مسافری از سرزمین های دور

5e3c059ff1202312be4c4f00307a848a - مسافری از سرزمین های دور

سامرا شهر کوچکی بود . خانه هایش کوچک و کوچه هایش خاکی . در یکی از این کوچه ها، خانه ی کوچک و ساده ی امام هادی (علیه السلام ) قرار داشت . در همسایگی امام مردی زندگی می‌کرد به نام « بُشر» . بشر پسر سلیمان بود و سلیمان از فرزندان ابوایوب انصاری . ابوایوب از یاران و از دوستان نزدیک پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) بود . فرزندان ابوایوب انصاری، همه از پیروان و شیعیان امام های معصوم بودند.

بُشر هم مثل پدرانش، از دوستان امام هادی(علیه السلام ) بود . روزی از روزها بُشر در خانه نشسته بود که کسی در زد، بُشر در را گشود . یکی از خدمت کارهای امام پشت در بود . بُشر او را شناخت . خدمت کار امام گفت : « مولایم علی بن محمد، با شما کار دارد.» بُشر به داخل خانه برگشت، لباسی مناسب پوشید، دستاری بر سر گذاشت و با عجله بیرون آمد . بُشر می دانست که حتماً کار مهمی پیش آمده که امام او را احضار کرده است . وقتی بُشر به در خانه ی امام رسید، درباز بود؛ بُشر اجازه گرفت و داخل شد . امام (علیه السلام ) جواب سلام بُشر را داد و با خوش رویی احوال او را پرسید و او را در کنار خود نشاند . بُشر به چهره ی امام چسم دوخت و گفت : « در خدمت شما هستم، ای پسر رسول خدا !» امام (علیه السلام ) با همان خوش رویی گفت : «ای بُشر ! توو پدرانت، همه از یاران و پیروان ما اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) بوده اید و ما همیشه به راستی و درستی عمل و گفتار شما ایمان داشته ایم . اکنون کار مهمی پیش آمده که اگر آن را انجام دهی، مطمئناً بر سایر شیعیان و دوستان ما پیشی می‌گیری و ارج و احترام بیش تری پیدا می‌کنی». بُشر که بیش تر مشتاق شده بود تا بداند آن امر مهم چیست، گفت : « من در خدمت شما هستم، ای پسر پیامبر!»

امام (علیه السلام ) ادامه داد: « ای بُشر ! همین امروز، باید بار سفر ببندی و به بغداد بروی، آیا حاضری ؟» بُشر که نمی دانست منظور از این سفر چیست، گفت : « هر کاری بفرمایید، حاضرم».
بُشر این را گفت، اما در دلش هزار سؤال پیدا شده بود . این سفر برای چیست ؟ چرا برای امام (علیه السلام ) این قدر مهم است ؟ من برای چه کاری باید به این سفر بروم؟ منظور امام از رفتن من چیست؟ امام کاغذ و قلم برداشت؛ با خط خود نامه ای نوشت و پای نامه را مهر زد . در این مدت، بُشر به امام چشم دوخته بود و هر لحظه منتظر بود که امام دستور جدیدی بدهد و منظورش را از این سفر بگوید. امام کیسه ای پر از سکه های طلا به بُشر داد و گفت : این نامه و این سکه ها را همراه خود می‌بری. سه روز دیگر، صبح اول وقت به کنار دجله می روی . جای که پل قرار دارد . در آن جا چند کشتی کنار ساحل لنگر انداخته‌اند . داخل کشتی ها، تعدادی اسیر جنگی هستند که آن ها را از روم آورده‌اند . به غیر از تو مردم دیگری هم خواهند آمد، کسانی که برای خرید آن اسیرها آمده‌اند . تو به میان این جمع برو و مواظب اوضاع باش . در آن جا برده فروشی است به نام عمر بن زید. چشم از این برده فروش برندار. عمر بن زید، اسیران جنگی را یکی یکی از کشتی پیاده می‌کند و آن ها را به فروش می رساند . تا این که نوبت به دختری می رسد . دختر لباسی از حریر به تن دارد و روی خود را پوشانده است . به کسی نگاه نمی‌کند و به کسی هم اجازه نمی دهد صورتش را ببیند . این ها نشانی های اوست . نشانی دیگر این است که وقتی، مردی جلو می رود تا او را از برده فروش بخرد، دختر رو به مرد می‌گوید : « ای مرد ! از این کار دست بردار. بدان که اگر مثل سلیمان پیامبر(علیه السلام )، پادشاه همه ی انسان ها و حیوانات باشی، من هرگز روی خوش به تو نشان نمی دهم . پس طمع نکن و پول خود را ضایع نکن». وقتی برده فروش این وضع را می‌بیند، رو به دختر می‌گوید: « حال که تو به هبچ خریداری راضی نمی‌شوی، خودت بگو که من چه کار کنم ؟» در این وقت، دختر می‌گوید : « قدری صبر کن تا خریداری بیاید که من به او اعتماد داشته باشم ». آن وقت تو نزد دختر برو و این نامه را به اوبده و بگو که نامه را بخواند . بُشر نامه ی امام (علیه السلام ) را گرفت، کیسه ی سکه های طلا را در جایی پنهان کرد و راه افتاد . در طول راه به حرف های امام فکر می‌کرد . با خود می‌گفت : « این دختر کیست؟ از کجا می آید ؟ چه گونه اسیر مسلمان ها شده است و حالا من چرا باید او را از بغداد به سامرا ببرم . مگر امام با این دختر چه کار دارد؟» وقتی بُشر کنار دجله رسید، کشتی ها آماده ایستاده بودند، همه چیز آن طور که امام (علیه السلام ) گفته بود، اتفاق افتاد و این تعجب و حیرت بشر را بیش تر کرد . بُشر به امام (علیه السلام ) و علم خدایی او ایمان داشت، ولی دیدن این چیزها او را از خود بی خود کرده بود . بُشر ایستاد و مواظب بود که مطابق آن چه امام گفته بود عمل کند . او صبر کرد، تا آن لحظه ای که باید جلو می رفت و نامه را به آن دختر می داد . وقتی دختر نامه را گرفت و آن را باز کرد و خواند، ناگهان به گریه افتاد و رو به عمر بن زید گفت : « اگر می خواهی مرا بفروشی به صاحب این نامه بفروش، این را هم بدان که اگر این کار را نکنی، خود را هلاک می سازم و توضرر می‌کنی». عمر بن زید، ناچار پذیرفت و راضی شد و با همان مقدار پولی که امام فرستاده بود، دختر را به بُشر داد. دختر همراه بُشر راه افتاد، بُشر که غرق تعجب و حیرت شده بود، به سوی سامرا راه افتاد . در بین راه به حرف های امام فکر می‌کرد . به این چیزها که اتفاق افتاده بود . بُشر با خود می‌گفت : « امام (علیه السلام ) در سامرا بود، از کجا می دانست که چنین کشتی ای در راه است؟ از کجا می دانست که چنین دختری در آن کشتی است . از کجا می دانست که این اتفاق ها روی خواهد داد؟» همه ی هوش و حواس بُشر به دختر بود . دلش می خواست بداند که این دختر کیست و از کجا می آید و چه گونه اسیر شده است؟ بُشر در این فکرها بود که دید، دختر نامه ی امام (علیه السلام ) را باز کرده است . گاهی آن را می خواند و گاهی نامه را روی چشم هایش می‌گذارد و گاهی آن را می‌بوسد و از شوق اشک می ریزد، بُشر که دیگر نمی توانست صبر کند، پرسید : « ای بانو! تو که مولای مرا ندیده ای و او را نمی‌شناسی، چه طور نامه اش را این طور به چشم می مالی؟» دختر گفت : « از کجا می دانی که ایشان را نمی‌شناسم؟»
بُشر با تعجب پرسید: « یعنی شما مولای مرا دیده اید؟»
دختر گفت : « آری !»
تعجب بُشر بیشتر شد و پرسید: « مگر شما را از روم نیاورده‌اند ؟»
دختر گفت : « آری، من از روم آمده ام !»
بُشر گفت : « چگونه ممکن است، شما در روم باشید و مولای من در سامرا، آن وقت ایشان را دیده باشید ؟»
دختر گفت : « این قصه، قصه ی درازی است ».
