شب فرا رسیده بود و سوز هو ا هر لحظه بیشتر میشد. سید کریم درب را به آهستگی بست و رختخوابها را که لای پارچه بزرگی پیچیده بود روی کولش گذاشت و داخل کوچه شد. سکوت عجیبی بر فضا حکمفرما شده بود. رختخوابها را درون چادری که کنار دیوار برپا کرده بود گذاشت و بلافاصله نگاهش را دور تا دور آن چرخاند. بچهها زیر کرسی که هنوز گرم نشده بود، خوابیده بودند و زن مشغول جمعآوری اثاثیه بود. گفت:
کریم در حالی که تیرک چادر را محکم میکرد. سید: «بچهها که بیدار نشدن هان؟» زن رختخوابها را جلو کشید و گفت:
نه تا بخودشان بیایند، آوردمشان اینجا» و ادامه داد: «آسد کریم! در حیاط را بستی؟ سید جواب داد:
آره، انشاءالله آن چند تکه اسبابها را هم فردا میآوریم» سپس نگاهش را به زمین دوخت و بیهیچ حرفی از چادر بیرون آمد. چند قدم برداشت. در قلبش درد شدیدی احساس میکرد. کوچه در سکوت مرگباری فرو رفته بود. آنقدر که صدای نفسهایش را میشنید. به مقابل نگاه کرد، انگار کوچه طولانیتر از همیشه بود. کنار دیوار ایستاد و در حالیکه پشتش به دیوار کشیده میشد، نشست. زانوهایش را در بغل گرفت. و سرش را به دیوار تکیه داد. پلکها سنگین و بیرمق روی هم افتادند و قطرات اشک از درز پلک خود را بیرون میانداختند و روی گونههای او سر میخوردند. آهی کشید و بدنبال آن بخارهای سفید از دهانش خارج شد و شروع کرد به زمزمه کردن. «یا مولا، با صاحبالزمان؛ مرا دریاب! مولایی که وعده یاری دادی، کمکم کن، آقا جان!…» با بیحوصلگی به ساعت نگاه کرد. عقربهها خیال چرخیدن نداشتند. یاد یک ساعت پیش افتاد. وقتی صاحبخانه با آن هیکل درشتش پشت در اتاق ایستاده بود و… کلمات مثل نوار در ذهنش دور میزدند… «ای بابا، باز میگوید فرصت، نه سید جان، نه دیگر، اگر حساب انصاف و این حرفها هم که بود، خیلی مراعاتت کردم، دیگر صبرم تمام شده، زودتر خونه رو خالی کن، » سید کریم که بدقت حرفهایش را میشنید خواست حرفی بزند که صاحبخانه سینهاش را صاف کرد و ادامه داد؛ «به جون زن و بچهام راست میگویم، خانه را لازم دارم. خیلی هم خاطرت را میخواهم اگر نه که همان ده روز پیش اسباب و اثاثیهات را میریختم بیرون، … اللهاکبر… آخه کریم آقا، وقتی تو این ده روز نتوانستی جایی را دست و پا کنی، حالا من ده روز دیگر هم را بذارم روش، از کجا معلوم پیدا کنی؟…»
زمان همچنان میگذشت، حرفهای سید هیچ تأثیری نداشت. در این وقت باد سردی، بدن سید کریم را لرزاند، دندانهایش به هم خورد، سرش تیر کشید، چقدر مقابل صاحبخانهاش شرمنده شده بود اما سرانجام… پلکهایش بار دیگر روی هم افتاد… «چشم جناب، ان شاءالله یه جایی دست و پا میکنم و خانه را تحویل میدهم. خودتان که در جریان هستید، تا حالا خیلی جاها را دیدم، اما تا میگویم چند تا بچه دارم؛ … اینروزها به خانوادههایی که عیالوارند…» صاحبخانه در حالیکه لبش را میگزید، خشمش را در مشتش جمع کرد و با عصبانیت مشت را به دیوار کوبید و بلند گفت: «اَی که هفی سید، قربان جدت بروم، مگر من با شما تعارف دارم. آخر با چه زبانی بگویم که خانه را لازم دارم. اصلاً میدانید همین امشب باید…» قلبش سوخت، در این وقت صدای قدمهایی او را از خاطراتش بیرون آورد. اشکهایش را پاک کرد و به سمت صدا برگشت. از طرف چادر بود. از جا بر خاست، زن وقتی کنار او رسید، ایستاد و گفت: «آسدکریم! میگویی چکار کنیم؟ آبرویمان میرود.» و بیآنکه منتظر جواب باشد افزود: «یادت هست چند روز پیش یه خانه کوچک دیدیم، دوباره برویم همانجا را بگیریم؟»
سیدکریم، بعضش را فرو خورد، احساس میکرد نفسش بسختی بالا میآید، لبانش چون عنچه پژمردهای از هم باز شد و گفت: «نه مگر یادت نیست، گفت: فقط با یک بچه، تازه پولمان هم کم است.» زن دستی به بازویش کشید و نگاهی به آسمان انداخت که سنگین و بغضدار به آندو مینگریست، با ناراحتی گفت: یا امام زمان یا مهدی! خودت به دادمان برس و بار دیگر نگاهش را روی چهره غمگرفته سید نشاند و گفت: آسدکریم تو رو جدّت نذر و نیازی کن، بلکه از این مشکل خلاص شویم، سید گفت: «خود آقا، کمک میکند. اصلاً فردا آفتاب نزده میروم دنبال سرپناهی، چیزی، به هر حال از آوارگی تو کوچه بهتره.»
زن با ناامیدی آهی کشید و گفت: «نمیدانم تا حالا خیلی جاها رفتیم، اما بینتیجه بوده و قد راست کرد و در حالی که به سمت چادر پیش میرفت، گفت: «خدا بزرگه، سید، زودتر بیا تو چادر، خدا بزرگه… خدا بزرگه… این جمله را سید چندی پیش به زن گفته بود…. صاحبخانه در حالی که پشتش را به سید میکرد به طرف اتاق خود که در گوشه دیگر حیاط بود حرکت کرد و بلند گفت: دیگر راضی نیستم در خانهام بمانی. حتی امشب، حالا خود دانی. و دیری نپایید که سیدکریم شروع کرد به بیرون آوردن برخی اثاثهای ریز و درشتی که قبلاً جمع کرده بود.
زن که این صحنهها را میدید، چشمانش از حیرت درشت شد و گفت: یعنی چه؟ معلوم هست چی میگی؟ تو این سرما، این وقت شب، کجا برویم آخر؟ و گوشه اتاق نشست و صدای گریهاش فضای اتاق را پر کرد. سید کریم به او نزدیک شد و آرام گفت: خانم جان! وقتی راضی نیست، چاره چیه؟ اگر بمانیم گناه دارد، غصب است دیگر، غصب، بلند شو کمک کن این اسبابها را ببریم تو کوچه. زن اشکها را پاک کرد و در حالی که بریده بریده حرف میزد، گفت: «کجا برویم سید، من یک عمر با دار و ندارت ساختم، بعد از آنهمه آبروداری، آن وقت بلند شوم بیایم تو کوچه خیمه بزنم. در و همسایهها چه میگویند؟»
حرفهای او هم چون پتکی بود که بر سر سید کوبیده میشد. آب دهانش را بسختی فرو داد و با مهربانی جواب داد: چه میشود کرد؟ وقتی حاضر نیست یک شب تا صبح در خانهاش بمانیم… اصلاً مگر من فکر آبرو نیستم، ناچاریم، خانم، بلند شو بساط کرسی را جمع کن، زن مضطربانه کنارش آمد و گفت: میخواهی من بروم باهاش صحبت کنم شاید دلش رحم بیاید، شاید…
سید ابروهایش را درهم کشید و با جذبه گفت: نه جانم فایدهای ندارد، جز اینکه سبکتر شویم، خدا بزرگ خانم، به امید خدا… باد سختی بر صورت سید سیلی زد و تکان سختی خورد. به خود آمد. با نگاه کوچه را دور زد. چراغهای خانهها یکی یکی خاموش میشد. دستان یخزدهاش را به هم مالید و از جا بلند شد و شروع کرد به راه رفتن، چند قدم که برداشت به عقب نگاهی انداخت. فاصلهاش هر لحظه از چادر بیشتر میشد زمزمه کرد: یا اباصالح المهدی! یا صاحبالزمان! یا مهدی…! چهرهاش پشت بخارهایی که از دهانش بیرون میآمد ناپیدا شد. و با سوز بیشتری ادامه داد: ادرکنی؛ ادرکنی یا مولا! آبرویم در خطر است، آقاجان! مگر من از دوستانت نیستم، مولای من، نگذار شرمنده مردم شوم. نگذار، نگذار… حال پریشان و فکر مشغولش مجال گریه را از او گرفته بود. یاد فردا افتاد و اینکه آفتاب نزده باید به دنبال سرپناه برود. اضطرابی بر قلبش چنگ انداخت. صدایی در گوشش فریاد زد: «سید زن و بچههایت را همینطور میگذاری و میروی؟ با چه اطمینانی؟ غیرتت کجا رفته سید؟» بار دیگر آن صدا بلند شد: «وقتی هوا روشن شد، هر کسی از کوچه عبور کند، همسایهها که از خانه بیرون بیایند… بچهها که به مدرسه بروند…» پیش خود گفت: «با چه رویی به دکّهام برگردم، نه دیگر نمیشود، باید درش را تخته کنم، اما چگونه، مگر دلم میآید؟» یادش آمد که چه بسیار افراد محتاج و گرفتاری به دکّه کوچک و سادهاش میآمدند و ساعتها به انتظار دیدار حضرت ولی عصر، علیهالسلام، و طلب حوائجشان مینشستند و سرانجام هم… خوب میدانست که بارها و بارها حضرت با حضور خود، لطف و صفای خاصی به آنجا بخشیده بود، اگر چه جز چند تن از خواص کسی او را نمیشناخت حتی صاحبخانهاش. این فکرها عذابش میداد. فرداهایی که شاید بدتر از امروزهایش باشد. دستانش را زیر بغل گذاشت، با هر قدمی که برمیداشت احساس میکرد از کوه سنگلاخی بالا میرود. خودش را کنار دیوار رساند. زانوهایش بزحمت خم شد و نشست. بار دیگر به ساعتش نگاه کرد. هنوز تا نیمه شب خیلی وقت مانده بود. آن شب تنها شبی بود که دلش میخواست هرگز صبح نشود. صورتش را مقابل آسمان گرفت. ابرهای درهم فشرده، فشار سینهاش را بیشتر میکرد. لبهایش لرزش خفیفی پیدا کرد و شانههایش بالا و پایین رفت و به دنبال آن قطرات داغ اشک که پشت پلک جمع شده بودند، انگار که سدی شکسته باشد با فشار روی صورت سرد سید جاری شدند و روی لبان ترکخوردهاش نشستند. هقهق نالهاش بلند شد: «ای دوست وفادار من! آیا رواست در این سن و سال و با این زن و بچههایم آواره کوچه و خیابان شوم؟ ای امام زنده و حاضر! میدانم که صدایم را میشنوی، پس مولا جوابم را بده، شایسته نیست، بعد از اینهمه سال که سنگ عشق تو را به سینهام زدم، اینهمه ادعای شیعگی و دوستی تو را کردم. انگشتنمای خاص و عام شوم. آقای من! باز هم روی ماهت را به من نشان بده، باز به وعدههایی که کردی، ای آنکه در وقت گرفتاری به یاری شیعیان میآیی. وفا کن، مولا…» با آنکه بلند میگریست، اما صدایش لالایی بود برای مردمی که در خانههای گرم و راحتشان کز کرده بودند. آخرین ته ماندههای صدایش رفته رفته خاموش شد: «مولا! جان مادرت، نجاتم بده…» بزودی صبح فرا میرسید، چهره امام، عجّلاللهتعالیفرجه، در جلوی چشمانش مجسم میشد. چندی گذشت که ناگهان… بوی عطر عجیبی توجهش را جلب کرد، به فکر افتاد؛ این بو در ذهنم است یا… اما نه بوی حقیقی بود که مشامش را نوازش میداد. آری از جا برخاست، به ابتدای کوچه نگاه کرد. همان دوست همیشگی و آشنا… پیراهن بلند و شال سبز و هر چه نزدیکتر میشد، آرامش بیشتری پیدا میکرد. قدمهایش را به سمت او روانه کرد، تندتر… تندتر… خودش بود. وقتی نزدیکتر شد مطمئنتر شد. خال سیاه هاشمی و آن چشمان سیاه و درشت، سیدکریم خود را به او رساند. نگاهش روی چشمان نافذ حضرت نشست و چندی بعد، لبان مبارک حضرت از هم باز شد: سید کریم! چه لحظههای نابی، چه لذت وصفناشدنی، وقتی حضرت او را به اسم صدا میکرد، انگار تمام دنیا را به او داده بودند، و او ادامه داد؛ چرا ناراحتی؟ سید مست در بوی عطر نگاهش را لحظهای کنار نمینشاند، فکر کرد، علم او که بالاتر از ماست، علم امامت و بلافاصله جواب داد: سرورم خود میدانی. حضرت فرمود: «دوستان ما باید در فراز و نشیبها صبور باشند.» سید با حزن و اندوهی که از چهرهاش نمایان بود و تنها دیدار یار وفادار و مهربانش پردهای بر آن کشیده بود گفت: «بله خاندان پیامبر در راه خدا هر گونه رنج و فشار و آوارگی و زندان و شهادت و اسارت دیدند. اما… خدا را شکر مصیبت کرایهنشینی ندیدند که…» در این وقت از پشت پرده اشک به چادری که غریبانه در میان کوچه زده شده بود خیره شد و ادامه داد: در فصل زمستان از خانه رانده شوند. و ساکت شد. حضرت که خوب به حرفهای او گوش میداد. لبانش میزبان تبسم دلنشینی شد و فرمود: «منزل درست میشود.» سید که سردی هوا را احساس نمیکرد و آرامش عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. آخرین کلمات حضرت را تکرار کرد. منزل درست میشود. چگونه؟ نکند صاحب آن خانه که چند روز پیش دیدیم با شرایط ما موافقت کند، شاید صاحبخانه فردا صبح که منزل ما را ببیند دلش بسوزد، اما نه، فکر نکنم… و شاید هم حاج مهدی که وضعش خوب است، پول هنگفتی قرض دهد تا کارم راه بیفتد. شاید… شاید… سید در همین افکار بود که متوجه شد بوی عطر رفته رفته کمتر شد. روشنایی رفت و باز تاریکی و سوز و سردی هوا… یار مهربان رفته بود، شیرینی همصحبتی با او هنوز در کامش بود، به عقب برگشت و به سمت چادر قدم برداشت که صدایی ا و را بخود آورد. سید کریم! آقای محمودی!… خودتان هستید؟ آشنا بود. با تعجب برگشت، حاج مهدی خرازی بود. از خجالت سرش را پایین انداخت، در حالی که برای سلام و علیک بسوی او میرفت، پیش خود گفت:
اگر زن و بچهام را در چادر ببیند چه بگویم؟… یا امام زمان کمکم کن!
* * *
شب از نیمه گذشته بود و صبح نزدیک، لحظهها بسرعت از پی هم میگذشتند، سید کریم با خوشحالی تیرک چادر را بیرون میکشید و زن بار دیگر پرسید: سید درست تعریف کن ببینم چی شده، نکند میدانستی و میخواستی غافلگیرم کنی؟ سید لبخندی زد و گفت:
نه به جان تو، حاج مهدی خرازی هم خودش تعجب کرده بود، میگفت: از وقتی آن خواب را دیده دل تو دلش نبوده.
زن مشتاقانه پرسید: چه خوابی سید؟ گفت: دیشب در عالم خواب حضرت ولی عصر، علیهالسلام، به او فرموده بود که برو فلان خانه را یعنی همین که ما داریم میرویم آنجا، در فلان خیابان بخر به اسم سیدکریم محمودی. زن کودک را در آغوش گرفت و گفت: یعنی به همین راحتی، خانه به اسم تو شد؟ سید کلید را دور انگشت چرخاند و در جواب گفت: بله تازه حضرت در ادامه به آقای خرازی فرمود: کلید را امشب سر همین ساعت در این کوچه بدهد به من. به زن که روی کودک را میپوشاند با دست دیگر چادر را جمع کرد گفت:
میبینی خانم، از سر شب تا آخر شب، از خانه استیجاری رفتیم تو خانه خودمان. زن با خنده گفت:
قربان امام زمان بروم، واقعاً که سیدی آسدکریم.
سید نگاهی به ساعتش انداخت، دلش میخواست هر چه زودتر صبح فردا برسد. رختخوابها را روی کولش انداخت و شروع کرد به حرکت. بار دیگر به عقب برگشت. کوچه از وقتی میزبان یار مهربان شده بود کوتاهتر مینمود. شروع کرد به زمزمه کردن: اللهم املاء به الارض عدلاً و قسطاً.
*. برگرفته از کتاب کرامات صالحین.
موعود جوان شماره یازدهم