امید حنّانه
ـ تهران! تهران میری آقا؟!
ـ چی میگی داداش؟ تهران! تو این برف! باید تا صبح صبر کنی. الا´ن اصلاً نمیشه…
ـ یعنی… یعنی الا´ن حتّی یه ماشین هم نیست؟
محمود، دستهایش را از جیبش درآورد و به آرامی یقه کاپشن خود را قدری بالاتر کشید. سعی کرد از به هم خوردن دندانهایش جلوگیری کند. سرما، تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. صورتش از شدت سرما کرخت شده بود.
ـ نه برادر! حتّی یه ماشین… هیچ رانندهای حاضر نیست تو این برف و بوران بره تهران.
محمود خم شد و ساکش را از روی جدول خیابان برداشت و بار دیگر نگاهی به ماشینها انداخت. راننده، انگار که دلش به حال او سوخته باشد، دستی بر شانهاش زد و گفت:
نگران نباش جوون! قول میدم فردا رأس ساعت ۴، اوّلین اتوبوس عازم بشه. بالاخره تا صبح به جادّهها شن و نمک میپاشن راه، مطمئنتر میشه…
راننده لبخندی زد و محمود به فکر فرو رفت و در حالی که از راننده خداحافظی میکرد و از او دور میشد، زیر لب گفت: «نگران نباشم؟! آخه چطوری، خدایا، کمکم کن، خدایا، من رو در کاری که برای رضای تو انجام میدم یاری بده!» و چشمانش گرمای اشک را احساس کردند و تصویر جادّه سفیدپوش در مقابل چشمانش لغزید…
* * *
حنّانه از پشت پنجره نگاهی به آسمان و ابرهایش کرد و آه سردی از سینه بیرون داد. با خود زمزمه کرد: «خدا کنه برف نیاد! وگرنه ریحانه تا صبح بیشتر دوام نمیآره!» سوز سردی از روزنه پنجره به اتاق وزید و تن حنّانه را لرزاند. دستهایش را در سینه جمع کرد و نگاهی به ماه انداخت.
دو قطره اشک که مدتها بود در چشمانش حلقه زده بودند بیرون دویدند. چشمهایش سوخت. گلویش نیز و سعی کرد بغض گلوگیرش را فرو برد. حنّانه سرفه خشکی کرد و مادرش با شنیدن صدای سرفه، سربرگرداند و با نگرانی نگاهش کرد. سپس با لحن ملایمی گفت: «حنّانهجون! مادر، بیا اینطرف. اینقدر جلوی پنجره نأیست. عاقبت تو هم مریض میشی. بیا اینجا کنار ریحانه بشین و یه کم باهاش حرف بزن!!» مادر، انگار بغض کرده بود. حنّانه نگاهش را از روی ماه، دزدید و با سرعت به طرف ریحانه رفت. در گوشهای از اتاق، جایی که به نظر میرسید گرمتر از جاهای دیگر باشد، ریحانه از درد به خود میپیچید. خودش را در پتو پیچیده بود ولی هنوز احساس سرما میکرد. مادرش مرتب کیسه آب گرم را پر میکرد و در زیر پتو میگذاشت. حنّانه کنار خواهرش نشست. همانطور که به چهره ریحانه خیره شده بود، به یاد پدرش افتاد. یاد زمانی که هشت سال بیشتر نداشت و یک روز غروب خبر شهادت بابا را برایشان آوردند. در آن هنگام فقط او بود و خواهری چند روزه که هرگاه به چهرهاش نگاه میکرد، تمامی آن خاطرات برایش زنده میشدند. چرا که همیشه فکر میکرد ریحانه، هم سن و سال با روزهایی است که پدرش در بهشت به سر میبرد. هرگز فراموش نمیکرد که آن روز وقتی ساک دستی خاکی و رنگ و رو رفته را باز کرد، از آنچه میدید شگفتزده شده بود. پلاک بابا… تسبیح بابا… چفیهای که همواره بوی گل محمّدی میداد… و در لابلای چفیه، کاغذی بود که تمام این چند سال به عنوان مونس دردهای او به حساب میآمد. با صدای ریحانه، رشته افکارش پاره شد:
ـ مادر… مادر دارم میمیرم… تورو به خدا کاری بکن! آییی… خدای من… آییی…
مادر با صدایی حزنآلود پرسید: «ریحانهجون! چی کار برات بکنم؟» ریحانه در همان حالی که چشمانش را بسته بود، گفت: «نمیدونم! تمام استخوانهام دارن خفرد میشن.»
ـ آخه من چی کار کنم؟ این وقت شب تو رو کجا ببرم؟ خواهش میکنم تا صبح صبر کن! سعی کن بخوابی عزیزم…
مادر، خم شد و پتو را تا گردن ریحانه بالا کشید. دستی بر سر او کشید و در همان حال برای چندمین بار سوره حمد را برای شفایش خواند. ریحانه، باز هم در زیر پتو مچاله شد. اتاق در سکوت سردی فرو رفت. دل حنّانه از گرسنگی ضعف میرفت. مادر نگاهی به او کرد و پرسید: «گرسنهای؟» حنّانه چیزی نگفت ولی مادر بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. درست مثل بچههایی که از مادرشان فرار میکنند، در تاریکی آشپزخانه به زمین نشست و زانو در بغل گرفت و به نقطهای خیره شد. بعد سرش را روی زانوهایش گذاشت و شانههایش آرام آرام لرزید. اندکی که گریه کرد، بلند شد و در حالی که از نتیجه کار خود باخبر بود، بیاختیار درف یخچال و کمدها را باز و بسته کرد و مثل هر دفعه، هیچ چیز پیدا نکرد. خانهای که در آن زندگی میکردند، به همراه اندک وسایل درونش، یادگاری از ابراهیم بود. و او چقدر دخترهایش را دوست داشت. پدر، عاشق دختر موطلایی و قشنگش بود که کاملاً شبیه مادرش بود و مادر به دختری عشق میورزید که با صورت سبزه و موهای مجعد و چشمان مشکی، یاد و خاطره ابراهیم را در ذهن او زنده میساخت و حالا یادگار ابراهیم در بستر بیماری افتاده بود و…
سرانجام، مادر با سرافکندگی به اتاق بازگشت و برای اینکه کاری کرده باشد، به طرف علاءالدین رفت و شعلهاش را زیادتر کرد و با شرمندگی نگاهی به حنّانه انداخت که به گلهای قالی چشم دوخته بود. مادر به آرامی در کنار حنّانه نشست:
ـ به چی فکر میکنی دخترم؟!
ـ به دایی! به اینکه هر وقت میآد، همه غمها رو با خودش میبره. به اینکه حالا چند وقته ما رو تنها گذاشته…
ـ چرا دایی؟ چشم امیدت به خدا باشه، همون خدایی که دایی رو به اینجا میفرسته و اگه اون نخواد… اگه اون نخواد هیچکاری انجام نمیشه.
ـ مادر! چی میشه اگه دایی همین فردا بیاد؟ چی میشه اگر الا´ن به فکر ما باشه؟!
بار دیگر صدای سرفههای ریحانه در اتاق پیچید و صحبت حنّانه را قطع کرد. حنّانه با سرعت به طرف آشپزخانه رفت و با لیوانی از آب جوش بازگشت و در کنار خواهرش زانو زد و دستش را در زیر سر او گذاشت و به آرامی گفت: «ریحانهجون! بلند شو. بلند شو آب بخور!» ریحانه به سختی تکانی به خود داد و با کمک حنّانه در رختخواب نشست. حنّانه لیوان را به طرف دهان او برد. ریحانه به سختی تکانی به خود داد و حنّانه او را در رختخواب نشاند و لیوان را به طرف دهان او برد. ریحانه همانطور که سرفه میکرد رویش را برگرداند و خواست چیزی بگوید که هجوم بیامان سرفهها اجازه این کار را به او نداد. حنّانه ملتمسانه گفت: «بخور ریحانه! خواهش میکنم…» مادر، اندکی خود را به ریحانه نزدیک کرد و او را در آغوش گرفت. و در حالیکه لیوان را از دست حنّانه میگرفت، گفت: «تو آرام باش. من بهش میدم بخوره» و آب را به صورت ریحانه نزدیک کرد ولی او باز هم صورتش را برگرداند. این بار حنّانه با لحن دلسوزانه و در عین حال خشنی گفت: «خفب بخور دیگه! داری خفه میشی…» ریحانه هنوز سرفه میکرد مادر، دست بر سر او گذاشت تا سوره حمد دیگری بخواند و با حرکت چشمهایش به حنّانه فهماند که آرام باشد. ریحانه همانطور که خود را به سختی به آغوش مادر چسبانده بود، نالهای کرده و سعی کرد خود را بلند کند. مادر دستهایش را شل کرد و ریحانه با بیحالی سر بلند کرد و با صدای ضعیفی گفت: «مادر… خون! خون آمده… لباست!…» حنّانه باز هم با سرعت از جا برخاست و این بار در حالی که تمامی درسهایش در رابطه با بیماری «سل» را به یاد میآورد به اتاق رفت و با یک سطل کوچک و چند ملافه بازگشت. خون از لای انگشتان ریحانه درون سطل ریخت. مادر، که مات و مبهوت به آرامی پشت ریحانه رو میمالید رو به حنّانه کرد و گفت: «مادر، چند تا دستمال بیار و دستهای ریحانه رو پاک کن تا به جایی نمالد.» ریحانه هنوز سرفه میکرد که حنانه با چند دستمال بازگشت. مادر دستمالها را از او گرفت، لبها و دستهای ریحانه را پاک کرد و او را دلداری داد و گفت که به زودی خوب خواهد شد.
حنانه نیز در حالیکه ریحانه را نوازش میکرد. با چشمهایی هراسان به او خیره شده بود. در دلش نذری را که کرده بود، افزایش داد تا حال خواهرش خوب شود. ریحانه، هر از گاهی تک سرفهای میکرد و باز هم خون از دهانش خارج میشد. حنّانه دیگر طاقت نشستن نداشت و به محض بازگشت مادرش بلند شد و به طرف اتاق کوچک زیر پلّه رفت. وارد اتاق که شد، از بالای کمد چوبی، بستهای را برداشت و به آرامی بر زمین نشست. بار دیگر بغض در گلویش نشست ولی این بار نمیخواست گریه کند، چون از پدرش خجالت میکشید. در پاکت را باز کرد و چند کاغذ از آن بیرون آورد. ابتدا بوسهای بر عکس پدرش زد و آنگاه وصیتنامه او را باز کرد و بار دیگر شروع به خواندن نمود.
ـ … و امّا به دخترهای عزیزم سفارش میکنم که هرگز خداوند را از یاد مبرند و از توجّهات امام زمان(عج)، غافل نباشند. حنّانه عزیزم! از تو میخواهم که هرگاه زندگی بر تو سخت گرفت، به یاد خدا باشی و از امام زمان کمک بگیری و این را بدانی که آنها در همه حال مراقب امور ما هستند…
وقتی حنّانه به خود آمد، قطرات اشکش را دید که روی صورت بابا میدرخشیدند. با آستین لباسش آنها را پاک کرد و بار دیگر همه چیز را جمع کرد و درون پاکت گذاشت و به طرف حیاط رفت. مادر نیم نگاهی به او انداخت و گفت: «نرو بیرون حنّانه! دیگه به تو که نباید بگم!» حنّانه بدون اینکه رویش را برگرداند، با صدایی بغضآلود گفت: «الا´ن برمیگردم…»
ـ آخه برای چی میخواهی بری حیاط؟ چی میخوای؟! چیزی لازم داری؟
حنّانه در حالی که بغض گلویش را میفشرد، با لحن تعرّضآمیزی گفت: «میخوام ببینم، هیچ کس نیست که به داد ما برسه؟ پس خدای مهربونی که هیچوقت ما را تنها نمیگذاشت الا´ن کجاست؟ پس امام زمان کجاست که به داد ما برسه؟… ببینم اصلاً آنها صدای ما را میشنوند یا نه؟» و لحظهای ساکت ماند. مادر به آرامی گفت: «ناسپاسی نکن دخترم!…» حنّانه، به حیاط رفت و در را با سرعت، پشت سرش بست تا سرما وارد اتاق نشود. ریحانه بار دیگر، خون بالا آورد و مادر باز هم سوره حمد خواند.
حنّانه به محض ورود به حیاط، شروع به گریه کرد. سوز سرما در تنش پیچید و بدنش را لرزاند. در حالی که دندانهایش تند و تند به هم میخوردند، او همچنان گریه میکرد. آرام آرام رفت و روی پلّه نشست. نگاهی به ماه انداخت که هنوز پتوی ابر، جلوی صورتش را گرفته بود. زیر لب زمزمه کرد: «صدایم رو میشنوی یا نه؟ گریههای مادرم رو میبینی یا نه؟ حال بد ریحانه رو متوجه هستی یا نه؟ پس کجایی؟! مگه، تو یاور ستمدهها نیستی؟ پس دیگه کفی؟ اگه حال ریحانه همینطور پیش بره تا صبح دیگه زنده نیست! اگر ریحانه بمیره، من و مادر هم میمیریم… پس تو رو به خدا کمکمون کن! تا صبح خیلی مونده و ریحانه هم هر لحظه حالش بدتر میشه…»
آنگاه در حالی که صدایش از هق هق گریه میلرزید، رو به ماه کرد و زمزمهاش را بلندتر نمود و گفت: «تو را به خدا، به بزرگواریات قسم، یه کاری بکن! ریحانه رو شفا بده… خواهش میکنم.» در همان حال که گریه میکرد و به ماه مینگریست، اشکها از گوشه چشمش بیرون میغلتیدند و در امتداد گوشهایش پایین میرفتند و در میان موهایش گم میشدند. ابرها به تدریج از جلوی ماه، کنار رفتند و ماه، آنچنان در چشمهای او درخشید که ناگاه ساکت شد و به ماه خیره گشت و زیر لب گفت: «یعنی تو هم صدای من رو شنیدی؟» همینطور به ماه خیره شده بود که با صدای لطیف مادرش، به خود آمد. مادر که در چهارچوب در ایستاده بود و به حنّانه نگاه میکرد، با صدایی آهسته گفت: «بیا تو تا مریض نشدی!» حنّانه ناگهان متوجه شد که چقدر سردش شده است. امّا این بار برعکس دفعات قبلی، از درون دلش گرمای امید را احساس میکرد. به آرامی به طرف مادر آمد و مادرش دستی بر سر او کشید و با صدایی آهسته گفت: «بیتابی نکن… حال خواهرت خوب میشه. الا´ن هم خوابیده آروم برو تا بیدارش نکنی…» حنّانه، به مادرش خیره شده بود و نمیدانست، چرا او اینقدر آرام است. وارد اتاق که شد، بالای سر ریحانه رفت و به آرامی نشست. دستش را بر پیشانی او گذاشت. حرارت بدنش عادی شده بود. ریحانه کمی چشمهایش را باز کرد و با دیدن حنّانه لبخند زد. حنّانه با صدایی لرزان پرسید: «حالت… حالت خوبه ریحانه؟!»
ـ خیلی خوب حنّانهجون… من شفایم رو گرفتم؟
ـ چی؟ شفایت را!… از کی گرفتی؟
ـ بگذار بخوابم… خیلی خوابم میآد.
حنّانه در حالی که تعجب کرده بود و لبخندش کمکم داشت از صورتش محو میشد، گفت: «باشه… خوب بخواب… خواهر قشنگم.» و وقتی بر پیشانی خواهرش بوسه زد نگاهش بر روی ساعت ماند… ساعت ۳۰:۴ بامداد بود و او اصلاً متوجه گذشت زمان نشده بود…
بعد از نماز صبح، چشمان حنّانه بیاختیار روی هم آمد. ولی هنوز چشمانش گرم نشده بود که صدای زنگ در، غافلگیرش کرد. با عجله به طرف حیاط دوید و به گمان اینکه رفتگر محلّه است در را باز کرد ناگهان دهانش از تعجب باز ماند:
ـ شف… شف… شما هستید؟
ـ پس میخواستی کی باشه؟
حنّانه سرش را به داخل برد و با صدای بلند گفت: «مادر! بیا ببین کی اومده؟» و باز به چشمهای دایی محمود خیره شد.
ـ چه طور شد که اومدید؟ خیلی منتظرتون بودم. ولی… ولی اصلاً فکر نمیکردم… حالا…
دایی محمود در حالی که صورتش از شدت سرما سرخ شده بود، با خنده گفت: «یعنی که برگردم؟!
ـ نه… نه… منظورم این نبود.
ـ خب پس لااقل تعارف کن بیام تو…
حنّانه با دستپاچگی دایی را به داخل اتاق دعوت کرد و در همان حال که دایی داشت برای مادرش جریان آمدن خود را تعریف میکرد، او هم به آشپزخانه رفت تا برای آنها، چایی ببرد.
ـ نمیدانم چه طور شد که یکدفعه تصمیم گرفتم بیام تهران. آن هم تو این برف و بوران. خودم هم باورم نمیشد. تا به حال اینقدر راحت به تهران نرسیده بودم… اصلاً انگار کار خدا بود!
حنّانه در حالیکه سینی چای را به درون اتاق میآورد، زیر چشمی نگاهی به ریحانه کرد، که به راحتی در خواب فرو رفته بود، در حالیکه ماه مهربان، کمکم داشت از صفحه آسمان محو میشد، حنّانه با سرعت به طرف اتاق زیر پلّه رفت و بار دیگر بسته کوچک را از بالای کمد برداشت. این بار بوسهای به عکس پدرش زد و بعد، دفتری را که درون بسته بود، برداشت و در حالی که هم میخندید و هم اشک میریخت، در یکی از صفحات آن شروع به نوشتن کرد:
ـ پدر خوبم سلام! باز هم به قلب ما شادی بخشیده شد. باز هم به قولت وفا نمودی. گفته بودی تنهایمان نمیگذاری و نگذاشتی! پدر مهربانم. یکبار دیگر به حرفهایت عمل کردم و موفق هم شدم. حالا همه حالشان خوب است. هوا هم کمکم روشن و گرم میشود. جمعمان جمع است… من، ریحانه، مادر، دایی محمود… همه هستند. فقط تو نیستی و او که… بالاخره یک روز میآید.
حنّانه کوچکت
زیباترین روز بهاری من
و حالا، برفها آرام آرام در زیر اشعههای خورشید آب میشدند. «خورشیدی که از پشت ابر میتابید.»