شنیدم از امام (ع) با مردی که از اهل آفریقا بود صحبت کرد و فرمود: حال راشد چطور است؟ عرض کرد: حالش خوب است و به شما سلام رسانید. امام (ع) فرمود: خدا رحمتش کند مرد گفت مگر از دنیا رفته است؟ فرمود: بله. گفت: چه موقع. فرمود: دو روز بعد از بیرون آمدن تو. مرد گفت: به خدا قسم مریض نبود و هیچ علتی برای مرگش وجود نداشت! امام (ع) فرمود: بالاخره مرگ فرا می رسد و یا به مرض و یا به علتی
ابو بصیر میگوید: در خدمت امام محمد باقر (ع) وارد مسجد شدم جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند. امام (ع) به من فرمود: از مردم بپرس آیا امام باقر را میبینید؟
از هر کس که پرسیدم ابا جعفر را دیدی میگفت نه با اینکه آن حضرت در کنار من ایستاده بود تا اینکه أبوهارون مکفوف (نابینا) آمده، حضرت باقر (ع) فرمود: از او بپرس، گفتم: امام محمد باقر را دیدی؟ گفت: آری ایشان همینجا ایستادهاند. گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت:
چگونه ندانم در صورتی که آنجناب نوری است درخشان و آفتابی است تابان.
آنگاه ابو بصیر ادامه می دهد: که شنیدم از امام (ع) با مردی که از اهل آفریقا بود صحبت کرد و فرمود: حال راشد چطور است؟ عرض کرد: حالش خوب است و به شما سلام رسانید. امام (ع) فرمود: خدا رحمتش کند مرد گفت مگر از دنیا رفته است؟ فرمود: بله. گفت: چه موقع. فرمود: دو روز بعد از بیرون آمدن تو. مرد گفت: به خدا قسم مریض نبود و هیچ علتی برای مرگش وجود نداشت! امام (ع) فرمود: بالاخره مرگ فرا می رسد و یا به مرض و یا به علتی. ابو بصیر میگوید: عرض کردم راشد چطور آدمیبود؟ فرمود: مردی دوستدار و محب ما بود. سپس فرمود: آیا خیال میکنید که ما چشم و گوشی نداریم که از وضع شما با خبر شویم چه خیال باطلی! سوگند به پروردگار هیچ یک از اعمال و رفتار شما برای ما مخفی نیست و همگی نزد ما حاضر است پس خویشتن را به کارهای خیر عادت دهید و اهل خیر باشید و بدانید که به این موضوع مهم فرزندان و شیعیانم را امر میکنم.
زراره از عبدالملک نقل میکند که بین امام محمد باقر (ع) و بعضی از فرزندان امام حسن (ع) صحبتی پیش آمده بود. من خدمت امام (ع) شرفیاب شدم، خواستم در این میان سخنی بگویم تا شاید حل اختلاف شود.
امام (ع) فرمود: تو چیزی در بین ما مگو زیرا مثل ما با پسر عمویمان مانند همان مردی است که در بنی اسرائیل زندگی میکرد و او را دو دختر بود یکی از آن دو را به مردی کشاورز و دیگری را به شخصی کوزه گر شوهر داده بود. روزی برای دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید. دختر گفت: پدر جان شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده، اگر باران بیاید حال ما از تمام بنی اسرائیل بهتر است. از نزد آن دختر به خانه دیگری رفت و از او نیز احوال پرسید. گفت: پدر، شوهرم کوزه زیادی ساخته اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزههای او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است.
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد. در حالیکه میگفت خدایا تو خودت هر چه صلاح می دانی بکن. در این میان مرا نمی رسد که به نفع یکی درخواستی بکنم هر چه صلاح آنهاست انجام بده. امام باقر (ع) فرمود: شما نیز نمی توانید بین ما سخنی بگویید. مبادا در این میان بی احترامیبه یکی از ما شود. وظیفه شما احترام نسبت به همه ماست به واسطه رسول الله (ص).
عمربن حنظله به امام باقر (ع) عرض کرد: خیال میکنم من خدمت شما قدر و منزلتی دارم و مورد علاقه و عنایت شما هستم، امام (ع) فرمود: آری، عرض کرد درخواست میکنم اسم اعظم را به من بیاموزی، حضرت جواب دادند آیا نیروی پذیرش و تاب نگهداری آن را داری؟ گفتم بلی، ایشان دستور دادند داخل اطاق برو وقتی که داخل شدم، آنجناب هم وارد گردید و دست خود را بر زمین گذاشت تا ناگاه دیدم فضای خانه چنان تاریک شد که چشمهایم ابداً چیزی نمی دید مفاصل و استخوانهایم به شدت در حرکت و تکان افتاد.
حضرت باقر (ع) فرمود: میل داری به تو بیاموزم یا توان نداری؟ عرض کردم نه یابن رسول الله مرا آن نیرو نیست در این موقع دست خویش رابرداشت، اطاق مانند اول روشن شد و امام (ع) را دیدم که تبسم میکرد.
شیخ طوسی از محمد بن سلیمان و او از پدر خود نقل میکند که مردی از اهل شام خدمت حضرت باقر (ع) رفت و آمد داشت. مرکزش در مدینه بود. به مجلس امام (ع) نیز فراوان می آمد. میگفت محبت و دوستی با شما مرا به این مجلس نمی آورد، در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسند تر و دشمن تر از شما خانواده باشد. می دانم فرمانبرداری خدا و رسول و اطاعت امیرالمؤمنین به دشمنی کردن با شماست ولی چون ترا مردی فصیح زبان و دارای فنون و فضائل و آداب پسندیده میبینم از اینرو به مجلس می آیم. با این طرز سخن گفتن باز حضرت باقر (ع) با خشروئی و گرمیبا او صحبت میکرد می فرمود: هیچ چیز از خدا پنهان نیست.
پس از چند روز مرد شامی رنجور گردید، درد و رنجش شدت یافت. آنگاه که خیلی سنگین شد یکی از دوستان خود را طلبید و گفت هنگامیکه من از دنیا رفتم و جامه بر روی من کشیدی، برو خدمت محمد بن علی (ع) از آنجناب درخواست کن بر من نماز بگزارد. شب ز نیمه که گذشت گمان کردند او از دنیا رفته رویش را پوشیدند. بامداد رفیقش به مسجد آمد، ایستاد تاحضرت باقر (ع) از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیب نماز شد، جلو رفته، عرض کرد یا اباجعفر فلان مرد شامی هلاک شد از شما خواسته است که بر او نماز بگزاری فرمود نه، اینطور نیست. سرزمین شام سرد است و منطقه حجاز گرم، شدت گرمای حجاز زیاد است، برگرد در کار او عجله نکنید تا من بیایم، آنگاه حضرت حرکت کرده دوباره وضو گرفت دو رکعت نماز خواند دست مبارک را آنقدر که می خواست صورت گرفت، دعا کرد پس از آن به سجده رفت هنگامیکه آفتاب برآمد در این موقع برخاسته به منزل مرد شامی آمد وقتی داخل شد او را صدا زد، مریض جواب داد «لبیک یابن رسول الله» حضرت او را نشانید و تکیه اش داد غذایی که از آرد گندم درست شده بود طلب کرد با دست خویش آن غذا را به او داد، به خانواده اش فرمود شکم و سینه اش را با غذای سرد خنک نگه دارید از منزل خارج شد، طولی نکشید مرد شامی حالش خوب شد و به محضر امام (ع) شرفیاب شد و عرض کرد می خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم، امام (ع) در خلوت با او ملاقات کرد. مرد شامیگفت: شهادت می دهم که تو حجت خدایی بر خلق و تو آن باب و دری هستی که باید از آن در داخل شد. هر کس جز این راه برود ناامید و زیانکار است: حضرت فرمود: «ما بد الک» چه شد که تغییر موضع داد؟ عرض کرد هیچ شک و شبه ندارم که روح مرا قبض کردند، مرگ را به چشم خود آشکار دیدم. در این هنگام ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که میگفت روح آنرا برگردانید محمد بن علی (ع) بازگشت او را خواست!
امام (ع) فرمود: آیا نمی دانی خداوند بعضی از بندگان خود را دوست دارد ولی عملشان را نمی خواهد، برخی را دوست ندارد و عملشان را می خواهد.
یعنی تو در نزد پروردگار دشمن بودی اما ارتباط و انس تو با من در نزد خدا محبوب بود. راوی میگوید مرد شامیبعد از آن جزء یاران و اصحاب امام باقر (ع) شد.
سلام ابن مستنیر میگوید: محضر امام محمد باقر (ع) بودم که حمران ابن عین وارد شد و چند سؤال از آن بزرگوار کرد. در هنگام خداحافظی گفت: ای پسر رسول خدا (ع) خدا شما را طول عمر عنایت کند و ما را بیش از این بهره مند گرداند. خواستم وضع خود را برایتان شرح دهم.
وقتی ما شرفیاب خدمت شما میشویم. هنوز خارج نشده ایم قلبمان صدائی پیدا میکند و مادیات و دنیا را فراموش میکنیم. اما همینکه وارد اجتماع و تجارت و کسب میشویم باز به دنیا علاقه پیدا میکنیم.
امام (ع) فرمود: قلب چنین است گاهی سخت و زمانی نرم میشود. سپس فرمود: اصحاب رسول الله (ص) به آن حضرت عرض میکردند: ما می ترسیم منافق باشیم. پغمبر (ص) می پرسید به واسطه چه چیز؟ میگفتند: وقتی خدمت شما هستیم ما را بیدار نموده به آخرت متمایل می فرمائید ترس به ما روی می آورد دنیا را فراموش کرده بی میل به آن میشویم. به طوری که گویا به چشم آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده میکنیم. این حالتا موقعی است که در خدمت شما هستیم. همینکه خارج شدیم به منزل که می رویم بوی فرزندان که به شامه ما می رسد خانواده و زندگی خود را که میبینیم حالت معنوی که از محضر شما کسب کرده بودیم از دست می دهیم. آیا با این خصوصیات ما گرفتار نفاق نمیشویم.
فرمود: هرگز، این پیشامدها و تغییرات از وسوسه های شیطان است که شما را به دنیا متمایل میکند. به خدا سوگند اگر بر همان حال اولی که ذکر کردید مداومت داشته باشید ملائکه با شما مصافحه میکنند و بر روی آب راه خواهید رفت. اگر اینطور نبود همینکه شما گناه میکنید و بعد از آن توبه می نمائید هر آینه خداوند دسته دیگری را خلق میکرد که گناه کنند آنگاه طلب آمرزش و توبه نمایند تا خداوند آنها را ببخشد. به درستی که مؤمن پیوسته مورد امتحان و آزمایش واقع میشود گناه میکند و توبه می نماید باز گناه میکند فوراً توبه می نماید. نشنیدهای خداوند می فرماید:
ممد بن مسلم میگوید از امام محمد باقر (ع) پرسیدم که بعضی از مردم را میبینم که در عبادت جدیت دارند، با خشوع بندگی میکنند ولی اقرار به ولایت ائمه (ع) ندارند و حق را نمیشناسند آیا عبادت و خشوع آنها را نفعی میبخشد؟
امام (ع) فرمود: ای محمد مثل اهلبیت پیامبر (ص) مثل همان خانواده ای است که در بنی اسرائیل بودند. هر یک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش کرد و پس از آن هر دعائی می نمود مستجاب میشد.
یک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد ولی مستجاب نشد، خدمت حضرت عیسی (ع) آمد از وضع خود شکایت کرد. عیسی (ع) تطهیر نموده نماز خواند آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست خطاب رسید ای عیسی! این بنده من از راه و دری که نباید وارد شود وارد شده او مرامی خواند با اینکه در قلبش نسبت به نبوت تو شک دارد. اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم جدا شود دعایش مستجاب نخواهم کرد. عیسی (ع) رو به او کرد و فرمود: خدا را می خوانی با اینکه درباره نبوت پیغمبرش مشکوکی؟ عرض کرد آنچه فرمودی واقعیت دارد از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید عیسی (ع) دعا کرد خداوند او را بخشید و به مقام سایر آن خانواده نائل شد (که پس از چهل شب عبادت دعایش مستجاب میشد).
زپیر عقل، جوانی سؤال کرد و چه گفت
که ای ز نور تو روشن چراغ انسانی
بغیر حبّ علی طاعتی تواند بود
که خلق را برهاند زقید نیرانی
جواب داد که لا والله این سخن غلط است
دو بیت بشنو از من اگر سخندانی
به حق قارد بیچون خدای سبحانی
بحق جمله کرّ و بیان روحانی
که دشمنان علی را نماز نیست درست
اگر چه سینه اشتر کنند پیشانی
محمدبن مسلم گوید: از کوفه به طرف مدینه عزم سفر کردم در حالیکه مریض و سنگین بودم، خبر به امام محمد باقر (ع) رسید که محمدبن مسلم مریض شده. امام (ع) به توسط شخصی شربتی که سرپوش پارچه ای بر روی آن بود برایش فرستاد. آن شخص خود را به محمدبن مسلم رسانید و گفت: به من دستور دادهاند تا از این شربت نخوری از اینجا نروی. محمدبن مسلم میگوید همینکه شربت رانزدیک دهان آوردم بوی مشک از آن ساطع بود. دیدم شربتی خوش طعم و سرد است وقتی آشامیدم مأمور امام (ع) گفت: حضرت باقر (ع) فرمودند بعد از آنکه خوردی حرکت کن و به نزد ما بیا، من از فرمایش امام (ع) در اندیشه شدم با اینکه قبل از آشامیدن قدرت بر روی پا ایستادن را نداشتم شربت که در معده ام داخل شد مثل اینکه در بندهای آهنین بسته بودم همه باز شد و در خانه آن سرور آمده اجازه ورود خواستم. با صدای بلند فرمود: خوب شدی داخل شو.
وارد شدم در حالیکه اشک می ریختم سلام کرده دست آن حضرت را بوسیدم. فرمود: برای چه گریه میکنی؟ عرض کردم فدایت شوم گریه ام برای این است که از خدمت شما دورم و در فاصله بسیار زیادی واقع شده ام اینک خدمتتان رسیده ام نمی توانم زیاد بمانم و شما راببینم. آن حضرت فرمود: امام اینکه نمی توانی زیاد بمانی خداوند دوستان ما را چنین قرار داده، بلا را نسبت به ایشان سریع کرده و اما به دوری و غربت اشاره کردی، در این موضوع باید به امام حسین (ع) تأسی بجوئی. دور از ما در فرات و عراق دفن شده اینکه گفتی فاصله بین تو با ما زیاد است، همانا مؤمن در دینا و میان این مردم کج رفتار غریب است تا زمانی که به سوی رحمت خدا برود اینکه میگوئی ما را دوست داری و می خواهی پیوسته ما را ببینی خداوند از قلبت آگاه است و بر این ولا و محبت ترا پاداش خواهد داد.
جابربن عبدالله انصاری به محضر امام باقر (ع) شرفیاب شد در آنوقت پیری ضعیف و عاجز شده بود حضرت از حالش جویا گردید گفت اکنون در حالی هستم که پیری را از جوانی، مرض را از سلامتی، مرگ را زا زنده بودن بهتر می خواهم. امام (ع) فرمود: اما من اگر خداوند پیرم کند پیری را می خواهم و اگر جوان، جوانی را، اگر مریض شدم مرض را و اگر شفا دهد شفا و سلامتی را طالبم اگر بمیراند مرگ را و چنانچه زنده نگه دارد زندگی را می خواهم.
همینکه جابر این سخن را شنید صورت آنجناب را بوسیده گفت: پیغمبر (ص) درست فرموده که تو زنده می مانی تا ملاقات کنی با یکی از فرزندان من که نام او باقر است علم را میشکافد به طوری که گاو زمین را شکاف می دهد.
محمدبن منکدر میگوید: یک روز اراده کردم که امام باقر (ع) را موعظه کنم او مرا موعظه کرد. دوستانش گفتند: به امام (ع) چه گفتی و چه شنیدی؟
گفت: یک روز که هوا بسیار گرم بود اطراف شهر مدینه رفتم. مشاهده کردم که امام (ع) با دو نفر از کارگرانش مشغول کار هستند. پیش خودم گفتم چگونه است که بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز که هوا بسیار گرم است در طلب دنیاست، تصمیم گرفتم که او را موعظه کنم، نزدیک رفتم وسلام کردم. امام (ع) در حالیکه عرق از سر و رویش می ریخت با تندی پاسخم داد عرض کردم خداوند ترا اصلاح کند بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز با این حال در طلب دنیاست اگر مرگ در این موقعیت به سراغت بیاید چه خواهی کرد. گفت: امام (ع) فرمود: به خدا قسم اگر در این حال مرگ به سراغم بیاید موقعی آمده که من در طاعتی از طاعات الهی هستم. (بدان من اینگونه زحمت میکشم) تا از تو و مردم بی نیاز باشم. از مرگ در آن حالت بیمناکم که سرگرم گناهی باشم. آنگاه گفتم رحمت خدا بر تو باد فکر کردم که شما را موعظه کنم اما شما مرا موعظه کردید.
امام صادق (ع) می فرمود: پدرم امام باقر (ع) درآمد کم و خرج زیاد داشت و هر جمعه یک دینار صدقه می داد و می فرمود: صدقه دادن در روز جمعه ثواب مضاعف دارد به خاطر فضیلتی که روزهای جمعه بر سایر روزها دارد.
همو فرمود: پدرم کثیرالذکر بود و بقدری ذکر میگفت که گاهی با او راه می رفتیم، می دیدیم که ذکر خدا میگوید، با او طعام می خوردیم ذکر میگفت: با مردم صحبت میکرد ذکر میگفت. لا اله الا الله و ما را نزد خود جمع میکرد و می فرمود: که ذکر بگوئیم تا آفتاب طلوع کند. و پیوسته امر می فرمود به تلاوت قرآن و هرکدام از اهلبیت نمی توانستند قرائت قرآن کنند امر میکرد که ذکر بگویند.
زراره بن اعین میگوید. امام باقر (ع) به تشییع جنازه مردی از قریش شرکت فرمود و من در خدمتش بودم در میان تشییع کنندگان «عطا» مفتی مکه نیز حضور داشت. در این حال ناله و فریادی از زنی بلند شد عطا به او گفت یا خاموش باش یا ما مجبوریم که تشییع را ادامه ندهیم. آن زن خاموش نشد عطا مراجعه نمود. زراره میگوید: به امام (ع) عرض کرد عطا بازگشت. امام (ع) فرمود: تو با ما باش همراه جنازه برویم اگر یکوقت چیزی در حق و باطل بودنش تردید باشد هیچوقت حق مسلم را رها نمیکنیم یعنی فعلاً تشییع این مرد مسلمان حق مسلم است.
زراره میگوید: پس از اداء نماز بر میت، صاحب عزا به امام (ع) عرض کرد خداوند به شما اجر و رحمت بدهد چون قادر نیستید که پیاده راه زیادی بروید برگردید.
امام (ع) قبول نفرمود. عرض کرد صاحب عزا اجازه داد مراجعت فرمائی من هم سؤالی دارم که می خواهم از شما بپرسم.
امام (ع) فرمود: برو به نیت خود، ما که به اجازه این آقا نیامده ایم که با اجازه او برگردیم بلکه اینکار برای فضل و اجری است که آن را می طلبیم زیرا به همان مقدار که شخص، تشییع جنازه میکند مأجور است. مرحوم محدث قمی رضوان الله تعالی علیه پس از نقل روایت فوق دو روایت کوتاه دیگر در فضیلت تشییع جنازه اضافه میکند که اول تحفه ای که به مؤمن داده شود آن است که آمرزنده شود او و آن کسی که تشییع جنازه او نموده است و امیرالمؤمنین علی (ع) فرمود: هر که مشایعت جنازه کند چهار اجرت برایش می نویسد یکی برای تشییع، یکی برای نماز، یکی برای انتظار دفن و یکی هم برای مجلس ترحیم و عزاداری.