عطر مهمان‌ نوازی‌ امام‌ زمان‌ (عج‌)

طهورا حیدری‌ بر اساس‌ خاطره‌ ق‌. پ‌ از مشهد


 با اینکه‌ چند روزی‌ بیشتر از آمدن‌ بهار نگذشته‌ بود و هوا هنوز بهاری‌ نشده‌ بود، درخت‌ها اندکی‌ جوانه‌ زده‌ بودند. هنوز از شمیم‌ گل‌های‌ بهاری‌ مست‌ نمی‌شدی‌ و نسیم‌ نوازشت‌ نمی‌کرد.
 زمین‌ هنوز مهربان‌ نشده‌ بود و دلش‌ نمی‌خواست‌ آنچه‌ در دل‌ دارد ارزان‌ و به‌ راحتی‌ بیرون‌ بریزد. شاید دلش‌ می‌خواست‌ دستی‌ بر سرو رویش‌ بکشی‌ و نازش‌ کنی‌، تا دلش‌ کم‌ کمک‌ نرم‌ شود.
 زمستان‌ مغرور گویی‌ دلش‌ نمی‌آمد، جایش‌ را به‌ بهار بدهد. حالا هم‌ که‌ رفته‌ بود، دارو دسته‌اش‌ را جا گذاشته‌ بود. هنوز توی‌ آسمانی‌ که‌ این‌ روزها لاجوردی‌ اش‌ باید ببینی‌، ابرهای‌ عقده‌ای‌ را می‌دیدی‌ که‌ چون‌ در زمستان‌ فرصت‌ آمدن‌ پیدا نکرده‌ بودند، حالا می‌خواستند تلافی‌ اش‌ را سر بهار در بیاورند.
 آخر این‌ ابرها که‌ مثل‌ ابرهای‌ بهاری‌ مهربان‌ نیستند، آنها در رؤیاهای‌ شیرین‌ بچه‌ها جایی‌ ندارند و حاضر نیستند رختخوابی‌ شوند برای‌ آنها، تا از فکر زمستان‌ رهایی‌ یابند.
 هوا سرد بود و شب‌ اضطرابی‌ دیگر، غیر از اضطراب‌ سرما را در دل‌ پدید می‌آورد.
 ساعت‌ دوازده‌ شب‌ بود و چند ساعتی‌ از ورود ما به‌ شهر قم‌ می‌گذشت‌، امّا هنوز جایی‌ برای‌ استراحت‌ پیدا نکرده‌ بودیم‌ . اگر همسر و بچه‌هایم‌ همراهم‌ نبودند، حاضر بودم‌ گوشه‌ای‌، توی‌ همین‌ هوای‌ سرد استراحت‌ کنم‌ و بعد به‌ عبادت‌ بپردازم‌. به‌ امید اینکه‌ جایی‌ برای‌ استراحت‌ بیابیم‌ به‌ جمکران‌ رفتیم‌ .از مسؤولان‌ برای‌ گرفتن‌ اتاق‌ پرس‌وجو کردم‌، ولی‌ حتی‌ یک‌ اتاق‌ خالی‌ هم‌ نداشتند. در قم‌ هم‌ هیچ‌ آشنایی‌ نداشتیم‌ .
 خدایا حالا به‌ زن‌ و فرزندم‌ چه‌ بگویم‌؟
 با چه‌ اشتیاقی‌ انتظار کشیده‌ بودند تا به‌ جمکران‌ بیایند و مهمان‌ آقا امام‌ زمان‌ (ع‌) باشند .
 نمی‌دانستم‌ چه‌ کنم‌. مطمئن‌ بودم‌ که‌ آقا خوب‌ مهمان‌نوازی‌ می‌کند و با اینکه‌ جایی‌ برای‌ اقامت‌ و استراحت‌ پیدا نکرده‌ بودیم‌، دلم‌ به‌ مهربانی‌ آقا گرم‌ بود. آخر مگر می‌شود کسی‌ به‌ خانه‌ای‌ دعوت‌ شود ولی‌ میزبان‌ وسایلی‌ برایش‌ مهیّا نکند؟
 به‌ کریمه‌ اهل‌ بیت‌، حضرت‌ معصومه‌ (س‌) توسل‌ کردم‌ و زمزمه‌ کردم‌:
 «خانم‌! خودتان‌ که‌ می‌دانید هوا سرد است‌، می‌ترسم‌ بچه‌ها سرما بخورند، دستم‌ به‌ دامنتان‌…»
 هنوز حرف‌هایم‌ تمام‌ نشده‌ بود که‌ موتور سواری‌ کنارم‌ توقف‌ کرد، گفت‌:
 «مسافرید؟»
 گفتم‌:
 «بله‌!»
 گفت‌:
 «این‌ طور که‌ معلوم‌ است‌، جا پیدا نکرده‌اید» .
 و منتظر جواب‌ ماند. نمی‌دانستم‌ چه‌ بگویم‌. کمی‌ این‌ دست‌ و آن‌ دست‌ کردم‌ و با من‌ من‌ گفتم‌:
 «نخیر، هنوز جایی‌ پیدا نکرده‌ایم‌»
 مرد لبخند زد و گفت‌:
 «تشریف‌ بیاورید منزل‌ ما خوشحال‌ می‌شویم‌»
 فکر کردم‌ تعارف‌ می‌کند، گفتم‌:
 «نه‌! خیلی‌ ممنون‌! حالا، بالاخره‌…»
 نمی‌دانستم‌ چه‌ بگویم‌. آخر جایی‌ نداشتیم‌ که‌ شب‌ را آنجا بگذرانیم‌. حرفم‌ را خوردم‌، مرد گفت‌:
 « چقدر تعارف‌ می‌کنید»
 امشب‌ آقا توفیقی‌ نصیبمان‌ کرده‌ تا خدمت‌ زائرانش‌ باشیم‌. بفرمایید راه‌ را نشانتان‌ بدهم‌. امشب‌ در منزل‌ ما استراحت‌ کنید، ان‌ شاء الله‌ فردا هم‌ به‌ زیارت‌ و عبادتتان‌ می‌رسید.
 خیلی‌ خوشحال‌ شدیم‌. مرد آنقدر بی‌غلّ و غش‌ بود که‌ دیگر جایی‌ برای‌ شک‌ و تردید باقی‌ نگذاشت‌ و همگی‌ به‌ دنبالش‌ راه‌ افتادیم‌ .
 به‌ خانه‌ ایشان‌ که‌ رسیدیم‌، اتاقی‌ در اختیارمان‌ گذاشتند و تمام‌ وسایل‌ مورد نیاز را برایمان‌ آماده‌ نمودند. بعد از چند دقیقه‌ای‌ مرد در زد و با سینی‌ چای‌ وارد اتاق‌ شد. چای‌ داغ‌، خستگی‌ سفر را از تنمان‌ بیرون‌ آورد…
   
