عصر سه شنبه است …
چه حال خرابى پیدا کرده ام … سرم گیج مى رود. بى رمق از پله ها پائین مى روم و از مطب خارج مى شوم.
خدایا! باورم نمى شود. یعنى دفتر زندگى »محبوبه« به این زودى باید بسته مى شد؟
چطور باور کنم که همسر و همنفسم، مادر بچّه هایم و شریک زندگى ام را باید … خدایا کمکم کن!
به طرف اتومبیلم مى روم و ناگهان در دل آرزویى مى کنم: یعنى ممکن است نتیجه آزمایش اشتباه باشد؟
مدارک پزشکى را به سرعت زیر و رو مى کنم و یک بار دیگر همه مشخصات را چک مى کنم … نه!… همه چیز کاملاً درست است. باید باور کنم؛ باید بپذیرم که چنین آزمون دشوارى را پشت سر بگذارم و به آنچه خداوند برایم مقدر کرده است تسلیم شوم.
اعضاى بدنم از من فرمان نمى برند، ولى … باید بروم. تا وقتى به خانه رسیدم بارها این جمله ها را به یاد آوردم و اشک ریختم:
براى شفاى مریض سرطانى صلوات …
براى شفاى مریضه منظور …
اللّهمّ صلّ على محمّد …
× × ×
على! … على! …
چشمهایم را باز مى کنم.
– سلام!
– علیک سلام! تلفن با شما کار دارد. ده دقیقه قبل هم تماس گرفتند، خواب بودى. بعدش هم بیا چاى ریخته ام، با بچه ها بخوریم.
– باشد.
دارم جواب تلفن را مى دهم. امّا همه حواسم پیش محبوبه است. نگاهش مى کنم که چطور مثل فرشته اى به کارهاى بچّه ها رسیدگى مى کند و خستگى نمى شناسد. یک لحظه نگاهم در نگاهش تلاقى مى کند و از دیدن چشمهاى سیاهش که باید براى همیشه بسته شود دلم مى لرزد و اشک در چشمهایم حلقه مى زند.
– الو؟ آقاى غفارى!
– بله بله! مى فرمودید …
– لطفاً بفرمایید کى براى دریافت پاسخم مزاحم شوم؟ …
– قرار مى گذاریم.
باز هم نگاهم به سوى محبوبه پر مى کشد. پروانه کوچکى روى شانه اش نشسته. اگر بفهمد چقدر مى ترسد! خدایا! چطور یک مرد مى تواند هم مادر باشد هم پدر؟ بچه هایم! چطور رنج بى مادرى را تحمل مى کنند؟
گوشى تلفن را مى گذارم و مى روم. آهسته پروانه را از روى شانه اش مى پرانم و بچّه ها مى خندند.
به سرعت به طرف کتابخانه مى روم تا پاسخ پرسش دوستم را برایش بیابم. کتاب را پیدا مى کنم و نگاهى به آن مى اندازم:
کمال الدین و تمام النعمه تالیف شیخ صدوق رحمه الله علیه.
چند لحظه اى براى یافتن پاسخ در صفحاتش تفحص مى کنم. ناگهان لرزشى در دلم مى افتد و چراغى در دلم روشن مى شود. به سرعت از جا مى پرم و به آشپزخانه مى روم. به نکات مبهمى که در کتاب وجود دارد فکر مى کنم و آستینهایم را براى وضو بالا مى زنم.
محبوبه از دیرآمدنم شاکى مى شود:
– على مى خواهى نماز بخوانى؟ چاى سرد شد که! …
– من نمى خورم.
وضویم تمام مى شود.
– محبوبه! صدایم نکن چند دقیقه کار دارم.
لبهایش را مچاله مى کند و مى گوید: باشد!
مى روم داخل اتاق. چراغ را روشن نمى کنم و در همان تاریکى غروب تکبیر مى گویم. اللَّه اکبر … تا پایان نماز اشک مى ریزم و از عمق دل قافله سالار را صدا مى زنم:
یا فارس الحجاز ادرکنى!
یا اباصالح ادرکنى!
سلام بر تو آن هنگام که تکبیر مى گویى. سلام بر تو هنگامى که مى نشینى و سلام بر تو هنگامى که برمى خیزى …
صدایش مى کنم به پشیمانى آدم و ناله مى زنم با ضجه هاى یونس، با آخرین امید یوسف در دل چاه و گاه با سکوت مریم در ناامیدى از مردم. سر از سجده برمى دارم. هوا کاملاً تاریک شده. به تکه ابرى ارغوانى در دوردست پنجره مى نگرم و نذر مى کنم:
»تحقیق و تنظیم کتاب شریف شیخ صدوق را نذر سلامت همسرم و خوشنودى سالار قافله مى کنم …«
برمى خیزم و به نماز مى ایستم.
× × ×
چه چهارشنبه مرموز و عجیبى است. با عجله به محبوبه مى گویم: زودتر کارهایت را انجام بده. مى توانى؟ نگاهم مى کند و مى گوید:
– کارى ندارم.
– پس آماده شو برویم یک بار دیگر آزمایش بدهى.
– مشکلى پیش آمده؟ من که هفته پیش …
– مى دانم! ولى یک بار دیگر باید برویم.
– چرا؟
– برویم. حالا مى گویم. دیر نمى شود.
– على!
اصرار من فایده اى ندارد. مى دانم؛ ناچار همه آنچه از دیروز قلبم را مى فشرد برایش گفتم و از تصمیمى که گرفته بودم و از توسّلم و از عنایتى که شاید شامل حال ما مى شد. آنقدر گریه مى کند که دوباره دلم مى گیرد.
– محبوبه! مى خواهم عشقم را و ایمانم را محک بزنم!
بدون آن که حرفى بزند حاضر مى شود. اشکهایش را با مقنعه پاک مى کند. گریه اش که بند نمى آید!
× × ×
هفته بعد جواب آزمایش را مى گیرم و راهى مطب پزشک مى شوم.
برگه هاى آزمایش را از پاکت درمى آورم و روى میز پزشک مى گذارم. صدایم در نمى آید. فاصله شک تا یقین، ظلمت تا نور، حضیض تا اوج و بعد خنده تا گریه را با پاى دل طى مى کنم. آتش از قلم زبانه مى کشد و چشمهایم را مى سوزاند. نگاهى به محبوبه مى کنم که صورتش غرق عرق است. پزشک اوراق را بررسى مى کند. نگاهى به من مى کند و دوباره با تعجب به کاغذ چشم مى دوزد.
آنها را به دستم مى دهد و مى گوید: آقاى غفارى! جواب آزمایش منفى است. آن هم با فاصله هفت روز!
گویا نفس کشیدن را فراموش کرده ام. مثل کودکى که تازه او را به دنیایى دیگر متولد مى کنند. رنگ قلم را مى بینم که از کبودى به سپیدى مى رود. سرم را برمى گردانم و از پنجره به افقهاى دور مى نگرم و در دل فریاد مى زنم:
»اى حبل متین!«
صبر و قرار ندارم. به سوى پنجره مى روم و صدایش مى کنم:
»اى حبل متین!«
و قطره هاى اشک به یارى مان مى آیند تا انفجار این عشق را تسکین دهیم.
× × ×
به مقصد نزدیک مى شویم. نگاهى به همسفرم مى کنم و به او مى گویم که قصد زیارت قبر شیخ صدوق، رحمهالله علیه، را دارم. او هم به تنهایى داخل حرم امامزاده مى شود. چشمهایم به طرف مزار شیخ بال مى گیرد، و به آن سو مى روم، مى نشینم و فاتحه اى هدیه اى مى کنم. اندکى قرآن مى خوانم و سپس با شیخ نجوا مى کنم:
»آقا! من به نذرم عمل کردم. توفیق تحقیق و تنظیم کتاب شریفتان را پیدا کردم. خود شما دعایى بفرمایید کارهاى لازم براى چاپ و نشر کتاب را تهیه کنم. خودتان که مى دانید …«
چند دقیقه اى مى شود که همسفرم بیرون منتظرم ایستاده. بیشتر از این معطلش نمى کنم و برمى خیزم. به سویم مى آید. از سؤالهایش مى فهمم که احتمال مى دهد مشکلى دارم. برایش ماجرایم را تعریف مى کنم و مى گویم که نذرم را ادا نموده ام و فقط به خاطر مسائل مالى چاپ کتاب هنوز شروع نشده است. پاسخش برایم وعده اجابت دفعا بود، و همسفرم قول داد که خود عهده دار چاپ کتابها و خریدار اولین سرى چاپ شده نیز خواهد بود. صلواتى به روح بلند شیخ صدوق هدیه کردم.
سکوت مثل همیشه وادارم کرد نگاهى عمیق بر آسمان بیفکنم. خورشید در دریایى از سرخى فرومى رفت و دلم را با خود به بیکرانه ها مى برد. نجوا مى کنم: »تو اکنون در کدام سویى؟ در مشرقى؟ یا در مغرب آسمان نظاره گر منى؟ اى امام من! اى دستگیر من! وَ افى … حبل متین الهى! این مردمک چشمانم در هر لرزش تو را جست و جو مى کنند …«.
موعود جوان شماره ۲۸