۱. شرایط تاریخی و موقعیتی که قوم در آن سیر میکند.
۲. تصویری از نقطه عطفها، سوگیریها و دریافتهای کلی درباره هستی،
۳. تصویری از آینده و فراز و نشیبهای پیشروی،
۴. تذکار و توصیه برای چگونگی و نحوه بودن در عرصه تاریخ.
آثار فرهنگی و هنری فاخر مردان فرهیخته غربی نیز خواننده را متذکر موارد سابقالذکر میسازد و پرده از بسیاری مراتب برمیدارد. حتی اگر در تأیید و یا رد وضعی و عملی نگاشته شده باشند.
نقش «تمجیدی و توبیخی» شاعران و معلمان و اهل فرهنگ، و میزان اعتنا و یا غفلت مردم از کلام و ذکر آنان قابل تأمل است. در میان آثار و متون فرهنگی غربی ـ طی قرون پانزدهم تا بیستم میلادی- آثار بسیاری را میتوان برشمرد که در میان آنها از آینده و پایان تاریخ غرب و وضع انسان غربی سخن به میان آمده و از روی اشاره و یا به صراحت درباره آن سخن گفتهاند.
اساساً عنوان «پایان تاریخ» که امروزه در حوزه مطالعات اجتماعی- سیاسی بر سر زبانها افتاده و در کشور خودمان هم در محافل مختلف دانشگاهی دربارهاش نشست و کلاس برپا میکنند، متعلق به غرب است و توسط همآنان مطرح شده است. ضمن آنکه از طرح موضوع و محتوا و عنوان آن سالها میگذرد.
گفتوگو از منتقدان غرب، دفتر بزرگی فرا روی ما قرار میدهد و در اینجا به اجمال به برخی آثار اشاره میشود.
- کرویستوفر مارلو و «فاستوس» (قرن ۱۶م.)
در نیمه دوم قرن شانزدهم، همزمان با سالهای حیات و حضور «شکسپیر» در صحنه ادبیات و فرهنگ انگلیسی، «کریستوفر مارلو»- درامنویس معروف انگلیسی _ سه درام به رشته تحریر کشید. «تیمور لنگ»، «یهودی مالت» و بالاخره «فاستوس» سه اثر مهم مارلو بودند که در هر سه به نحوی حرص و آز و طمع بیاندازه بشر برای کسب مال و ثروت مجسم شده و عاقبت شوم این آزمندی بیان شده است.
در «دکتر فاستوس» که نسخهای از آن با همین عنوان در سال ۱۳۴۰ شمسی به وسیله مرحوم دکتر «لطفعلی صورتگر» ترجمه و توسط «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» منتشر شد، «برخی از بارزترین تجلیات انسانگرایی و فردگرایی رنسانس را میتوان مشاهده کرد.۱»2.
«فاستوس»، تجلی اشتیاق انسانی است که برای شناخت جهان و تسلط بر تمامی رازهای طبیعت به اتکای توانایی خود به راه میافتد و در هوای دستیابی به «قدرتی» است که او را به تمامی آرزوها و تمایلات نفسانی و سرکشی به تمام زوایای جهان برساند. از همین رو از شیطان (مفیستوفلس)۳ میخواهد تا او را در رسیدن به تمامی خواستهاش یاری دهد. عهدنامهای خونین میان فاستوس و شیطان امضا میشود تا «در پایان، فاستوس دین و ایمان و آزادگی و پاکی را در مقابل وقوف به اسرار جهان به وی تسلیم کند.»4
جالب توجه اینکه پیش از انعقاد عهد، آنگاه که فاستوس شیطان را مخاطب خود ساخته و به او میگوید:
ای بدکار تبهروزگار، به تو فرمان میدهم که حاجت مرا برآوری و سرّ همه چیز را با من بازگویی.۵
شیطان او را از عاقبت کار بیم میدهد و میگوید: «هرچه با جهان و قلمرو ما مربوط باشد از تو پوشیده نخواهیم داشت. اما فقط باید از دوزخ اندیشه کنی زیرا به لعنت ابدی دچاری».6فاستوس آمرانه خطاب به شیطان میگوید:
به تو امر میدهم تا زنده هستم در ملازمت من باشی و هر چه امر میدهم انجام دهی. اگر خواستم ماه آسمان از مدار خودش خارج شود یا آب دریا طغیان کند و عالم خاک را فرا گیرد، فوراً اطاعت و کنی و ترتیب آن را بدهی.۷
