هندوان عمر یک دوره انسانى (Monvantare) را به چهار عصر تقسیم مىکنند که آغازش عصر «کریتا»، (۱) «دوپارا»، (۲) «ترتا»، (۳) «با کالى یوگا» (4) به اتمام مىرسد. این اعصار مظهر مراحل غروب و افول تدریجى معنویت اولیه است، که با تحقق هر دوره یک چهارم از ناموس ایزدى کاسته مىشود که در عصر «کالى یوگا» فقط یک چهارم از کل ناموس الهى باقى مىماند که یونانیان آن اعصار را طلا و نقره و مفرغ و آهن نام نهادهاند.
تعبیر دیگر این ادوار کیهانى هندوان تفسیر زند آگاهانه (هرمنوتیکى) (۵) از سیر تاریخى و
تنزیلى انسان و انطباق آن اعصار با چهار فصل سال و ارتباط آن با قصه «پرسفونه» الهه بهار یونانیان است.
بشنوید اى دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماستآن (۶)
رب النوع کشاورزى است که «هادس» (10) (پلوتون) رب النوع حاکم بر جهان زیر زمین، او را مىرباید و با خود به زیر زمین مىبرد و همسر خود مىگرداند، اما «دمتر» به کمک «هرمس» (Hermes) پیامآور «زئوس» دختر خود را باز مىگرداند و سرانجام توافق مىکنند که فصل بهار و تابستان دختر بر روى زمین نزد مادر و در پاییز و زمستان در زیر زمین نزد هادس به سر برد. «دمتر» (سیریز) شش ماه هر سال با دختر خود شادمان است. هنگام آمدن «پرسفونه» گلها شکفته مىشود و پرندگان مىسرایند و همه زمین با لبخند به شاهزاده خانم خوشامد مىگویند.
پارهاى از مردم مىگویند «پرسفونه» براستى موسم بهار است و تا زمانى که با ما مىزید سراسر زمین زیبا و پسندیده مىنماید، اما چون هنگام پیوستن «پرسفونه» به «پلوتو» شاه در خانه تاریکش در زیر زمین فرا مىرسد دمتر خود را پنهان مىکند و تا بازگشت دخترش آن ماههاى خسته کننده را در غم به سر مىبرد.
در آن مدت زمین نیز افسرده و غمگین است، برگها به زمین مىریزد و چنان مىنماید که درختان بر دور شدن آن شاهزاده خانم زیبا اشک مىریزند و گلهاى زیر زمین پنهان مىشوند تا آواز پاى آن دوشیزه هنگامى که مشتاقانه به روى زمین باز مىگردد، سراسر طبیعت را از خواب زمستانى بیدار کند. (۱۱)
درختحیات انسان چهار دوره تاریخى هزاران ساله را پشتسر گذاشته است که با بارانهاى بهار احدیت و آفتابهاى تابستان اساطیرى و بادهاى خزانى عصر متافیزیک و برفهاى انباشته زمستان اومانیست و فسردگى و انجماد روح این ادوار را سپرى کرده است که اینک به شرح و تفصیل هرکدام از آنها مىپردازیم.
درین نوبتکده صورت پرستى زند هر کس به نوبت کوس هستى حقیقت را به هر دورى ظهوریست ز اسمى بر جهان افتاده نوریست اگر عالم به یک منوال ماندى بسا انوارکان مستور ماندى گر از گردون نگردد نور خور گم نگیرد رونقى بازار انجم زمستان از چمن بار ار نبندد ز تاثیر بهاران گل نخندد
عصر اول «کریتا»، در عصر طلایى مردمان در علم شهودى و معرفتحضورى به سر مىبردند و حقایق عالم علوى را از راه مکاشفه و شهود ادراک مىکردند. در حماسه بزرگ «مهابهارتا» این عصر را چنین شرح دادهاند: در این عصر نه خدایان وجود داشتند و نه اهریمنان، معامله و خرید و فروش هرگز انجام نمىپذیرفت، ضعف و بیمارى وجود نداشت، اشک و خون دل و کبر و ترس و آز و طمع و ظلم و بخل موجود نبود.
در آن زمان نظام طبقاتى و ناموس ایزدى (dharma) استوار و همه خداى یکتا را مىپرستیدند و به «ریگ ودا» معتقد و مؤمن بودند.
عصر «کریتا»، فصل بهار عمر و خلیفه الهى بشر و تاج عزت و کرامتبر سر و ظهور تجلیات الهى که همه چیز صبغه برهمایى و الهى دارد و بشر همچون عندلیب در باغ عدن براى بهار زندگىاش «پرسفونه» نغمه سرایى و تسبیح خوانى مىکند سرسبزى و طراوت و شمیم بهارى در وجود عالم و آدم مظهر ظهور احدیت و التفات بشر به حق تعالى و شهود آن مىباشد.
الهى چون در تو نگرم از جمله تا جدا رانم و تاج بر سر و چون بر خود مىنگرم از جمله خاکسارانم. (۱۲)
بهار عمر خواه اى دل وگرنه این چمن هرسال چونسرین صد گلآرد بار و چونبلبلهزار آرد
و یا
گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن چترگلبرسرکشىاىمرغخوشخوانغممخور (۱۳)
در سرود بیست و هشتم کتاب برزخ، «دانته» در سفر به چکاد کوه به جویبارى مىرسد که آن سوى آن باغ عدن قرار دارد و بانوى زیبایى در آنجا نغمه سرایى مىکند. به او مىگوید: لطف کن و بدین جویبار نزدیکتر آى تا آن نغمهاى را که مىخوانى بهتر توانم شنید.
تو مرا به یاد «پروسرپاین» و جایگاه وى مىافکنى، در آن هنگام – که مادرش او را از کف بداد و او بهار را «ماتلدا» ( Matelda) آن بانوى زیبا کنار رود «لته» (Lete) خطاب به «دانته» مىگوید:
آنان که در دوران کهن درباره عصر طلایى بشر و سعادتمندى آن نغمه سرایى کردهاند شاید که در «پارناسو» در اندیشه این مکان بودهاند. در اینجا ریشه بشریتبا بى گناهى آبیارى شده بود، اینجا منزلگه بهار جاودانى است و جمله میوهها و این آب همان اکسیرى هستند که اینان همه از آن سخن گفتند. (۱۴)
عصر دوم «دوپارا»، کشمکش اضداد ظاهر مىگردد و جنگ اساطیرى میان نیک و بد، خدایان و اهریمنان به وقوع مىپیوندد و طبقه «کشاتریاها»، مظهر آرمانهاى طبقه جنگاوران جایگزین «برهمن»هاى دین «هندو» مىشوند و آدمیان یک چهارم معرفت فطرى خویش را از کف مىدهند.
این دوره مظهر تابستان حقیقت عمر انسان است که تنزل از بهار احدیتبه تابستان واحدیت که ثمره آن تجلى اسماء و صفات حسنى در کسوت خدایان نیک (اسوره برهمن یا اهوره زردشت) و اسما و صفات قهر در کسوت اهریمنان (۱۵) (اساطیراولین کشورهاى بین النهرین و مصر و یونان و روم باستان) دیو و دیوه هند اوستایى که دائما با هم به صورت قهرمانان در نزاع و ستیزند که نهایتا غلبه با این لطف الهى مىباشند.
بهار و تابستان بشر ایام اقامت «پرسفونه» بر روى زمین کنار مادرش «دمتر» و همچنین دمیدن روح عطرآگین بهارى در شکوفایى موجودات که موجب وجد و سرور و پایکوبى آدمیان در چمنزار عالم وجود استبه همراه الهه بهار، جشن و اعیاد «کریبانته» (16) ملازمین «دیونیزوس» (الهه شراب) (۱۷) و «آپولون» (18) (الهه شعر و موسیقى) در ستایش آنها برپا مىشده است.
غیر بهار جهان هستبهارى نهان ماهرخ و خوش دهان باده بده ساقیا (۱۹)
عصر سوم «ترتایوگا»، بر اثر گردش گردونه زمان نیمى از ناموس ایزدى (دارما) به فراموشى سپرده مىشود و نظام طبقاتى متزلزل مىگردد و طبقه «برهمن» و «کشاتریاها» که طبقات ممتاز دین هندو را تشکیل مىدهند وظایف خود را چنان که باید عمل نمىکنند. این عصر مظهر حکومت طبقه سوم «ویشاها» است.
مرغ زیرک نزند در چمن پردهسراى هر بهارى که به دنبال خزانى دارد
این عصر منطبق با فصل خزان حقیقت عمر آدمى و غیبت «پرسفونه» است که آغازش ظهور متافیزیک یونانى و بانیان آن «سقراط» و «افلاطون» هستند با تفسیرى که از عالم و آدم و مبدا آن دو دارند اصالتبه «هادس» رهزن «پرسفونه» مىدهند. در اشعار شاعران تراژیک حضور پرسفونه بر روى زمین ممدوح است و سراى دیگر، یعنى جهان زیر زمین «هادس» (پلوتو) مذموم است. براى سقراط و افلاطون، هادس و سراى دیگر ممدوح است و بشدت شاعران را نکوهش مىکنند و مورد انتقاد قرار مىدهند و در کتاب سوم جمهورى اشعار شاعران را که در مذمت عالم دیگر استحذف مىکنند. آخرت نگرى سقراط و افلاطون و شتافتن به سراى دیگر منعکس در محاورات «آپولوژى» و «کریتون» و «فایدون» ناشى از عقیده تمیزگى روح از آلودگى اجسام کثیف و دیدار با صور مثالى و معقول در آن عالم است.
سقراط گفت: پس «سیمیاس» (20) عزیز، فیلسوفان حقیقى در تلاش رسیدن به مرگند و کمتر از همه انسانهاى دیگر از مرگ مىترسند. بنابراین اگر اینان که از هر لحاظ از قید بدن و جدایى گرفتهاند و مىخواهند که روحشان آزاد و فارغ از بدن بماند، در هر لحظهاى که این آرزو به مرحله عمل مىرسد بترسند و برآشفته شوند و میل و اشتیاقى به رسیدن به آنچه در زندگى عاشقش بودند، یعنى شناسایى حقیقت و به رهایى از آنچه پیوسته منفورش مىداشتند نشان ندهند، آیا این رفتار اینها بزرگترین ابلهى و دیوانگى تلقى نخواهد شد؟ آیا این قابل قبول است که کسانى که معشوق یا زن یا فرزندشان مىمیرد داوطلبانه حاضر باشند به دنیاى اموات بروند، به این امید که گمشده خود را در آنجا پیدا کنند. ولى کسى که حقیقتا عاشق معرفت است و پیوسته به این امید زنده است که روزى به دنیاى اموات راه یافته و شاهد مقصود را در آغوش گیرد، از مردن بترسد و اشتیاقى به رفتن به دنیاى مردگان نشان ندهد؟ دوست من کسى که عاشق قیقتباشد شدیدا «معتقد خواهد بود که حقیقت پاک را جز در آنجا نمىتوان پیدا کرد، بنابراین آیا دیوانگى نخواهد بود اگر چنین کسى از مرگ بترسد؟» (21)
سقراط در محاوره «فایدون»، زیستن در جهان خاکى را مدت زمان طولانى بیمار بودن مىداند و در نظر او رهایى از دنیا به مهمى خلاصى از بستر بیمارى (۲۲) و محشور شدن با «اودیسه» و خردمندان و پهلوانان یونان باستان و ملاقات و دیدار به فیلسوف کامل «هادس» مىباشد.
سقراط: پس بگذار بگوییم هیچ ذاتى، حتى «سیرن»ها (۲۳) نمىخواهند از نزد «هادس» دور شوند و به این جهان بازگردند بلکه هادس آنان را با چنان سخنانى زیبا سرگرم مىکند که همه مجذوب او هستند و میل ندارند از او جدا شوند. خلاصه، هادس سوفیستى کامل و براى همنشینان خود ولى نعمتبزرگ است، حتى به آدمیانى که در این جهان به سر مىبرند خرسندى و نیک بختى مىفرستد و چون ثروتى بیکران دارد او را به نام «پلوتون» نیز مىخواند. گذشته از این، مادام که روح کسى اسیر تن است، هادس میل به همنشینى او ندارد، بلکه پس از آنکه روح از زندان تن آزاد شد و از بیمارى هوس و آرزو رهایى یافت «هادس» به آن روى مىآورد. از این رو باید گفت هادس فیلسوفى است که مىداند تنها چنان روحى را مىتوان با بند اشتیاق به قابلیت و خردمندى بست و از گریز بازداشتحال آنکه اگر روح به بیمارى هوسهاى دیوانهوار بدن دچار باشد حتى «کرونوس» نیز، که پدر همه خدایان است نمىتواند او را در نزد خود نگاه دارد هرچند با چنان بندى که خود نیز مىگویند برپا داشته استببندد. (۲۴)
اسم قهر الهى با متافیزیک غلبه پیدا مىکند. افول و غروب خدایان باعث مىشود که اوصاف خدا و خدایان در آدمى از سرسبزى به زردى بگراید و بادهاى دیجور خزان برگ درختان انسانیت را فرو ریزد. با ظهور متافیزیک خدایان مىگریزند و پرسفونه از انظار ناپدید مىشوند و دوزخ دهان باز مىکند تا همه چیز را ببلعد. ۲۵۰۰ سال حکومت فلاسفه بر روى زمین منتهى به عدم حضور پرسفونه و تجلى پلوتو بر روى زمین انجامیده است.
جهان را دیدى و فصل بهارش ببین و از خزان گیر اعتبارش ببین دم سردى باد خزان را ببین رخ زردى برگ رزان را دم آن سرد از درد فراق است که یار از یار و جفت از جفت طاقست رخ این زرد از اندوه دوریست که دورى بعد نزدیکى ضروریست برفته آب و رنگ از شاهد باغ سیه پوش آمده در ماتمش زاغ (۲۵)
عرفاى اسلامى و مسیحى قرون وسطى همچون «تیرزیاس» (26) که لطف «پرسفونه» شامل حالشان شده و درونشان از بارقهها و اشعه لمعات آذرخشهاى ابر بهارى روشن شده است و غلبه ظلمت عصر متافیزیک را که رهزن بهار حیات انسان است و به منظور تذکر و تفکر و بیدارى از غفلت و نسیان و خواب انسان را اینگونه به تصویر مىکشند:
ذخیرهاى بنه از رنگ و بوى فصل بهار که مىرسند ز پى رهزنان بهمن و دى (۲۷)
در وقتخزان بیداد، گلها ریخته، عندلیب گریخته، لالهمرده، شکوفه را باد برده، بنفشه بیمار، نیلوفر سوگوار، نرگس جان داده، سمن آواره، چمن بیچاره، ریاحین در سکرات و چشم عبرت بین در قطرات، غنچهها ریزیده، برگها پوسیده، جویبارها سراب، گلزارها خراب، هوا پر گرد، سبزهها رخ زرد، نازنینان رزان، کشته تیغ خزان، و باد بى سر و پاى هر یک را دفن کرده به جاى، ابر پریشان و گریان و رعد در نوحهگرى غران، نار در دل انار پنهان، انگور را خون از دیده روان، آسمان کبود پوشیده، زمین رخ را خراشیده، زاغ در آن مصیبت نگاه کرد و جامه بر خود سیاه کرده، طوفان از باغ برآمده و به جاى بلبل زاغ درآمده، سحاب در حالت نگریسته.انا لله و انا الیه راجعون. گفته و گریسته. (۲۸)
عصر چهارم «کالى یوگا»، یعنى عصر تاریکى و جنگ و اختلاف در این عصر سیاه و ظلمانى فقط یک چهارم (دارما) باقى مىماند و همه چیز به انحطاط و اضمحلال مىگراید و ارزشهاى معنوى و اخلاقى نابود مىشود. «ویشنو پورانا» مىگوید: فساد بر همه چیز حکمفرما خواهد شد، دولت و ثروت تنها معیار ارزش و مقام، شهوت، یگانه پیوند میان زن و مرد، دروغ تنها راه موفقیت در امور دنیوى محسوب خواهد شد. نظام طبقاتى متلاشى شده و دستورها و احکام «ودایى» را کسى دیگر رعایت نخواهد کرد. برهمنها و کشاتریاها از مقام خود سقوط خواهند کرد و پستترین طبقه «یاشودا»ها حاکم بر زمین خواهند بود.
هر فصلى ضرورتا فصل بعدى را در پى دارد; زمستان سرد و سخت «اومانیسم» در عصر «رنسانس» فرا مىرسد و همه چیز را نیست و نابود مىگرداند، زمین برهوت سترون و خورشید آن یخ زده و افق سربى و دیگر از برگهاى زرد پاییزى اثرى نیست، برف سفید همه جاى زمین را پوشانده است.
شاعران عصر «کالى یوگا» با تفکر نیست انگارانه زمستان عمر بشر را به تصویر مىکشند و سایر فصول سپرى شده را نفى کرده و زمستان سرد و یخبندان و فسردگى روح بشر را اثبات مىکنند و بهار انسانیت را انکار مىنمایند. فغان (خدا مرده است) نیچه، ناشى از کشته شدن اوصاف الهى در وجود انسان به واسطه کشتار شاعران و فلاسفه اومانیستى بوده است. در طغیان روح «فاوست»ى «گوته» زمستان عمر ابناىآدم بخوبى نشانداده شده است.
هم اکنون روح بهاران در جسم درختان قان تاثیر نموده و تاثیر آن در کالبد درختان صنوبر و کاج نیز آغاز شده است. آیا نباید بهار در پیکرههاى ما نیز تاثیرى باشد؟
«راستى که، من از جوشش و نشاط بهاران هیچ احساسى نمىکنم. در پیکر من زمهریر است.
من، در راه خود برف و یخ مىخواهم. قرص خشن ماه سرخ فام، نور کندور خود را بسى اندوهناکانه مىپراکند! چنان تیره مىتابد که رونده در هر گام به درختى یا به تخته سنگى اصابت کند.» (29)
حقیقت گمشده خود را در ادوار تاریخى نزد شاعران هر عصر یافتم. هر شاعرى نغمه سراى فصل خودش است و در میان در قطعه شعر کلاغ (۳۱) حقیقت پاییز و زمستان و حیاتش را چنین منعکس مىکند. یک بار، در نیمه شبى ظلمانى و موحش شاعر در غم فراق دختر از دست رفتهاش لنور (Lenire) مشغول خواندن کتابى عجیب و مرموز درباره دانش فراموش شده مىشود. ناگهان صدایى از بیرون خانه مىشنود:
پنجره را گشودم، ناگهان دیدم که کلاغى، که گویى از کلاغان روزگار مقدس کهن بود بال برهم سایید و به درون اتاق آمد. و بالاى در اتاقم روى مجسمه «پالاس» که درستبالاى آستانه در واقع شده بود نشست.
دیدار این پرنده آبنوسى و حالت و متانت و وقارى که به چهره خود مىداد، دل افسردهام را به خنده واداشت، بدو گفتم: با آنکه موى بر سر و تاجى بر فرق ندارى یقینا حیلهگر نیستى. اى کلاغ شوم که از دنیاى کهن آمدهاى تا در کرانههاى مرموز شب سرگردان شوى، بگو: نام اشرافى تو در دیار پلوتونى شب چیست؟ (۳۲) کلاغ به من گفت: «هرگز».
شاعر اصرار دارد که راز و معماى حضور کلاغ را در آن لحظات کشف کند.
بدو گفت: آیا در بهشت دوردست روح افسرده من خواهد توانست دوشیزهاى مقدس را که در دنیاى فرشتگان «لنور» نام دارد در آغوش کشد؟ کلاغ با جواب هرگز خشم شاعر را برمىانگیزد.
خشمگین از جاى جستم و فریاد زدم: «خواه پرنده باشى و خواه شیطان، این گفته تو فرمان جدایى ما بود. زود به دیار طوفانى خود، به ساحل پلوتونى شب بازگرد (۳۳) و در اتاق من هیچ پر سیاهى به یاد این دروغى که گفتى بر جاى مگذار. از روى این مجسمه که بالاى در اتاق من استبرخیز و تنهاییم را بر هم مزن: کلاغ گفت: «هرگز».
هنوز کلاغ همچنان بىحرکت و آرام بر روى مجسمه پریده رنگ پالاس و در بالاى در اتاق من نشسته است. چشمانش درستحالت چشمان شیطانى (۳۴) را دارد که به رؤیایى فرو رفته باشد و نور چراغ که به وى مىتابد، سایهاش را بر کف اتاق مىلرزد جدا نخواهد شد. «هرگز». (35)
سزد ار چو ابر بهمن که درین چمن بگریم طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد (۳۶)
در ضمیر ناخوداگاه شاعر، کلاغ از ساحل دوزخى شب آمده و بر روى تندیس «آتنه» نشسته و سایه منحوسش را بر عقل و روح انسان گسترانده است، و عقل و روان انسان را به تیرگى و ظلالت کشانده است. دیگر از جغد پرنده مقدس الهه عقل که در تاریکى قادر به دیدن بود اثرى دیده نمىشود.
«اودین» (Odin) رب النوع جنگ و مرگ در اساطیر آلمان شمالى نام داشته است، شیطان را با دو کلاغ بر روى شانهها مجسم مىکرده است. در «فاوست»، گوته آمده است:
ساحره: اى مولاى من، از این برخورد کهاندکى خشن بود مرا ببخشاى! اما هنوز هم پاى سم دارت را نمىبینم، دو کلاغ تو کجاست؟ (۳۷)
بالاخره با تحقق فلسفه حقیقت «پرسفونه» پنهان و مورد غفلتباقى ماند و همچنین فلاسفه دوره نوزایى و به تبع آن شاعران و جامعهشناسان جامعه مدرن همگى رهزنان حقیقت هستند. آفتاب یخزده و زمهریر جهنمى برایشان محیط است.
دوزخ اما سرد و زبهشت آرزوها دور… (۳۸)
حتى آتش مقدس ربوده شده از معبد «زئوس« توسط «پرومته» نمىتواند به زمستان سرد و سیاه این زاغان تیره روز مداح قهرمانیهاى «پرومته» گرمى و روشنایى بخشد.
در گذشت از این خزان متافیزیک و زمستان زمهریر «اومانیست» با همزبانى و هم داستانى «باشلى» مىسرایم.
اى باد دیجور، جار بزن یک پیام! اگر زمستان مىآید، از پى آن مىتواند بهار باشد. (۳۹)
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایقها و ریحانها و لاله خوشعذار آمد کسى آمد کسى آمد که ناکس زو کسى گردد مهى آمد مهى آمد که دفع هر غبار آمد (۴۰)
اما حضور و تجلى «ربیع الانام» (41) بر روى زمین بدون انتظار فرج و استغاثه و تضرع به درگاه او میسور نیست.
سلام بر بانوى بهشت و سیده نساء العالمین و شفیعه امت
الغیاث الغیاث تو مام زمین نبوتى که از وصلتبه آسمان ولایت بهار امامت زایدشسلام بر کوثر اى که از تبارت دشمن ابتر فرزندت ربیع الانام (۴۲) را از پرده غیبتبرون فرست صاحب اسم اعظم، مسیحا خوى، خضر زندگىبخش تا عندلیبان بهار عارضش را از دست جور زاغان دجال صفتخلاصى بخشد الغوث الغوث ادرکنى، ادرکنى، ادرکنى
ماهنامه موعود شماره ۱۳
پىنوشتها:
×. برگرفته از فصلنامه تحقیقاتى «نامه فرهنگ»، سال هفتم، شماره سوم، پاییز۱۳۷۶.
۱. Kirta.
۲. Dvapara.
۳. Treta.
۴. Kali Yuya.
۵. Hermeneutic.
۶. مثنوى معنوى دفتر اول مولوى.
۷. Peresephone (Proserpine).
۸. Zeus.
۹. Demeter.
۱۰. Hades (Pluton).
۱۱. اساطیر یونان و روم، گریس. ه . کوپفر (Graceh. Kupfer) ترجمه نورالله ایرانپرست.
۱۲. مناجات، خواجه عبدالله انصارى.
۱۳. دیوان حافظ.
۱۴. برزخ، سرود بیست و هشتم، ترجمه شعاعالدین شفاء.
۱۵. خدایان بد.
۱۶. Corybante اهل وجد و سماع.
۱۷. Dionysus.
۱۸. Apollon.
۱۹. غزلیات شمس تبریزى.
۲۰. Simmias.
۲۱. فایدون، ترجمه کاویانى و لطفى.
(نیچهشامگاهبتان) ۲۲. To live _ That Means to bealong time sick twilight of the idol. Sirens
۲۳. Sirens.
۲۴. کراتیلوس (Kratylos) ترجمه کاویانى و لطفى.
۲۵. یوسف و زلیخا، جامى.
۲۶. Tiresias.
۲۷. حافظ.
۲۸. رسائل، خواجه عبدالله انصارى.
۲۹. فاوست، گوته، ترجمه اسدالله مبشرى.
۳۰. Edgar Allan poe.
۳۱.ترجمه شجاع الدین شفاء The Raven
۳۲. Pallas تندیس آتنه.
۳۳. Tell me what Thy Lardly Nameis on the night|s Plutonian Shore!
۳۴. Get, Thee back into the tempestand the night|s Plutonian Shore!
۳۵. Damon الهام بخش سقراط.
۳۶. حافظ.
۳۷. ترجمه شجاع الدین شفاء.
۳۸. فاوست، ترجمه اسدالله مبشرى.
۳۹. دوزخ اما سرد، اخوان ثالث.
۴۰. P. b. Shelley (1792 – 1822):odeto the West wind:the trumpet of aprophecy! if Winter Comes. Wanspring be far behind?
۴۱. دیوان شمس تبریزى.
۴۲. پرسفونه، ربیع الانام یونان و حضرت مهدى، عجل الله تعالى فرجه الشریف، ربیع الانام امت اسلام مىباشند.
۴۳. السلام على ربیع الانام ر. ک: مفاتیح الجنان: زیارت حضرت الامیر، علیه السلام.