 صبح‌ شده‌ بود. عطر مهمان‌ نوازی‌ آقا امام‌ زمان‌ (عج‌) مستمان‌ کرده‌ بود و تصویر شکوفه‌ مهر بر درخت‌ عنایت‌، در دیدگانمان‌ انعکاس‌ یافته‌ بود.
 امّا زمین‌ هنوز سخت‌ بود؛ سخت‌ بود و در انتظار. زمین‌ سرمازده‌، منتظر دست‌های‌ مهربانی‌ بود تا نوازشش‌ کند و مخملی‌ سبز بر او بپوشاند.
 آن‌ وقت‌ زمین‌ زیبا به‌ عالم‌ فخر می‌فروخت‌ و زحل‌ از کنارش‌ سر به‌ زیر رد می‌شد. از مرد و خانواده‌اش‌ تشکر کردیم‌، پس‌ از خداحافظی‌ همراه‌ پسر بچه‌ ایشان‌ به‌ امامزاده‌ پنج‌ تن‌ رفتیم‌ تا بعد از زیارت‌، ما را به‌ جمکران‌ برساند.
 در کوچه‌های‌ روستای‌ جمکران‌، بوی‌ بهار به‌ مشام‌ می‌رسید…
 

 

موعود جوان‌ شماره‌ بیستم

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *