روی دست گذاشتهاید تا روز سوم از راه برسد؟ استاد با لحنی مهربان پاسخ داد: آنچه پیش آمده امری عادی و معمولی نیست. مشکلی نیست که جواب آن را بتوان در کتابها یافت و یا به واسطه تفکر بر آن چیره شد. ناامید و مأیوس گفتم: پس چاره چیست؟ گفت: باید سراغ کسی رفت که بر اسرار زمین و آسمان آگاه است. با اشتیاق پرسیدم: سراغ
که باید رفت؟ استاد از جا برخاست. نگاهش را از پنجره اتاق راهی آسمان کرد و به تماشای خورشید ایستاد.
اطراف خانه وزیر را جمعیت زیادی فراگرفته بود. در میان حیرت مردم، والی، وزیر و تعدادی از نزدیکان والی، سوار بر اسب جلو میآمدند. استادم نیز در کنار آنها بود. وزیر از اسب پیاده شد و خواست که به خانهاش وارد شود. ناگهان صدای استاد او و دیگران را در جای خود میخکوب کرد: «اما قرار ما چنین نبود. من با شما شرط کرده بودم که وزیر پیش از ما به خانهاش وارد نشود و الا هیچگاه حقیقت روشن نخواهد شد». وزیر با چهرهای گرفته بناچار در گوشهای ایستاد تا بعد از والی و استاد وارد خانه شود. استاد در حیاط خانه پیش میرفت و دیگران به دنبال او میرفتند. قدری دورتر، در پشت درختان تنومند، اتاقکی مخروبه دیده میشد. استاد گفت: ای والی، جواب تو را در آن اتاق خواهم داد.
وزیر هراسان جلو دوید و فریاد زد: ببین چگونه مسخره پیرمردی نادان شدهایم. او ما را به هر جا که بخواهد میکشاند و وقت ما را هدر میدهد. ای والی بزرگ از شما تقاضا میکنم همین جا این داستان را پایان دهید.
والی رو به استاد کرد و گفت: اگر جوابی داری همین جا بگو. استاد به آرامی جلوتر آمد و گفت: پرسش شما با پرسشهای معمولی تفاوت داشت. پاسخ ما نیز فقط با مشاهده آنچه در آن اتاقک هست، داده میشود. سپس به همراه والی داخل اتاقک شدند.
استاد در مقابل نگاههای منتظری که به دستان او خیره شده بودند، دو تکه گل خشک شده را از درون کیسهای سفید بیرون آورد و به طرف والی گرفت. نوشته درون قالب، همان نوشتهای بود که روی پوست انار نقش بسته بود!
سکوتی سنگین بر حاضران حاکم شده بود. اما وزیر که خود را در خطر میدید، سکوت را شکست و با اعتراض گفت: از کجا معلوم که این قالبها را خود پیروان علی، علیهالسلام، تهیه نکرده باشند. آنها میخواهند مرا نزد والی بدنام کنند.
برقی در چشمان استادم درخشید. خندید و گفت: درون این انار از دانههای سرخ و سفید خبری نیست و آکنده از دود و خاکستر است. اگر آنچه ادعا کردم واقعیت نداشت، من از ادعای خود میگذرم.
والی به اشاره چشم به وزیر فرمان داد تا انار را بشکافد. وزیر در حالی که از خشم و ترس میلرزید، خنجر یکی از مأموران را گرفت و بر انار فرو برد. آتشفشانی از دود از دل انار بیرون جهید و سر و روی وزیر را فرا گرفت. والی فریاد زد: این نابکار را بگیرید و صبح فردا در بازار شهر، سر از بدنش جدا کنید. از امروز هیچ کس حق ندارد با دوستان و پیروان علی بد رفتاری کند.
شور و غوغایی به پا شده بود. چشمها پر از اشک و دلها لبریز از شادی بود، اما هنوز کسی نمیدانست محمد بن عیسی چگونه توانسته است از راز انار پرده بردارد؟!
عصر همان روز بعد از ماهها انتظار، تو به دنیا آمدی و من آنگونه که آرزویم بود، نام علی را بر تو گذاشتم. چند روز بعد تو را به خانه استاد بردم تا در گوش تو اذان و اقامه را زمزمه کند و مرا هم از راز آن انار با خبر کند.
استاد با روی باز ما را پذیرفت و در پاسخ سؤالم گفت: «بعد از گرفتن مهلت سه روزه از والی، بزرگان جزیره قرار را بر این گذاشتند که هر شب یک تن از پرهیزکاران و دانشمندان قدم به بیابان بگذارد و
به نیایش بپردازد تا خداوند راه مقابله با این مشکل را پیش پای ما نهد. دو روز از مهلت داده شده، بیحاصل گذشته بود که بزرگان شهر به خانه من آمدند و خواستند تا شب سوم را من به راز و نیاز بپردازم.
نیمههای شب از خانه بیرون آمدم و در حالی که زیر لب دعا میخواندم از شهر دور شدم. غم تنهایی بر دلم سایه انداخته بود. در فکر بودم که ای کاش در زمان پیامبر، صلّیاللّهعلیهوآله، یا پیشوایان دیگر زندگی میکردیم و حل مشکل را از آنها میخواستیم، اما افسوس که در زمان غیبت به سر میبریم.
ناگهان چیزی از خاطرم گذشت و دلم را روشن کرد. پس با ایمان و اطمینان در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود، گفتم: «ای سرور و مولای من! ای آخرین پناه، چشم امید ما به شما دوخته شده است! آیا از بزرگواری شما دور نیست که مرا نیازمند رها کنید؟ خود بهتر از هر کس میدانید که نیاز من به طعام و مال و مسکن نیست، آنچه مرا به اینجا آورده درد دین است و داروی این درد فقط در نزد شماست، پس چگونه ممکن است که دستهای مرا از این دارو خالی ببینید و به نجات من اقدامی نکنید؟ وقت آن است که دست از آستین لطف بیرون آورید و دل خستگان را به نور محبت خود روشن کنید. امروز هنگام یاری دوستان است که جز شما یار و یاوری ندارند».
ناگاه صدایی مرا به خود آورد: «ای محمدبن عیسی! چرا اینگونه پریشانی؟»
گمان کردم یکی از اهالی جزیره است که مرا میشناسد. گفتم: تنهایم بگذار و برو. مشکلی دارم که جز با مشکلگشا نمیتوانم بگویم. دوباره صدایش را شنیدم که گفت: «هر مشکلی داری با من بگو! من امام زمان تو هستم!»
لحن گفتارش بسیار گرم و صمیمی بود. چنان محکم سخن میگفت که جایی برای تردید باقی نمیگذاشت. آشوبی در وجودم برپا شده بود، زیر لب گفتم: اگر آن هستی که ادعا میکنی خود بیشتر از هر کس از داستان ما آگاهی.
این بار شنیدم که فرمود: «آری، من میدانم که آن انار کار را بر شما مشکل کرده است و شما از تهدید والی هراسان شدهاید.»
دانستم او همان گمشدهای است که یک دنیا دل در پی او میگردد. دامانش را گرفتم. اشک ریختم و بر دست و پایش بوسه زدم. از او خواستم تا راه چاره را نشانمان دهد.
لب از لب گشود و فرمود: «ای محمدبن عیسی! در خانه وزیر درخت اناری هست که او میوهای از آن را از روزگاری که انار کوچکی بود، در قالبی از گل خشک شده قرار داد. در هر یک از دو نیمه آن قالب، قسمتی از جمله نوشته شده بر انار حک شده است.
هنگامی که نوشته داخل قالب بر پوست انار نقش بست آن قالب را باز کرد و در کیسه سفید رنگی قرار داد. در انتهای حیاط خانه وزیر اتاقکی میبینی که کیسه سفید رنگی در آنجاست. انار را در قالب قرار بده تا حقیقت بر والی آشکار شود.
هیچگاه مگذار وزیر پیش از تو به آن اتاق داخل شود. این را هم بدان که درون انار چیزی جز دود و خاکستر نیست و تو میتوانی برای اثبات ادعای خود از والی بخواهی که وزیر انار را بشکافد.»
سخنانش چون آبی زلال، آتش دلم را به خاموشی نشاند. بیابان از نور آن ماه که ابرها را کنار زده بود، به روز میمانست.
*. برگرفته از کتاب «دل سیاه انار»، سعید آل رسول (با اندکی تلخیص و تغییر).
موعود جوان شماره دوازدهم