حضرت موسی (علیه السلام) در ۲۴۰ سالگی حضرت عزرائیل (ع) را مشاهده کرد. فرشته ی مرگ به او گفت: «سلام بر تو ای همسخن خدا.»
موسی جواب داد: «سلام. تو کیستی؟»
او گفت: من فرشته ی مرگم.
موسی(ع): برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل (ع): آمده ام تا روحت را قبض کنم.
موسی(ع):روحم را از کجای بدنم خارج می سازی؟
عزرائیل (ع): از دهانت….
موسی(ع): چرا از دهانم؟ با اینکه من با همین دهان با خدا گفتگو کرده ام؟!
عزرائیل (ع): از دست هایت.
موسی(ع): چرا از دستهایم؟ با وجود اینکه تورات را با همین دستها گرفته ام؟!
عزرائیل (ع): از پاهایت.
موسی(ع): چرا از پاهایم؟ با اینکه با همین پاها به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟!
عزرائیل (ع): از چشمهایت.
موسی(ع): چرا از چشمهایم؟ با اینکه همواره چشمهایم را به سوی امید پروردگار می دوختم؟!
عزرائیل (ع): از گوشهایت.
موسی(ع): چرا از گوشهایم؟ با اینکه سخن خداوند متعال را با گوشهایم شنیدم؟!
خداوند به عزرائیل (ع) وحی کرد: روح موسی را قبض نکن تا هر وقت که خودش بخواهد.
عزرائیل (ع) از آنجا رفت و موسی (ع) سالها زندگی کرد تا اینکه روزی یوشع بن نون را طلبید و وصیّتهای خود را به او نمود. سپس یک روز که تنها در کوه طور عبور میکرد، مردی را دید که مشغول کندن قبر است. نزد او رفت و گفت: آیا می خواهی تو را کمک کنم؟
او گفت:آری.
موسی(ع) او را کمک کرد. وقتی که کار کندن قبر تمام شد موسی (ع) وارد قبر شد و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه ی لحد قبر درست است یا نه.
در همان لحظه خداوند پرده را از جلوی چشم موسی(ع) برداشت. موسی(ع) مقام خود را در بهشت دید. عرض کرد: «خدایا! روحم را به سویت ببر.» همان دم عزرائیل (ع) روح او را قبض کرد و همان قبر را مرقد موسی(ع) قرار داده و آن را پوشانید.
آن مرد قبر کن، عزرائیل (ع) بود که به آن صورت درآمده بود. در این وقت منادی حق در آسمان با صدای بلند گفت:
«مات موسی کلیم الله، فَایَّ نَفسٍ لا تَموتَ»
موسی کلیم خدا مرد؛ چه کسی است که نمی میرد؟
منبع: بحارالانوار، ج ۱۳، ص ۳۶۵- ۳۶۶؛ به نقل از محمدی اشتهاردی، محمد، قصه های قرآن، صص ۳۵۱-۳۵۲