زن، دست بالا میبرد و آرام «دست پنج تن» را میگیرد، خنکای «دست» در جانش مینشیند و چهره سرخ و عرق کردهاش، آرامتر میشود. زن با دست دیگر، کودکش را مدام تکان میدهد و سعی میکند گریهاش را آرام کند؛ اما کودک آرام نمیشود، نگاهش خیره مانده است به فضای تاریک ته سقاخانه.
روی کاشیهای کهنه و دود گرفته ته سقاخانه، تصویر مردی پیداست، مشک بر دهان و سوار بر اسبی در حالف تاخت.
زن، رد نگاهف نگرانف مرد اسبسوار را میگیرد و به صورت تبدار کودکش خیره میماند.
زن، رشته سبزرنگ دور مچ دستهای کودکش را که بیحال در دو طرف بدنش رها شده است باز میکند.
کودک هنوز ناآرام است؛ انگار رد گره رشته دور دستش آزارش میدهد.
زن، گره رشته را به پنجره سقاخانه محکم میکند و زیر لب، کاسهای قند نذر مسجد کنار سقاخانه میکند و بعد انگشت درون تشتف آب جلوی سقاخانه فرو میبرد و آرام بر لب خشک کودکش میگذارد.
کودک خنکای آب را حس میکند و زبان کوچکش را بیرون میآورد و انگشت خیس مادر را زبان میزند و کمی آرام میشود و بغضش را فرو میدهد. لبهای مرد اسبسوار به خنده باز میشوند.
آفتاب روی صورت کودک نشسته است؛ مادر، انگار که تازه متوجه آفتاب داغ ظهر شده باشد باعجله گوشه چادرش را روی صورت کودکش میکشد و صورتش را به سینهاش میچسباند.
پیشانی تبدار کودک، سینه مادر را میسوزاند.
* * *
فضای سقاخانه بوی دود میدهد. باد آرام آرام، یکی یکی شمعها را خاموش میکند.
تصویرف ته سقاخانه بین دود و تاریکی به سختی پیداست.
قامت مردی روی تصویر ته سقاخانه سایه میاندازد. تنها شمع نیمسوخته سقاخانه، پرنورتر به نظر میرسد.
چشمهای خیس مرد، تصویر ته سقاخانه را به دقت نگاه میکند، چشمهای درشتش برقی میزند و آرام آرام دانههای درشت اشک، گونههای گندمگونش را خیس میکند.
مرد اسبسوار، انگار که چهرهای آشنا دیده باشد، به نگاه خیس سایه رو به سقاخانه میخندد.
دستهای مرد گره میخورد به رشتههای رنگی بسته شده به پنجره سقاخانه و نگاه خیسش به چشمهای به خون نشسته مرد اسب سوار خیره میماند و دلش میلرزد. مشک مرد اسبسوار روی زمین میافتد.
چهره نقاشی شده مرد اسبسوار، لابهلای قطرههای آب و اشکهای سایه رو به سقاخانه غرق میشود.
تنها شمع سقاخانه لابهلای اشکهای داغ او سر خم میکند و خاموش میشود، سقاخانه تاریک تاریک میشود.
* * *
نور طلایی خورشید از لای پنجره فلزی سقاخانه روی شمعهای آب شده سکوی سقاخانه افتاده است.
جلوی سقاخانه پر است از رشته پارچههای رنگی که با هر بار وزیدن باد دور هم گره میخورند.
کودکی دست مادرش را رها میکند و تنگ ماهی سرخ رنگش را درون تشت آب جلوی سقاخانه سرازیر میکند.
ماهی حرکتی میکند و درون آب خنک تشت میپرد.
مادر دست کودکش را میکشد و به سمت مسجد کنار سقاخانه میرود.
دستهای زن از زیر چادر، کاسهای قند بیرون میآورد و به دستهای خادم مسجد میسپارد. سپیدی قندها زیر نور طلایی خورشید میدرخشد.
کودک، هنوز به هوای ماهی کوچکش، دست مادر را میکشد و میخواهد دوباره به سمت سقاخانه برود.
نسیم آرامی میوزد و رشته کهنه سبزرنگی، از «دست پنج تن» سقاخانه باز میشود.
آخرین رشته توی آب میافتد؛ ماهی به هوای غذا بالا میآید و دور رشته شروع به چرخیدن میکند.
لبهای مرد کنار دیوار مسجد به خنده باز میشود، گونههای گندمگونش سرخ میشوند.
کوچه انگار بوی یاس میگیرد.
کنار دیوار مسجد هیچ کس نیست.