من، تو، او…

غلامرضا بنى اسدى

دیروز که جنگ، »مرد« را از »نامرد« باز مى شناساند:
من جنگیدم، بدون چون و چرا، تو سکوت کردى، با یک دنیا چون و چرا، او فرار کرد با یک جهان ترس و دنیاخواهى.
من نان کپک زده را سق زدم و جنگیدم، تو چلوکباب سلطانى میل فرمودى و سکوت کردى، او پیتزا خورد و گریخت.
سربرگ همه روزهاى تقویم من عاشورا بود، تقویم تو از عاشورا خالى، او اصلاً تقویمى نداشت.
من در پى اقامه نماز، نشستن را بر خود حرام کرده بودم، تو از همه نماز، جلسه استراحت را دوست داشتى، او اصلاً نماز را دوست نداشت.
من رفتم، دنیا را گم کردم، خود را یافتم و خدا را، تو محافظه کارانه بر وضع موجود پاى فشردى، او خود را گم کرد.
من زخم خوردم، صبر کردم، خندیدم. تو بى خیال سکوت کردى و چرتکه‌انداختى، او با ماشین حساب کاسیو گریخت.
من مدام بیدار ماندم، تو به چرت عصرانه افتادى، خرناس او گوش فرشته هاى خدا را آزرد.
من زخم آجین شدم، نور پاشیدم، تو لاله هاى لوسترت را تمیز کردى، او تراول چکهایش را مرتب کرد.
من شهید شدم، پرواز کردم. تو در کاخ پنج هزار مترى ات آرمیدى او به سوى غرب آرزوهایش پرید.
من نمازم را شب عملیات در حرکت خواندم. تو در صف اول جماعت جا رزرو کردى او دیرسالى است که سجاده اى ندیده است…
من با شهادت عروج کردم. تو در هبوط خویش گرفتار ماندى او سقوط کرد. امروز، که شیپور جنگ از صدا افتاده است؛
من بدهکار شدم، تو سربه سر شدى، او طلبکارانه حق نداشته اش رإ؛ از من باز خواست.
من زخمهاى تنم را نگاه کردم، تو باز هم چرتکه‌انداختى، او صفرهاى سمت راست عدد صحیح حسابش را شمرد.
من تنها عدد صحیح عالم را امام مى دانم، تو حاصل جمع و تفریق چرتکه ات و او عدد منتهى الیه سمت چپ شماره حسابش.

من خود را براى اصلاح آماده کردم، تو ترسیدى و تکفیرم کردى او با زخم زبان به جان زخمهایم افتاد.
من به اصلاح مدام و تزکیه همیشگى در اسلام معتقدم، اسلام تو، اصلاحات را به رسمیت نمى شناسد، او غرب بافته ها را اصلاح مى نامد.
من چوب از لاى چرخ دولت برمى دارم، تو چوب لاى چرخ مى گذارى، او همه ماشین و چرخهایش را هدف گرفته است.
من بعد از جنگ به سازندگى کشور دل بستم، تو به آبادانى کاخ و ویلایت و او مى خواست همان نسخه اى را بپیچید که برایش نوشته بودند.
من با گل و لبخند آمدم، تو گره در ابرو انداختى و مشت گره کردى او، اما…
من همچنان مظلوم، تو..
من هر لحظه با شهیدان زندگى مى کنم، تو شهیدان را مرده مى پندارى، او مى خواهد استخوان برادرانم را از قبر درآورد.
من با هم زخمهاى زنده ام خود را مدیون اسلام و انقلاب به ایران و مردم مى دانم، تو طلبهایت را حساب مى کنى، او یقه مرا گرفته است. امام، دست و بازوى مرا مى بوسید، تو، اما… او هرهر مى خندید.
من براى فرج مصلح، اصلاح طلبانه برمى خیزم، تو در انجمن قاعدین، اسم مى نویسى، او مى خواهد سرداب مقدس را گل بگیرد.
من شعار نمى دهم اما در کنار على و محمد هستم، تو شعار مى دهى و آنها را کوفى منشانه تنها مى گذارى، او، اما، نه به على اعتقادى دارد، نه به محمد.
من حزب اللهى هستم، تو ادا درمى آورى، او فحش مى دهد.
من به پاى شهیدان سرمى سایم. تو از کاسه سر شهیدان عافیت آباد، بنا مى کنى و از نامشان، نردبان مى سازى، او، اما…
من با شهیدان به معراج مى روم، تو مى خواهى از نام و یادشان نردبانى بسازى، او اما، با شهید بیگانه است و از شهادت گریزان.
فردا وقتى آقا ظهور کند؛
من در رکاب او مى جنگم، اما تو، اما او، هیچکدامتان نیستید!
روزنامه خراسان، ۷۹/۴/۲۸
 

موعود شماره ۲۱

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *