هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ میکرد. مرد هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می بارید.
سیّد این بار محکم تر از قبل شال را دور گردنش بست و نا امید از همه جا در گوشه ای نشست. با خودش گفت: اینجا می مانم تا طلوع سپیده صبح و بعد برمی گردم. اما ترس همه وجودش را فراگرفته بود، سرمای آن شب به هیچ کس رحم نمی کرد.
هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ میکرد. مرد هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر میبارید.
سیّد این بار محکم تر از قبل شال را دور گردنش بست و نا امید از همه جا در گوشه ای نشست. با خودش گفت: اینجا می مانم تا طلوع سپیده صبح و بعد برمیگردم. اما ترس همه وجودش را فراگرفته بود، سرمای آن شب به هیچ کس رحم نمیکرد.
سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب میبینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا.
لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟
سیّد که نور امیدی در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. میشود راه را به من بگویید؟
باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟
سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.
ـ پس جامعه بخوان، مرد این را گفت و رفت.
سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟، در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد.
سیّد احمد زیارت جامعه کبیره را هم خواند و باز مرد آمد و گفت: تو نرفتی، هنوز اینجا هستی؟
سیّد دیگر طاقت نیاورد، بغضش ترکی برداشت و اشک در چشمانش حلقه زد و روی گونه های سرخش روان شد و گفت: به خدا راه را بلد نیستم، آخر چه طور بروم؟
مرد نگاهی به سیّد انداخت و گفت: پس حالا عاشورا بخوان.
سیّد احمد رشتی این بار حال خوشی داشت. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. لعن و سلام را داد و وقتی سر از سجده برداشت، باغبان دوباره آمد.
ـ تو هنوز اینجا هستى؟
ـ نه نرفتم، تا صبح هستم.
ـ من اکنون تو را به قافله مىرسانم.
باغبان بر الاغى سوار شد و بیل خود را به دوش رفت و فرمود: پشت من بر الاغ سوار شو.
سیّد احمد رشتی سوار الاغ شد و عنان اسبش را هم کشید تا راه بیفتند. اما هر چه تلاش میکرد اسب تکان نمی خورد.
مرد نظری کرد و گفت: عنان اسب را به من بده، پس بیل را به دوش چپ گذاشت، و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتادند.
مرد دست خود را بر زانوى سیّد احمد گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمىخوانید؟
و بعد سه مرتبه فرمود:
نافله، نافله، نافله
و باز فرمود:شما چرا عاشورا نمىخوانید؟ و سه مرتبه فرمود:
عاشورا، عاشورا، عاشورا
و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمىخوانید؟
جامعه، جامعه، جامعه
چند قدمیکه رفتند مرد برگشت و گفت: اینان دوستان شما هستند که در کنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند.
سیّد احمد از الاغ پیاده شد میخواست سوار مرکب خود شود ولى نتوانست. مرد از الاغ پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و سیّد را بر مرکب نشاند و سر اسب را به سمت دوستان سیّد برگرداند.
در آن حال سیّد با ابروان در هم گره کرده به فکر فرو رفت و با خودش گفت: این مرد که بود که با من به زبان فارسی حرف زد؟ مردمان این منطقه که همه ترکاند و مسیحی، پس چرا او مرا به خواندن نافله و جامعه و عاشورا سفارش کرد؟ اصلاً چرا این قدر زود مرا به دوستانم رساند؟
سیّد احمد در این افکار بود، سر که برگرداند، مرد رفته بود.
منبع: نجم الثاقب، ص ۴۶۴، حکایت ۷۰ این حکایت را مرحوم حاج شیخ عباسی قمی در مفاتیح الجنان بعد از زیارت جامعه کبیره نقل نموده است.
بازنویسی: محدثه نصرت خوارزمی