بى عمر، زنده ایم ما

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

چه بى عار مردمى هستیم ما!

چه بى آب چشمانى در سر کاشته ایم!

چه بى رقص دست و پایى به خود آویخته ایم! «چه بى نشاط بهارى که بى روى تو مى رسد!» (۱)

فریاد! از این روزهاى بى فرهاد.

حسرتا! از شبهاى بى مهتاب.

فغان! از چشم و دل نا کشیده هجر.

آیا هنوز، نوبت مجنون است و دور لیلى؟ پنج روزى که نوبت ماست (۲)، مغلوب کدام برج نحس است؟ تهمت نحس، اگربر زحل ننهم (۳)، با طالع پرده نشین، چه مى توانم گفت؟

حافظ! یک بار دیگر بر سینه مرده خوار من بنشین و بخوان!

کاروان رفت و

تو در خواب و

بیابان در پیش ;

کى روى؟ ره ز که پرسى؟ چه کنى؟

چون باشى؟

مهپاره هاى سعدى، اینک همه بر سفره ى مار و مورند. تو که از ماه تا ماهى، بر خوان خود، نشانده اى، از او این خاکسارى را بپذیر:

در آن نفس

که بمیرم

در آرزوى تو باشم.

بدان امید دهم جان،

که خاک کوى تو باشم

رضا بابایى

شمس را در مثنوى نمى آراستى، اگر دیده بودى، خورشید، چه سان، هر صبح برسر و روى موعود ما بوسه مى زند;چه سان، هر شب، ماه در گوشه ى محراب سهله، به عقیق خاتم او مى اندیشد; چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خودمى آویزند; چه دلفریب غنچه هایى، که در نسیم یادش، سینه مى گشایند!

نى را به شکایت نمى خواندى، اگر دیده بودى، در نیستان چه آتشى افتاده است!

اى قیامتگاه محشر!

در این غوغاى عاشق پیشگى ها، کسى هم تو را جست؟

کسى گفت آیا، به شکرخوارى، نباید از شکرساز غفلت کرد؟ به مه پرستى، از آسمان نباید چشم دوخت؟ شراب نیم خورده نباید، به پاى درختان انگور ریخت؟ دهان را که معدن بوسه و کلام است، از ناسزا نباید انباشت؟

کسى گفت آیا:

دوست دارد یار این آشفتگى

کوشش بیهوده، به از خفتگى …؟

ولى من که هزار زخم شرافت، در مریضخانه ى عشقم، با تو مى گویم. از درازى راه; از سنگینى بار; از گل اندودى دل; ازپا و دست بى دست و پا; از گنگى سر; از تنگى رزق; از بى رحمى باغبانهایى که فقط، پاییز و زمستان، آهن به در چوبین باغ مى کوبند، و تیغ و تبر را خط و نشان مى کنند.

با تو مى گویم. از شوکران غیبت، که هنوز بر جام انتظار مى ریزد; از بغضهاى جمعه شب، که گلو مى فشارد، سینه مى دراند، و عبوس مى نشیند.

باور کن که بى عمر، زنده ایم ما.

و این بس عجب مدار;

«روز فراق را که نهد، در شمار عمر» (۴) .

که گفت عمر ما کوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد.

روزگار درازى است در نزدیک ترین قله به آسمان – میان ابرها – نفس از کوهستان سرد زندگى گرفته است.

بى عمر هم مى توان زندگى کرد، و ما این گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اکنون، پاس داشته ایم.

اى شادترین غم !

شکوه تو، چنین مرا به شکوه واداشت، و من از صبورى تو در حیرتم.

آرزونامه هاى مرا که یک یک، پر مى دهم، به دانه اى در دام انداز، و آنگاه، جمله اى چند برآن بیفزا; تا بدانم که نوشتن راخاصیتى است شگرف.

اینک کودک دل را به خواب مى برم:

«شکوه چرا؟ مگر نه این که غیبت، سراپرده ى جلال است، و غمگنانه ترین فریاد عاشقان، جشن حضور؟».

پى نوشتها:

۱. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسى پنج روزه نوبت اوست حافظ

۲. از شما نحس مى شود این قوم تهمت نحس بر زحل منهید خاقانى

۳ . بى عمر زنده ام من و، این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر؟ حافظ

 

ماهنامه موعود شماره ۱۲

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *