جناب سرهنگ و فرهنگ

در حاشیهٔ فیلم کوتاهی که کمتر از چهار دقیقه بود، نوشته بودند: در روز معلّم شصت سال قبل، کارگردان فیلم تفاوت نگاه معلّمی اهل فرهنگ و سرهنگی را در فرآیند قصّهٔ نوجوانی دانش‌آموزی که دست به دزدی زده، به تصویر کشیده است. گفت‌وگوی آن دو در موقعیت کلانتری کوتاه است؛ امّا پرده از دو عالم متفاوت و رویکرد ساکنان دو عالم متفاوت را به کنار می‌زند.

sarhang2 1024x354 - جناب سرهنگ و فرهنگ

نگاه معلّمی اهل فرهنگ و سرهنگی که رئیس کلانتری است. آقا معلّم با شتاب وارد کلانتری و اتاق رئیس شده و خود را معرّفی می‌کند و خطاب به جناب سرهنگ می‌گوید:
من معلّم مدرسهٔ پسری هستم که به جرم دزدی اینجا آورده‌اند، جناب سرهنگ! من به این بچّه خیلی علاقه‌مندم؛ برای اینکه بچّهٔ خوب و با استعدادی است. می‌خواستم از شما خواهش کنم او را به زندان نفرستید.
– چرا نفرستم؟! پسره دزدی کرده؛ دفعهٔ اوّلش هم نبوده. باید تنبیه شود.
– منم معتقدم که باید تنبیه شود. من خودم معلّمم و در صورت لزوم بچّه‌ها را تنبیه می‌کنم؛ ولی تنبیه معلّم محبّت و دلسوزی به همراه دارد و دانش‌آموز را اصلاح می‌کند؛ در صورتی که زندان اثر خوبی روی فرد نمی‌گذارد.
– ممکن است اثر خوبی نداشته باشد؛ امّا زندان محلّی است که برای اجتماع لازم است. مردم باید از چیزی بترسند که به مال هم تجاوز نکنند!
– جناب سرهنگ! اجتماع برای آنکه مردم به اموال هم تجاوز نکنند، راه بهتری را می‌تواند انتخاب کند.
– چه راهی؟
– راه تربیت و فرهنگ. باید به بچّه یاد داد و فهماند که اگر دستش را به آتش بزند، می‌سوزد؛ نه آنکه آتش روی دستش بگذارند تا حس کند که آتش سوزنده است.
– این حرف شما کاملاً درست است؛ ولی خب، عدّهٔ زیادی هم هستند که اگر ده دفعه هم آتش روی دستشان بگذاری و بسوزند، باز هم دستشان را به طرف آتش می‌برند.
– آن عدّه یا مریضند و حسّ تشخیص ندارند یا تربیت غلط، لاابالی و خرفتشان کرده یا آن‌قدر نیاز دارند که سوختن برایشان مهم نیست.
ضمناً شما نمی‌توانید دزدی و فساد را ریشه‌کن کنید؛ ولی فرهنگ می‌تواند. اگر جامعه‌ای وسیلهٔ زندگی اوّلیهٔ مردم را تهیّه کند و مدرسه بسازد، دیگر احتیاجی به ساختن زندان ندارد.
بیایید به جای آنکه این بچّه را با یک پرونده و یک پاسبان بفرستید زندان، بفرستیدش مدرسه. ما در مدرسه بهتر می‌توانیم به این بچّه کمک کنیم تا شما در زندان.
شما حتماً بچّه دارید و دوستشان هم دارید. این بچّه بی‌پدر است. خیلی هم فقیر. حتماً همان دیشب که بچّه‌های من و شما با شکم‌های سیر در رختخواب گرم و نرمشان خوابیده بودند، این پسر از گرسنگی مجبور شده یک لقمه نان دزدی کند. مادرش هم زنی فقیر، گرسنه و بدبخت است. چه انتظاری دارید؟
جناب سرهنگ با شنیدن سخنان معلّم به تأمّل و تفکّر مشغول شده و با انگشت کرهٔ زمین تزئینی روی میزش را می‌چراخند و سپس رو به معلّم می‌گوید:
– من این بچّه را به ضمانت شما آزاد می‌کنم. امیدوارم همان‌طور که گفتید، بتوانید به او کمک کنید. اگر مجدّداً خطایی از او سر بزند، شما مسئول هستید.
– باشه، قبول می‌کنم.
سرهنگ از اتاق خارج شده، خطاب به مأموران خودش می‌گوید:
آن بچّه را آزاد کنید!
آنگاه برای خداحافظی به سمت معلّم دست دراز می‌کند و می‌گوید:
امیدوارم در راهی که پیش گرفته‌اید، موفّق باشید. راستی اسم شما چیست؟
– آینده!
تقابل دو رویکرد، یکی فرهنگی و دیگری سرهنگی، برخاسته از دو عالم متفاوت، دو تعریف جدا از هم دربارهٔ انسان و لاجرم مبتلای دو عملکرد متفاوت است که هر کدام، سمت و سوی کلّی جامعهٔ انسانی را به سوی عالمی همنوا با خود می‌کشد.
هر زمان که اهل فرهنگ از تربیت و دستگیری مردم در می‌مانند یا رویکردی سرهنگی بر اهل فرهنگ چیره و مستولی می‌شود، درهای مدارس بسته و بر تعداد سلّول‌ها و بندهای زندان‌ها افزوده می‌شود.
ساحات وجودی آدمی بسیار و راه او تا عالی‌ترین مرتبه از معرفت و قرب، دراز؛ امّا آنکه دستگیر اوست، در طیّ طریقت و مراتب، پیش از آنکه شحنه‌ها و سرهنگ‌ها باشند، معلّمان اهل فرهنگند؛ چرا که سرهنگان را تا آن زمان که در مقام سرهنگی جای‌گیر و از آن منظر به عالم و آدم می‌نگرند، راهی به ساحات وجودی و نوری و معنوی آدمی نیست.
نقشهٔ راه و چراغ راه برای طیّ طریق در ساحات حیات، در دست اهل فرهنگ است و جان فرزندان آدمی، آن زمان که در بیراههٔ ظلمانی گرفتار می‌آیند، مستعدّ و طالب چراغ فروزانی است که روغن خویش را از جان اهل معرفت و فرهنگ وام می‌ستاند.
جملهٔ صفحات تاریخ اقوام و ملل را که بنگری، به قدر نیم‌صفحه‌ای از توفیق سرهنگان در تربیت فرزندان آدمی یاد نکرده‌اند. سرهنگان در طیّ طریق ظلمانی عالم ناسوت، خود محتاج رهنمایی اهل فرهنگند.
در تاریخ ایران کهنسان و تا عصر صفویه، هماره پهلوانان، جوانمردان اهل فتوّت در مقام شهربانان به انجام وظیفه مشغول بودند.