در آخرین ساعت از زندگی، آنگاه که فاستوس به بسیاری از هواجس خود دست یافته در وضعی نگونبار در لحظاتی که چیزی به موعد مقرر برای تسلیم روح به شیطان نمانده، به خود میگوید:
آه ای فاستوس، اینک بیش از یک ساعت از زندگی تو باقی نیست، و از آن پس تا پایان دنیا ملعون خواهی بود! ای ستارگان آسمان که همه دم در جنبش و تکاپویید، دمی از حرکت باز ایستید تا مگر زمان معدوم گردد و نیمه شب هرگز نرسد. ای دیده درخشان و زیبای طبیعت بار دیگر از خاور بدرخش و جهان تاریک را روشنی بخشیده، روزی دراز و شب ناشدنی بساز یا این آخرین ساعت را درازای سال، ماه، هفته یا اقلاً یک روز تمام عطا کن تا مگر فاستوس بتواند توبه کرده، روح خویش از عذاب مؤید برهاند.۸
شاید مارلو در غمنامه دکتر فاستوس، «در زمینه برخی از اساسیترین پیامدهای انسانگرایی و فردگرایی رنسانس از جمله پیامدهای بالقوه ضد مذهبی آنها به تأمل پرداخته بود و شاید هم به صرافت طبع از آینده فرارو سخن میراند.
فیلسوفان رنسانس از آزادی انسان و نبود غایتی تغییرناپذیر برای او به وجد آمده بودند. اما آزادی، لزوم انتخاب را مطرح میسازد؛ این فرد چگونه میباید غایتهای خویش را برگزیند؟ پاسخ مارلو این بود که انسان باید تابع تمنیات خویش باشد… این فکر، بعدها در تفکر لیبرالی نقشی عمده ایفا نمود.۹ این عبارت «مارلو» انعکاس عینی خود بنیادی انسان عصر مارلو است.
کریستوفر مارلو در سال ۱۵۹۳م. در جوانی از دنیا رفت اما، پس از وی با موضوع و محتوای درام فاستوس، آثار دیگری خلق شد که در بسیاری وجوه از فاستوس الهام گرفته بودند. در میان آن همه هیچ اثری به پای «تراژدی فاوست» اثر «گوته»10 آلمانی نمیرسد. «یوهان ولفگانگ فن گوته»، دو قرن پس ازمارلو، نمایشنامه «فاوست» را سرود.
{mospagebreak}
- گوته و «فاوست»(1832-1749م.)
فاوست (قهرمان گوته) عالمی است عالیقدر و دانشمندی است نامور، اما افسرده و حرمانزده… در پی کشمکش با تمنایی درونی و وسوسهای تمامنشدنی. فاوست به سحر و افسون و جادو روی میآورد و میکوشد بلکه از رهگذر مطالعه اینگونه کتابها راهی به سوی خوشبختی مفروضش بیابد، اما در این تلاش نیز همآغوش ناامیدی میشود و در آندم که قصد میکند با نوشیدن جام زهر به زندگی بیحاصل خویش پایان دهد، «مفیستو» (شیطان) در کسوت مرد مسافری پای به درون میگذارد و پیشنهادی به او میکند که با خشنودی خاطر وی روبهرو میگردد. مفیستو آماده است: «آرزوهای انجام نیافته و آمال سرخورده او را برآورد، مشروط به اینکه او در پایان سالهای شادکامی، خویشتن را به ابلیس بسپارد و عقوبتی را که شیطان جاودانه برای او مقرر میدارد بدون چون و چرا بپذیرد».11
فاوست، عالم خستهدل و پیر، در پناه معجزه شیطان، زورمند و فرحناک و جوان شده است و در پهنه هستی در میان موهبتهای بیشماری که ابلیس قادر است در اختیار او نهد، نخستین چیزی که طبع هوسجویش میطلبد، همآغوشی دختری است که به حسب تصادف مظهر معصومیت و پاکدامنی است و….۱۲
در فرازی از این تراژدی، آنگاه که در برابر قاصدی (عجوزه اضطراب) که آمدن مرگ را به او خبر میدهد قرار میگیرد، میگوید:
در این دنیا کار من یکهتازی بود. به دنبال هر هوسی دویدم، هرچه را که ناخشنودم میساخت رها میکردم و آنچه را که از من میگریخت میگذاشتم بگریزد. پیاپی آرزو میکردم و پیاپی به وصال میرسیدم و بار دیگر آرزو میکردم و به دنبال آن همه عمر خویش را با طوفانی از هوسها انباشته ساختم….۱۳
در پایان گفتوگو، «عجوزه اضطراب» با دمیدن نفس شررباری فاوست را کور میکند. آخرین پیام او این است که «بشر در سراسر زندگی نابینا است و حقایق را نمیبیند، همان بهتر که تو نیز نابینا باشی!» آنگاه او را ترک میکند و میرود.۱۴
اگر چه هیچ یک از دو اثر و تصویرارائه شده توسط «مارلو» و «گوته» ناظر بر تمنای گذار از خودبنیادی و فلکزدگی بشر غربی نیست و دعوت برای هیچ مبارزه و مجاهدتی را در خود و با خود ندارد و بهاندازه کورسوی شمعی موجب خروج از نفسانیت و خودپرستی که چون بختک بر تاریخ غرب افتاد، نمیشود لیکن، هر یک ضمن ارائه تصویری از این شرایط و سمت و سوی انسان غربی، مرتبهای از این سیر را که در قرن ۱۹ و ۲۰ به پایان انجامید، انعکاس میدهند. تعبیر جناب دکتر رضا داوری درباره غرب و به تبع آن «فاوست» شنیدنیتر از همه سخنهاست که در خود دریافت اندیشمندانهای درباره این اثر و تاریخ غرب دارد:
غرب، رؤیایی است که شیطان به فاوست القا کرده است.۱۵
فیلسوف تاریخ آلمانی ـ اشپنگلر ـ زمان شروع و انحطاط غربی را پس از انتشار فاوست گوته میداند.۱۶به تعبیر دیگر، تجربه فاوست، تجربه انسان غربی است که در فاوست متجلی میشود و با خود «تمدن غربی» را که تجلی «عمل خودکامانه و متکی به دمدمههای شیطانی» است به ارمغان میآورد.
«فاوست» انعکاس «اراده معطوف به قدرت انسان غربی» است که برای نیل به این «قدرت»، زمین را از هر گونه باور و سنت و ادب قدسی و اسطورهای که رویی به عبودیت دارد تهی و بایر میخواهد؛ قدرتی که جز با حمایت و همراهی تمام عیار شیطان حاصل نمیآید. در واقع این دو اثر، دو پرده از یک نمایش یا دو تصویر منعکس شده در آینه تاریخ غربیاند که مارلو و گوته ارائه میکنند ورنه، هر دو، سوار بر یک کشتی رو به عالمی واحد روانهاند؛ عالمیکه ذاتاً با عالم شرقی و فرزانه مردان شرقی تفاوت دارد. به زبان استاد فروید:
گوته از انسان و همه چیز میگوید، ولی میقات او میقات خود بنیادانه است. میقات حافظ، عالم دیگری است.۱۷
در میان آثار ادبی و ادبیات غرب، آثار دیگری از این دست را میتوان برشمرد.
تصویر ارائه شده از آینده انسان غربی توسط نویسنده انگلیسی، آلدوس هاکسلی نیز دیدنی است. از همان سالهای اولیه این تاریخ، شاعران و متفکرانی بودهاند که پایان دوره جدید را حس کرده بودند.۱۸
- آلدوس هاکسلی و «دنیای قشنگ نو» (1967 ـ ۱۸۹۴م.)
آلدوس لئونارد هاکسلی۱۹، نویسنده انگلیسی (متولد۱۸۹۴م.)، با نفرت از سیاست بازیها و صنعتزدگیها در رمان «دنیای قشنگ نو»20 سخن به میان میآورد. وی، تصویرگر آیندهای شد که تکنولوژی در پیشرفتهترین شرایط، تمامی وجوه معنوی، شاعرانه و ذوقی را از انسان اخذ کرده و از او موجود صددرصد مکانیکی ساخته است. موجوداتی که در کارخانه تولید و در عین برخورداری از تمامی امکانات زندگی در شهری رؤیایی و فراصنعتی به سر میبرند اما، بیخبر، دور مانده از هرگونه نگاه و ادب سنتی و شاعرانه که حسب استعدادها و نیاز شهر مدرن صنعتی تربیت میشوند. هاکسلی متعرض «بیگانه شدن انسان از خود ـ الینه سیون ـ و غوغای صنعت است و در رمانی نه چندان قوی، در سطح ولایه بیرونی تمدن غربی (قرن نوزدهم و بیستم) میماند بیآنکه توان رسوخ به لایههای زیرین و پرسش از منشأ این آلینه شدن انسان داشته باشد.
اثر او بیشتر مورد تقلید روشنفکران شرقی واقع شد که در آثار متجددمآب خود متعرض «ماشینزدگی» شدند و دلخوش به صورتی از تاریخ گذشته، خود را با سفالینهها و کشکول و قهوهخانههای سنتی راضی ساختند و در خودبنیادی و خودپرستی نحوی دیگر از غربزدگی را در خود تکرار کردند. اما، به هر صورت به قول جناب دکتر رضا داوری، «مدینهای که هاکسلی توصیف میکند مدینه فلاکت و ادبار و بردگی است که در آن مهر و معرفت و تفکر جایی ندارد.»21
هاکسلی، تصویرگر یک اتوپیا در آینده غرب است. نوعی پیشبینی برای تمدنی که بر شالوده «خودکامگی» انسان و امارگی نفس او (امانسیم) استوار گشته است.
در ابتدای شهر توصیف شده، نویسنده تابلویی فراروی بازدیدکننده قرار میدهد با این عنوان:
«دولت جهانی، همبستگی و همسانی، و سپس کارخانهای که محل تولید و زایشگاه انسانهایی است که از خطوط تولید چونان کالایی بیرون میآیند بیآنکه ارادهای از خود داشته باشند. ساکنان آینده شهری فوق مدرن، پیشرفته اما عاری از هرگونه نشانه شعر و شعور و عشق و دین».
هدایت و مدیریت شهر را جماعتی پنهان در پس پرده عهده دارند. اتفاقی ساده نظم ماشینی و نظام بوخافسکی را در هم میریزد. ـ «بوخافسک» را نویسنده به عنوان نام این شهر خیالی به کار برده است ـ فردی تازهوارد، باقیمانده از نسلهای پیش با پسماندههایی از «شعر و عشق در جان». این پسمانده کمجان به یکباره نظم و آهنگ میان این شهر را در هم میریزد. مردی که چون دیگران و همسان با آنان نیست و همگان او را وحشی میخوانند. وحشی سرانجامی دردناک و رقتبار دارد اما، این سرنوشت، رقتبارتر و دردناکتر و فلاکتبارتر از روز و روزگار ساکنان این شهر نیست. به راستی رقمزنندگان به این سرنوشت و طراحان «دولت جهانی» نظام بوخافسکی در سایه نوعی «همبستگی و همسانی» (جهانیسازی) کیانند؟
شاید هاکسلی در دیروز خود، امروز ساکنان غرب را در آخرین مرحله از تاریخ غربی دیده بوده. چنانکه امروزه، مردان و زنان استاندارد شده، در دستههای متحدالشکل و عاری از هرگونه نشانههای «فطرت» و همسان با هم از لابهلای ماشینها و خانههای فوق مدرن رفت و آمد میکنند.
جز این نیست که غرب، با از بین بردن سابقه فرهنگی و نشانهها و عناصر معنوی سایر اقوام و زدودن همه هویتهای مذهبی و شاعرانه، سعی در دستیابی به فرهنگ جهانی، و به عبارتی «جهانی کاملاً غربی» دارد.
- جرج اورول و «1984»
اورول(۱۹۵۰-۱۹۰۳م.)، با خلق اوتپیای ۱۹۸۴ به وجهی دیگر از این سمت و سیر، بر بشر غربی و البته ساختار برخی حکومتهای توتالیتر آن اعتراض میکند. از آنجا که او خود وابسته به یک «جنبش کارگری سوسیالیستی بود»، همه اعتراض خود را متوجه نظامهای سوسیالیستی میکند و در کتاب ۱۹۸۴ از زبان یکی از قهرمانانش مینویسد:
… برای تو زمان آن رسیده که چیزهایی که در معنای قدرت بدانی…. این شعار خوب را که «آزادی بردگی است» میدانی. هیچ به خاطرت رسیده است که این شعار را میتوان وارونه کرد: «بردگی آزادی است». تنها و آزاد، انسان همواره شکست میخورد، باید هم چنین باشد اما اگر بتواند خالصانه و مخلصانه تسلیم شود، اگر بتواند از هویت خویش بگریزد، اگر بتواند چنان در حزب مستحیل شود که خود حزب گردد، آنگاه قدرقدرت و جاودانه است.
دومین چیزی که باید متوجه باشی این است که قدرت، اعمال قدرت بر روی انسانهاست. بر روی جسم اما بالاتر از آن بر روی ذهن.
به قول شهید آوینی، اورول، عالم جدید را که «اراده به قدرت» و توجه به قدرت است دریافته است، ۲۲ چنانکه حکومتهای توتالیتر استالینی مظهر همین ارادهاند. در مدینه سال ۱۹۸۴، جنگ صلح است، بردگی آزادی است و جهل نیرو و قدرت است.۲۳
دنیای ما ـ جهان مدرن غربی ـ طی قرن بیستم بدل به مصداق خارجی و ظهور تصویر خیالی و ذهنی هاکسلی و اورول شد. سیر در حیویّت تمام، دور شدن از وطن مألوف، غرقه شدن در خودکامی در سایه صورت مترقی زندگی مادی و تکنولوژیک که بشر غربی غافلانه آن را «کمال» میشناسد. در حالی که در همین قرن، چنانکه اورول پیشبینی میکرد، معنی واژهها در ادبیات سیاسی و اجتماعی وارونه شدهاند.
جنگ، صلح شد. بردگی، آزادی معنی شد و تسلیم بیقید سیاستمداران پشتپرده و اربابان قدرت دموکراسی و لیبرالیسم و جهانیسازی، فریبی بزرگ برای مبدل کردن همه جغرافیای زمینی به شهر یکپارچه «بوخافسکی» هاکسلی که تصویر آن را در «دنیای قشنگ نو» عرضه کرده بود.
{mospagebreak}
- حیرانی میلان کوندرا
چنانچه کسی قصد برشمردن نام «منتقدان تاریخ جدید غرب» از میان اهل ادب و فرهنگ غرب و ذکر پارهای از سخنان و آثارشان را داشته باشد، مجموعهای بزرگ در قد و قواره دایرهالمعارف بزرگ فرانسه فراهم خواهد آمد. نمیبایست از نظر دور داشت که بسیاری از اینان در مطالعه و اظهار رأی خود با مسایل زیر نیز رویارو بوده و هستند:
۱. از داخل و در میان امواج متلاطم تاریخ غربی به آن نگریستهاند.
۲. با همان روش و «متدولوژی» مرسوم و رایج غربی (و البته مورد نقد) به ارزیابی و اظهار رأی نشستهاند.
۳. تنها وجهی از یک کل را مشاهده و ملاک اظهار رأی درباره آن قرار دادهاند.
۴. با حقیقت «شرق» و بنیاد نظری و مبادی آن بیگانهاند و جز تعداد معدودی که «از طریق تتبع و پژوهش منابع» و گاه همنشینی با برخی عالمان و متفکران شرقی» بر وجوهی از فرهنگ شرق آگاهی یافته و آن را حصول کردهاند، بقیه «شرق سکولاریزه شده» را اساس «نگاه به شرق» قرار دادهاند که در این میان «شرقشناسان» گوی سبقت را از همگان ربوده و بدل به هموارکنندگان راه سلطه سیاسی- نظامی غرب در شرق نشدهاند.
میلان کوندرا۲۴، نویسنده و منتقد چک که آرای انتقادی او درباره تاریخ تحول رمان غربی قابل تأمل است، با توجه به بحران بشر اروپایی و گفتوگو از اینکه «فلسفه و علوم غربی، هستی انسان را فراموش کردهاند» و با بیان این مقدمات مینویسد:
در قرون وسطی [وحدت اروپا] بر مذهبی مشترک [مسیحیت] مبتنی بود. در عصر جدید، مذهب از صحنه خارج شده و… جا به فرهنگ داده است، مشتمل بر ارزشهای والا که انسان اروپایی خود را با آن یکی میداند، تعریف میکند و به عنوان اروپایی باز میشناسد.
