دشت پیش پای من کویر تیرگی است؛ آسمان حجاب ظلمت است؛ چشمه سار و رودبار، شوکران زمزمه میکنند؛ باد سم می پراکند؛ پنجره سمت دریا دیرینه خفته است؛ کوچه باغ ها برگفرش خزان شدهاند؛ جایی باده ای نمی جوشد؛ کسی در بر باغچه سجّاده ای نمی پوشد؛ رنگ سبز دعا از خاطره ها رفته است و عطر استجابت مشام کسی را نمی نوازد.
جانان جان!
دشت پیش پای من کویر تیرگی است؛ آسمان حجاب ظلمت است؛ چشمه سار و رودبار، شوکران زمزمه میکنند؛ باد سم می پراکند؛ پنجره سمت دریا دیرینه خفته است؛ کوچه باغ ها برگفرش خزان شدهاند؛ جایی باده ای نمی جوشد؛ کسی در بر باغچه سجّاده ای نمی پوشد؛ رنگ سبز دعا از خاطره ها رفته است و عطر استجابت مشام کسی را نمی نوازد.
در این میانه تلخ آوا، جز صدایی که تو را می خواند، هیچ صدایی شیرین نیست. در این کرانه غم پالا، جز سینه ای که با یاد تو می سوزد، هیچ سرایی روشن نیست.
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
جانان جان!
آدمیان روزاروز جامه و جام تازه میکنند، دمادم سرزمینی نو میگشایند، ماه و آسمان را به تسخیر خویش گرفتهاند، در خلق آدمواره ها به هم انبازی خدا برخاستهاند، رفعت بناهاشان به بلندای کوهساران طعنه می زند، کف اقیانوس ها و ژرفای معادن را چنان میشناسند که کوچه پس کوچه های شهرشان را، و هر روز طرحی نو در می اندازند برای آسایش و آرامش، و با این همه، دم به دم رنجورتر و بیمارتر میشوند. اینک امراضی به جان بشر ریختهاند که در هیچ روزگاری پیشینه نداشته است. اینک دردهایی روح ها را احاطه کردهاند که با هیچ کشف و ابداعی درمان نمی پذیرند. اینک دل ها بیمار و قلب ها نشسته به زنگارند. و آن گاه که لشکر زنگ، دل را بگیرد، از این همه نازکی و ناز چه طرفی می توان بربست؟
اکنون ذرّه ذرّه هستی، نیاز به تو را فریاد می زند و رهایی از آشفتگی و خستگی را در خاکساری قدوم مبارکت انتظار میکشد.
به پیش آینه دل هر آنچه می دارم
به جز خیال جمالت نمی نماید باز
حالیا در چنته هیچ فیلسوفی جز خیال تو نیست. هیچ تصویری جز نشان تو بر نمی تابد. هیچ پروازی جز به هوای تو مجال نمییابد. هیچ سالکی جز به آرزوی تو در راه نمیشود. بوی پیراهن توست که کنعان را به «انقلاب» کشیده است. این همه «لاله» که با خون دل در رهگذر نسیم کاشتهاند، به هواداری قدوم توست. اینک عالم، با همه وسعتش در تو خلاصه میشود.
بدان مثل که شب آبستن است به روز
ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز
جانان جان!
همه می دانند که این شب تیره باردار روشن ترین سحرگاهان است. همه می دانند که کرانه تا کرانه گیتی به امید روزگار پاک ظهورت، این دامن سیاه را بر دامنه دارد. همه می دانند که درختان به انتظار تو ایستادهاند و این هوای عفن را تاب می آورند.
هنگامه ای که عالم و آدم به آرزوی تو نفس میکشد، چه بی نصیبم من اگر به ترنّم یاد تو زنده نباشم. چه بی سعادتم اگر واژه ها را در امارت نام تو به غلامی نیاورم.
چه بی رونق است بساط هنر، آن دم که از مائده رحمانی عشق تو در آن نشانی نباشد.
جانان جان!
اینک قلم به یاد تو می تپد، کلمه به نام تو نفس میکشد، کلام از حضور تو جان میگیرد، و اندیشه چشم به راه توست…