در منابع مذکور است که پهلوان میرباقر که نامش در زمرهٔ پهلوان پهلوانان و بهترین کشتی‌گیران تاریخ این ورزش ثبت است، به پیشهٔ آجرپزی اشتغال داشته و از این‌رو به پهلوان میرباقر آجرپز مشهور است.
شاه عبّاس صفوی او را به سمت داروغه‌باشی «اصفهان» و سپس رئیس کلّ داروغه‌های «ایران» برگزید. او در عین تنومندی جسم و مهارت در تیراندازی، شمشیرزنی و… جوانمردی، بی‌مثال بوده است.
برخی از نویسندگان قدم فراتر گذاشته پهلوان میرباقر را صاحب کرامت دانسته‌اند و کرامات زیادی از او نقل کرده‌اند؛ چنان‌که نوشته‌اند:
زمانی که وی ریاست داروغه‌های ایران را به عهده داشت، شب‌ها را به سرکشی و مراقبت پایتخت به روز می‌رساند. شبی در چهار سوق بزرگ اصفهان، به نام «چهارسوق مقصود»، جلوی تختی که برایش نهاده بودند، ایستاده به پاسداران دستورات لازم می‌داد. در این اثنا طلبه‌ای از دور نمایان شد. چون شب از نیمه گذشته بود، یکی از نگهبانان به او فرمان ایست داد. طلبه در جای خود ایستاد یا بهتر بگویم، در جای خود خشکید.
پهلوان میرباقر نزد طلبه رفت و گفت: کیستی و برای چه در این وقت شب بیرون آمدی؟ طلبه پاسخ داد:
حقیر از طلّاب «مدرسهٔ ملّا عبدالله» هستم و از شاگردان حضرت شیخ بهایی می‌باشم. شب‌ها غالباً تا نصف شب مطالعه می‌کنم. امشب هم درس روز را مرور می‌کردم که ناگهان چراغم خاموش شد. چراغ را از حجره بیرون بردم ببینم برای چه خاموش شده، دیدم روغن آن تمام گشته. خیال می‌کردم اوّل شب است. روغندان را برداشته به بازار آمدم تا روغن برای سوخت چراغم بخرم. خدا گواه است که فقط برای خرید روغن چراغ آمده‌ام.
پهلوان میرباقر گفت: چند سال است درس می‌خوانی؟
پاسخ داد: سی سال.
پهلوان گفت: سی سال است که درس می‌خوانی هنوز برای روغن چراغت پرسه می‌زنی؟
آنگاه خنجر از نیام کشید و گفت: آشیخ! روغندانت را جلو بیاور.
طلبه که از ترس می‌لرزید، روغندان را دو دستی جلوی پهلوان برد. میر باقر خنجر برهنه را روی روغندان شیخ گرفت و به قبضهٔ آن فشاری آورد. روغن از نوک خنجر سرازیر گشت، به حدّی که روغندان پر شد. سپس خنجر را در غلاف گذاشت و گفت: آشیخ! برو خودت را درست کن.
این مرد بزرگ اهل کرامت، همهٔ زندگی‌اش وقف مردم و برای کمک به خلق الله بوده و در تمام دوران زندگانی پرافتخارش کوچکترین نقطه‌ضعفی نداشته و هیچ گونه خلافی از او سر نزده بود.۱
می خواستم عرض کنم مردمان را و سرهنگان را ادب اهل فرهنگ لازم می‌آید تا جملهٔ مناسبات و معاملات، راست و درست و نظام جامعهٔ انسانی روی به طهارت و تعالی گذارد؛ وگرنه همواره منظومهٔ «مست و هشیار» مرحومهٔ پروین اعتصامی، نو و تر و تازه می‌نماید.
والسّلام
سردبیر

پی‌نوشت‌ها
۱. شفیعی سروستانی، اسماعیل، «تربیت پهلوانی»، تهران، هلال، چاپ ششم، ۱۴۰۳، صص ۹۳-۹۵؛ به نقل از «آئینهٔ پهلوان‌نما»، صص ۳۴۷-۳۴۸.

همچنین ببینید

باران که نبارید

باران که نبارید توبه نکردید!

به یاد و به نام همه مردان و زنانی که درد و رنج و خستگی  …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *