باران احسان

سید محمد سادات اخوى

این «جزوه ها»ى درسى، پریشان تر از آنند که مرا نظام شایسته اى بخشند. «جبر»، دلم را منقبض مى کند و«مثلثات »، دلم را به «دلتا» مى کشاند. سرم گیج مى رود و از زمین و زمان، «تو» را مى خواهم. «دانشگاه »، جز تو، همه چیزرا به من مى رساند و من، نمى دانم که تو مى دانى یا نه…؟ اگر بدانى که نظم تاریخ به هم مى خورد. معشوق، «نباید» ازحال عاشق با خبر باشد، این را استاد ادبیاتمان مى گوید. ایشان، مرد بسیار محترمى است، اما فقط استاد ادبیات ماست. «استاد اخلاق اسلامى » ما، نمازش را اول وقت مى خواند، اما هزار هزار سؤال ناگفته ام را نمى داند.

پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «نمى دانم ». پرسیدم: «کیست؟» گفت: «نمى دانم ».

پرسیدم: «هست؟» گفت: «البته »… و من، نپرسیدم، ستودم.

هواى این ناحیه، بارانى است، باران من!… کویرم و عطش، سینه ام را داغ عشق کوبیده است.

این جزوه ها، پریشان تر از آنند که مرا نظام شایسته اى بخشند… «بینش اسلامى » من، کمترین ضریب را دارد. براى دانشکده «دوست داشتن »، «پیش دانشگاهى »، «معرفت » لازم است. دست کم، «پنج » واحد… اینکه جور نمى شود؟… باشد، چه چیز ما جور مى شود که این یکى نمى شود؟ هر وقت جور شد که ببینمت، این نیز جور خواهد شد.

باور کن!… همین که دور باشى، بهتر است. به حضرتت که دوست دارم هرگز از حالم خبر نشوى. دلت مى گیرد. این قلمهاى شکسته چه کرده اند، جز به «زاویه فراموشى » کشاندن تو؟…

سرم گیج مى رود و خانم جان، مدام فکر مى کند که هذیان مى گویم. مى گوید: «عاشق شده؟… درمون عاشق، زندگیه…» اولش را درست مى گوید و آخرش را اشتباه، مثل تصور اول حال من از تو. «سرداب » چه مى فهمد که «نیمه شعبان » خودش یک ماه است. «لیله القدر»، هر سال، در یک شب، ظهور مى کند. ماه، فقط سى روز نیست. بهار، اولین فصلى است که ماههایش سى و یک روز مى شود. این یک روز، مال تو… جمعه که قابل تو را ندارد! جمعه، تنها روزهفته است که تنها یک «نقطه » دارد. تو، در همان نقطه اى، که جمعه دارد. خوانایى آن، به همان نقطه است که گاهى هویتش را تغییر مى دهد و مى شود «خال هاشمى » تو…

خفاش، هیچ وقت تفسیر درستى از خورشید به دست نمى دهد… مشکل، سواد نیست. دانشکده، یک راه عاشق شدن را مى گوید; هفتاد و یک راه دیگرش، در خاطر نینوایى توست.

شعبان، تولد تو را مى شناسد… و من نیز… که تو را نمى شناسم.

این جزوه ها… این جزوه ها…

سرم گیج مى رود، تو مى آیى… چشمهایم بارانى اند و دلم، خشک است. «باران » من! «احسان » کن!

برگرفته از: مجله پیداى نهان (ویژه نامه نیمه شعبان ۱۴۱۹ق.)، ستاد بزرگداشت نیمه شعبان مسجد آیه الله انگجى تبریز.

 

ماهنامه موعود شماره ۱۲

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *