در کتاب «مقتل» میخوانیم: عمرسعد {خطاب به سنان} گفت: گواهی میدهم که تو مجنونی و هرگز شفا نیافتی! و گفت: او را نزد من آورید. و چون وارد شد، چوب دستش را به سوی او پرتاب کرد و گفت: دیوانه! این چه سخنی است که از تو سر میزند؟!
مسئله عاشورا و شهادت حضرت اباعبدالله (ع) یکی از فجیعترین و دردناکترین حوادث تاریخ اسلام است که در آن حادثه پسر دختر پیامبر (ع) به سختترین صورت به شهادت میرسد و از طرفی عزاداری بر آن حضرت که در نگاه بزرگان از اعظم قربات شمرده میشود، باید بر اساس آنچه تحقق یافته صورت پذیرد و حتما از هرگونه تحریفی به دور باشد تا وجهی عبادی این حادثهی عظیم کاملا حفظ گردد. طبق فتاوی مراجع معظم تقلید انتساب امور غیر مسند بر حضرات معصومین (ع) حرام است.
کتاب «مقتل» برگرفته از کتاب معالم المدرستین علامه سیدمرتضی عسکری است که بعدها با عنوان بازشناسی دو مکتب ترجمه شده است.
این کتاب به بررسی نحوه عملکرد امام حسین (ع) و حوادثی که بر خاندان اهل بیت (ع) که در روز عاشورا اتفاق افتاد، میپردازد. معمولا به چنین سبک نگارشی در بین متون تاریخ مقتل اطلاق میشود. این کتاب دو مقدمه دارد. یکی مقدمه مرحوم علامه بزرگوار سید مرتضی عسکری و دیگری زندگینامه مرحوم علامه که به قلم محمدعلی جاودان نگارش یافته است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
امام سجاد (ع) چهل سال عزا میگیرد
در لهوف گوید: از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود: «زینالعابدین(ع) چهل سال بر پدرش گریست؛ روزها روزه میگرفت و شب ها به عبادت میپرداخت و چون وقت افطار میشد و خادمش آب و غذا میآورد و فرا رویش مینهاد و میگفت: «آقای من بفرمایید»، میفرمود: «زادهی رسول خدا (ع)، لب تشنه کشته شد!» و پیوسته آن را تکرار کرد و میگریست تا غذا از اشک چشمش تر میشد! و همواره چنین بود تا به خدای عزوجل پیوست.
گوید: یکی از خادمان آن حضرت گفته است: امام (ع) روزی به صحرا رفت و من به دنبالش رفتم و دیدم بر سنگی سخت و خشن به سجده افتاد. ایستادم و در حالی که ذکر و ضجهاش را میشنیدم، هزار بار شمردم که میگفت: «لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا ورقا، لا اله الا الله ایمانا و صدقا؛ آنگاه سر از سجده برداشت، در حالی که محاسن و چهرهاش از اشک دیدگان آغشته شد. گفتم: «آقای من! آیا اندوه شما را پایانی نیست؟ آیا از گریهی شما کاسته نمیشود؟»
فرمود: «وای بر تو !یعقوب پسر اسحاق، زادهی ابراهیم پیامبر و پیامبر زاده بود و دوازده پسر داشت؛ خداوند یکی از آنها را از دید او غائب کرد. موی سرش سفید شد و کمرش خم گشت و از گریه نابینا گردید؛ در حالی که پسرش زنده بود و من با چشم خود پدر و برادر و هفده نفر از اهل بیتم را کشته و بر زمین افتاده دیدم. چگونهاندوهم پایان پذیرد و گریهام کاهش یابد؟!»
در یکی از فرازهای کتاب «مقتل» میخوانیم:
قاتل حسین (ع) جایزه میخواهد!
راوی گوید: مردم به سنان بن انس گفتند: «تو حسین بن علی (ع)، زاده فاطمه دخت رسولالله (ع) را کشتی! تو والاترین و شریفترین مرد عرب را از پای درآوردی! او آمده بود تا اینان را از حکومت به زیر آورد. پس نزد فرمانده هانت برو و پاداش خود را از آنها بخواه که اگر به خاطر کشتن حسین (ع) همه ثروتشان را نثارت کنند، اندک است!» و سنان که بیباک بود و احمق مینمود، سواره آمد تا بر در خیمه عمر سعد رسید و با صدای بلند فریاد زد:
اوفر رکابی فضه و ذهبا
انا قتلت الملک المحجبا
قتلت خیر الناس اما و ابا
و خیر هم اذ ینسبون نسبا
رکابم را از طلا و نقره انباشته کن که من سلطان والا مقامی را کشتم. کسی را کشتم که پدر و مادرش بهترین مردمانند و در حسب و نسب، برترین آنها.
عمر سعد گفت: «گواهی میدهم که تو مجنونی و هرگز شفا نیافتی!» و گفت: او را نزد من آورید. و چون وارد شد، چوب دستش را به سوی او پرتاب کرد و گفت: «دیوانه! این چه سخنی است که از تو سر میزند؟! به خدا سوگند اگر ابن زیاد بشنود، گردنت را میزند!»
جسد امام (ع) مورد تاخت و تاز قرار میگیرد
راوی گوید: آنگاه عمر سعد در سپاه خود ندا داد: «چه کسی حاضر است بدن حسین (ع) را زیر سم اسبش بگیرد؟» ده نفر داوطلب شدند که از جملهی آنها «اسحاق بن حیاه حضرمی» – ربایندهی پیراهن حسین (ع) که پس از آن دچار پیسی شد – و «احبش بن مرشد» بود که آمدند جسم حسین (ع) را با اسبان خود لگدکوب کردند تا سینه و پشت آن حضرت را در هم شکستند! و به من خبر رسید که «احبش بن مرشد» مدتی بعد دچار تیر غیبی شد و قلبش شکافت و به هلاکت رسید.