حال به نظر میرسد که در قرن ما تغییر دیگری صورت میگیرد، به همان اهمیت تغییری که قرون وسطی را از عصر جدید جدا ساخت. درست همانطور که مدتها پیش خدا جای خود را به فرهنگ داد [اکنون] فرهنگ به نوبه خود جا خالی میکند.۲۵
میلان کوندرا اگر چه متذکر بحران در تاریخ غرب است اما جمله سئوالات و گستره دید او در سطح میماند و متذکر مبادی و مبانی این تاریخ «نیست انگار» نمیشود از همین رو برای کوندرا و امثال او امکان گذار از «غرب بحرانزده» وجود ندارد. او نگران اتحاد اروپای غربی است:
چه مجموعهای از ارزشهای والا توان آن را دارد که اروپا را متحد سازد؟ پیشرفتهای فنی؟ بازار؟ وسایل ارتباط جمعی؟ (آیا جای شاعر بزرگ را روزنامهنگار خواهد گرفت یا سیاست؟ چه سیاستی؟ راست یا چپ؟ آیا هنوز آرمان مشترک مشخصی وجود دارد که ورای ثنویت چپ و راست، که در عین حال احمقانه و علاجناپذیر است، باشد؟ آیا این عامل وحدت اصل تسامح است، اصل احترام به عقاید مردمان اما اگر این تسامح دیگر نتواند از آفرینش غنی یا مجموعه عقایدی نیرومند حمایت کند آیا پوچ و بیهوده نخواهد بود؟ یا باید تبعید فرهنگ را نوعی رهایی بینگاریم و خود را مجذوبانه تسلیم کنیم؟ یا خدای [غایب] تا فضای خالی را پر کند و خود را آشکار سازد؟ من نمیدانم، هیچ چیز در این باب نمی دانم. فکر میکنم فقط این را بدانم که فرهنگ از صحنه خارج شده ست….۲۶
کوندرا، گیج و منگ، بسان کسی که در میانه شب از لرزش و هیاهوی زلزلهای مهیب از خواب جسته باشد سخن میگوید. سخن او انعکاس همان «نیستانگارانه» جاری در حوزه فرهنگ غربی است و با مردانی چون «هوسرل»27 به عنوان فیلسوف و نظریهپرداز آلمانی تفاوت جدی دارد. به نظر هوسرل:
این بحران بشریت اروپایی چنان عمیق بود که بعید به نظر میرسید بتواند از آن جان سالم به در برد.
او این بحران را ناشی از ماهیت «یکسو نگرانه علوم اروپایی در عصر جدید» میدانست و بر آن بود که هر چه انسان در دانش خود پیش میرود، از کلّیت جهان و خویشتن خویش دور میشود. مضمونی که بعدها در زبان متفکر دیگر آلمانی به «فراموشی هستی» تعبیر شد.
اسماعیل شفیعی سروستانی
پینوشتها:
۱. شایان توجه است که هیچگونه پرسش جدی از ذات فرهنگ و تفکر دامن میگسترد در این اثر نیست.
۲. Cristopher Marlowe.
۳. Mephistophelesشیطانی که فاستوس روح خود را به او فروخت.
۴. صورتگر، لطفعلی، تاریخ ادبیات انگلیس، ص۳۰۵، انتشارات دانشگاه تهران.
۵. همان، ص ۳۱۰.
۶. همان.
۷. مارلو، کرویستوفر، دکتر فاستوس، ترجمه لطفعلی صورتگر، ص ۳۹.
۸. صورتگر، لطفعلی، همان، ص۳۱۱.
۹. آر بلاستر، ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب، ص۱۵۹.
۱۰. گوته (۱۸۳۲ ـ ۱۷۴۹) شاعر، درام نویس، منتقد، داستانسرا و عالم آلمانی.
۱۱. گوته، تراژدی فاوست، ترجمه و تفسیر حسن شهباز، انتشارات علمی، ص۲۹.
۱۲. همان، ص۵۳.
۱۳. همان، ص۹۵.
۱۴. همان، ص۹۳.
۱۵. داوری اردکانی، رضا، عصر اتوپی، ص۱۹.
۱۶. زرشناس، شهریار، درآمدی بر امانیسم، ص۳۷.
۱۷. مدد پور، محمد، دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان، ص۴۰.
۱۸. داوری اردکانی، رضا، همان، ص۱۶.
۱۹. Aldous Leonard Huxley.
۲۰. این اثر در بهار ۱۳۵۲ با ترجمه آقای سعید حمیدیان، توسط انتشارات پیام منتشر شد.
۲۱. داوری اردکانی، رضا، همان، انتشارات حکمت، ۱۳۵۶.
۲۲. شهید آوینی، مجله سوره، زمستان ۷۰، مقاله «بشر در انتظار فردایی دیگر».
۲۳. داوری اردکانی، رضا، همان، ص۱۰۴.
۲۴. Milan Kondera.
۲۵. کوندرا، میلان، کلاه کلمفنس، ترجمه احمد میرعلایی، تهران، دماوند، ص۶۴ و۵۲.
۲۶. همان، ص۵۳.
۲۷. Edmund Husserl (1855-1938)