بُشر گفت : « اصلاً شما دخترِ کِه هستید؟نامتان چیست و چه طور شد که اسیر مسلمان ها شدید؟»
دختر گفت : « ای بُشر! من ملیکه دختر یشوعا ( یسوعا)، فرزند قیصر روم هستم . مادرم از فرزندان شمعون، پسر حمون وصی و از دوستان حضرت مسیح (علیه السلام ) است . یک سال پیش، شاید هم کمی‌بیش تر، روزی پدر بزرگم، یعنی قیصر روم، تصمیم گرفت که مرا به ازدواج پسر عمویم در آوَرَد. تازه من سیزده ساله شده بودم . پدر بزرگ، علما و بزرگان دربار را در قصر خود جمع کرد و دستور داد تختی زیبا برپا کنند . وقتی آن تخت جواهر نشان و با شکوه آماده شد، چند نفر از روحانیان مسیحی را خبر کرد . همه آمدند . من و پسر عمویم بالای تخت جواهر نشان، نشستیم . قصر غرق نور و شادی بود که کشیشی جلو آمد و انجیل را باز کرد دعایی خواند . وقتی خواست مرا به ازدواج پسر عمویم در آورد، ناگهان زمین و زمان لرزید . صدای وحشتناکی بلند شد و کاخ پدر بزرگم را لرزاند . تختی که ما روی آن نشسته بودیم واژگون شد و ما روی زمین افتادیم . جمعیت هم ترسیدند و فرار کردند . وقتی سر و صداها خوابید، کشیش ها به پدر بزرگم گفتند : این ازدواج شوم است و باید از آن بگذریم. اما پدر بزرگم عصبانی شد و دستور داد مراسم دیگری برپا کنند . چند روز بعد دوباره مراسم عروسی بر پا کردند . این بار قیصر می خواست مرا به عقد پسر عموی دیگرم درآورد . باز هم درباریان جمع شدند . سران لشکر آمدند، کشیش ها و روحانیان کلیسا آمدند . بازرگان ها، صاحب منصبان آمدند . دوباره قصر زیر نور شمع ها و چراغ ها، روشن شد . باز هم همان تخت زرین را برپا کردند و این بار من با پسر عموی دیگرم بالای تخت نشستیم . اما باز هم مثل دفعه ی قبل، وقتی نوبت به خواندن خطبه ی عقد رسید، زمین و زمان لرزید و تخت جواهر نشان واژگون شد . من و پسر عمویم بر زمین افتادیم . چراغ ها خاموش شد . کشیش ها نزد پدر بزرگ رفتند و خواهش و التماس کردند که از این ازدواج بگذرد. آن ها گفتند : « این طور که ما می فهمیم، ازدواج این دختر شوم است و او با هر کس ازدواج کند، عروسی به هم می خورد». پدر بزرگ ناچار قبول کرد . حالا راستی راستی همه فکر می‌کردند که من دختر شوم و بدقدمی هستم . همه به چشم ترحم به من نگاه می‌کردند و برایم دل می سوزاندند . هر وقت مرا می دیدند پچ پچ می‌کردند و من از دیدن این چیزها دلم پر از غم و غصه می‌شد . بیش تر از هر کس دیگر، دل من شکسته بود و نا امید شده بودم . آبرویم رفته بود، دختری که عروسی اش به نحسی کشیده شود، چه سرنوشتی خواهد داشت . این فکرها مرا بیمار و رنجور کرد . آن قدر به این مسأله فکر کردم و آن قدر ناامید شدم که از دنیا و هر چه در آن است، دل کندم و خودم را داخل اتاقی زندانی کردم . با هیچ کس حرف نمی زدم . به هیچ جا رفت و آمد نمی‌کردم . حتی غذا هم نمی خوردم؛ فقط در حدی که نمیرم. چند روزی به این ترتیب گذشت و هر روز که می‌گذشت، من غمگین تر و ناامیدتر می‌شدم . یک شب، وقتی به خواب رفتم، حضرت مسیح (علیه السلام ) را در خواب دیدم، مسیح (علیه السلام ) همراه شمعون و جمعی از یاران و دوستانش در قصر پدربزرگم قیصر جمع شده بودند . در گوشه ای از تالار بزرگ قیصر، تختی بسیار زیبا دیده می‌شد . تختی که تا آن روز شبیه آن را ندیده بودم . انگار آن تخت از جنس نور بود . شکوه خیلی عجیبی داشت . ناگهان چند مرد وارد تالار شدند و حضرت مسیح (علیه السلام ) با دیدن آن ها به حالت احترام ایستاد . پدر بزرگ پرسید : « این ها چه کسانی هستند که شما این طور با احترام با آن ها برخورد می‌کنید؟» مسیح (علیه السلام ) گفت : « آن مرد که جلوتر از همه می آید و از صورتش نور به اطراف می پراکند، حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم ) است، آخرین پیامبر خدا؛ و آن مرد که پشت سر او می آید، علی (علیه السلام ) است، داماد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) و جانشین او؛ و آن ده مرد که پشت سر علی (علیه السلام ) می آیند، پسران او هستند، امام های بعد از علی (علیه السلام ) » . حضرت مسیح (علیه السلام ) این را گفت و جلو دوید و به آن ها خوش آمد گفت . وقتی به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) رسید، او را در بغل گرفت و با احترام، آن حضرت را بوسید و تعارف کرد و با آن ها جلو آمد تا کنار آن تخت نورانی رسیدند . حالت مسیح (علیه السلام ) طوری بود که انگار می خواست بپرسد، برای چه آمده اید و چه خدمتی از من بر می آید، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) هم که این را فهمید، رو به مسیح (علیه السلام ) گفت : « ای روح الله ! به این جا آمده ایم تا ملیکه دختر قیصر را خواستگاری کنیم». مسیح (علیه السلام ) لبخندی زد و پرسید : « برای کدام یک از پسرانت؟»
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم )، جوان ترین فرزندش را نشان داد و گفت : « برای این پسرم، حسن عسکری، یازدهمین امام مسلمان ها ». در آن لحظه من نگاه کردم، جوانی که حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم )، او را نشان داده بود، چه قدر زیبا و نورانی بود . انگار سال ها بود که او را می‌شناختم . انگار سال ها بود که به او فکر کرده بودم . با همان یک نگاه، دلم از مهر و محبت او پر شد . طوری که دیگر نمی توانستم چشم از چهره اش بردارم.
مسیح (علیه السلام ) رو به پدربزرگم قیصر کرد و گفت : « ای شمعون ! عزّت و آبروی حقیقی به تو روی آورده است، چنین سعادتی نصیب هر کس نمی‌شود . آخرین پیامبر خدا، به خواستگاری دختر تو آمده است، قبول کن!» پدر بزرگ با خوشحالی گفت : « این پیوند را قبول می‌کنم، ای پیامبر خدا!» در این لحظه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم )، بر آن تخت بالار فت و برای همه صحبت کرد و در آخر هم خطبه ای خواند و مرا به عقد مولایت امام حسن عسکری (علیه السلام ) در آورد . من آن قدر خوشحال شده بودم که از شدت شوق، از خواب بیدار شدم . بدنم داغ شده بود و هنوز آثار خنده و شادی در صورتم باقی بود . دیگر از آن غم و ناامیدی در وجودم اثری نبود . مدتی به این خواب فکر کردم . نمی دانستم چه گونه آن را به جدّم قیصر بگویم . می ترسیدم حرفم را باور نکنند . می ترسیدم آزاری به من برسانند . این بود که این راز را با هیچ کس نگفتم و در سینه ی خود پنهان کردم و منتظر سرنوشتم ماندم . هر روز که می‌گذشت، مهر و محبت آن جوان در من بیش تر می‌شد . آن قدر دلم می خواست مولایم را ببینم که کم کم صبر و تحملم تمام شد و اشتیاق دیدار امام حسن (علیه السلام ) مرا بیمار و ناتوان کرد . طوری که حتّی از خواب و خوراک افتادم . پدر بزرگ که فکر می‌کرد بیمارم، برایم طبیب آورد، اما درد من درمان نمی‌شد . درد من، درد فراق و جدایی بود . درد اشتیاق دیدن امام (علیه السلام ) بود . هر طبیبی که می آمد، دارویی به من می داد، اما داروها بر من اثری نداشتند .
به این ترتیب، مدت ها گذشت و هیچ طبیبی نتوانست درد مرا درمان کند . دوباره تنها و غمگین شدم، همیشه در اتاقم می نشستم و به خوابی که دیده بودم فکر می‌کردم . چشمانم را می‌بستم تا دوباره آن خواب را ببینم، اما افسوس که دیگر آن خواب تکرار نشد . حتّی گاهی فکر می‌کردم که دچار خیالات شده ام و اصلاً آن خواب هم خیال بوده است . در همین روزها بود که پدربزرگم برای جنگ از شهر بیرون رفت؛ جنگ با مسلمان ها . این جنگ مدت ها طول کشید، وقتی به این جنگ فکر می‌کردم، با خود می‌گفتم، پدر بزرگ به جنگ پیروان محمد(صلی الله علیه و آله و سلم ) رفته است؛ همان پیامبری که در خواب او را دیده بودم، همان پیامبری که مسیح(علیه السلام ) او را واپسین پیامبر خدا معرفی کرده بود؛ این فکرها غم و ناراحتی مرا بیش تر می‌کرد . سرانجام بعد از مدت ها، پدر بزرگ از جنگ برگشت . همه از پیروزی لشکریان روم حرف می زدند؛ از اسیرانی که همراه خود به روم آورده بودند . با خود گفتم: « حتماً آن ها را در زندان انداخته‌اند ». بعد از جنگ، روزی پدر بزرگم به دیدن من آمد . کنارم نشست. با مهربانی حالم را پرسید . از دیدن چهره ی غمگین و ناراحتم، غمگین شد، رو به من گفت : « چه می خواهی دخترم ؟ آیا چیزی از من نمی خواهی ؟» کمی فکر کردم . دلم می خواست مسلمان های اسیر آزاد شوند . فکر کردم این طوری، محمد(صلی الله علیه و آله و سلم ) از من راضی می‌شود . فکر کردم، این طوری پسرش حسن (علیه السلام ) از من خوشحال می‌شود، این بود که گفتم : « هر چه بخواهم انجام می دهید؟» پدر بزرگ با مهربانی لبخندی زد و گفت : « آری، هر چه بخواهی انجام می دهم». رو به پدر بزرگ گفتم : « اگر می‌شود، این اسیران عرب را آزاد کنید؛ شاید عیسی مسیح (علیه السلام ) و مریم مقدس، درد مرا شفا دهند!» پدر بزرگ چند لحظه ای با تعجب به چهره ی من نگاه کرد و بعد گفت : « باشد، دستور می دهم آن ها را آزاد کنند». پدر بزرگ، این را گفت، بعد بلند شد و رفت . همان ساعت دستور آزادی اسیرها را داد . فردای آن روز، حال من بهتر بود . فکر می‌کردم که هنوز این قدر ارزش و اعتبار دارم که پدر بزرگ به حرفم توجه کند . فکر می‌کردم، به خاطر این کارم، مولایم از من خوشحال می‌شود. فکر کردم، شاید این کار باعث شود که دوباره مولایم را در خواب ببینم . مدت ها گذشت و من هر شب به شوق دیدن مولایم به خواب می رفتم، تا این که شبی از شب ها، وقتی که قرص ماه در آسمان می درخشید، کنار پنجره ی اتاقم خوابیده بودم . به آسمان و ماه و ستاره ها نگاه می‌کردم که خوابم برد . در عالم خواب دیدم که قصر پدر بزرگ غرق نور است و من مثل سال ها پیش سر حال و شاد هستم، ناگهان درهای محراب، جایی که در آن نماز می خواندم، باز شد و مریم مقدس از آن جا بیرون آمد و به نزدم آمد، مرا به اتاقم برد و پیراهنی از حریر بر من پوشاند . تاجی از گل بر سرم گذاشت و مرا همراه خود به تالار بزرگ برد ناگهان بانویی نورانی و با شکوه از در تالار وارد شد . مریم مقدس با دیدن آن بانو، به سوی او دوید، او را در بغل گرفت و چهره اش را بوسید، بعد رو به من گفت : « ملیکه! این بانو، بانوی همه ی زن های عالم حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) است . دختر محمد(صلی الله علیه و آله و سلم ) آخرین فرستاده ی خدا و مادر شوهر تو ». من خوشحال از دیدن آن بانو، ازنو زدم و دامن او را گرفتم و با لحنی گلایه آمیز گفتم : « ای بانو ! فرزند تو حسن (علیه السلام )، مرا شیفته ی خود کرده است، اما به دیدار من نمی آید و من از شدت فراق او بیمار شده ام». حضرت زهرا(سلام الله علیها) دستی بر سر من کشید و گفت : « دخترم، ملیکه جان! چه گونه انتظار داری، پسرم به دیدارت بیاید، در حالی که تو هنوز به دین او در نیامده ای ! به اسلام ایمان بیاور» . رو به بانو گفتم : « ولی کسی از اسلام با من حرف نزده است».
بانو گفت : « اسلام آخرین دین و کامل ترین دین خداوند است . سعی کن این کلمات را با من بگویی: أشهَد اَن لا إله إلا الله و أشهد انَّ محمداً رسول الله». من این کلمات را گفتم و همان لحظه از خواب بیدار شدم . هنوز بدنم داغ داغ بود و هنوز از نور و گرمای آن بانو، اتاقم روشن بود . برخاستم و به محراب رفتم، زانو زدم و این جمله ها را تکرار کردم : « أشهَدُ أن لا إله ألا الله و أشهدُ اَنَّ محمداً رسول الله». با گفتن این کلمات، آرام شدم انگار همه ی غم و غصه هایم از بین رفت . لحظه ای چشمانم را بستم . مولایم را دیدم که پیش رویم ایستاده بود . با مهربانی رو به من کرد و گفت : « از این به بعد، هر شب در خواب با تو هستم ».
با تعجب پرسیدم : « در خواب!»
امام گفت : « باید کمی صبر کنی، بعد می‌گویم که چه کار کنی». از آن پس، بیش تر شب ها، مولایم را در خواب می دیدم، یک شب،وقتی مولایم به دیدارم آمد، رو به من گفت : « ای ملیکه، به زودی جنگی بین رومی ها و مسلمان ها در می‌گیرد، پدر بزرگت همراه سپاه از شهر بیرون می رود . تو هم لباس خدمت کارها را بپوش و همراه آن ها بیرون برو . در این جنگ، مسلمان ها پیروز می‌شوند و بسیاری از زنان و مردان شما را اسیر می‌گیرند . تو هم سعی کن به دست مسلمان ها اسیر شوی این طوری نزد ما خواهی آمد». من از خواب بیدار شدم . ترسیده بودم و به حرف های امام فکر می‌کردم، چند روزی گذشت و ناگهان روزی ناقوس کلیساها به صدا درآمد و خیابان ها پر از سپاهیان شد و سواران رومی دور تا دور قصر پدر بزرگم را گرفتند . پدربزرگ به دیدن من آمد و خبر داد که برای جنگ از قصر بیرون می رود . او خداحافظی کرد و رفت . همان لحظه به یاد حرف های امام افتادم . بلند شدم لباس خدمت کارها را پوشیدم و چهره ی خود را پوشاندم تا شناخته نشوم و بیرون رفتم . همراه خدمت کارها به دنبال سپاه راه افتادم . همان گونه که امام گفته بود، لشکر روم شکست خورد و ما اسیر شدیم . چندین هفته روی آب بودیم . ما را با کشتی تا این جا آوردند و حالا هم همراه تو هستم » . بُشر که از این حادثه، غرق حیرت و تعجب بود، ملیکه را به سامرا برد . وقتی به خانه ی امام رسید، امام (علیه السلام ) با خوش رویی از آنان استقبال کرد . ملیکه را نرجس نامید و رو به او گفت : « ای نرجس ! دیدی که چه گونه خداوند، بزرگی و عظمت دین اسلام را به تو نشان داد!» نرجس گفت : « ای پسر رسول خدا! آری، خداوند، به من سعادت و بزرگی بخشید . شما خود بهتر می دانید.» امام (علیه السلام ) گفت: « ما می خواهیم تو را عزیز و گرامی‌بداریم . حال بگو از این دو کدام را ترجیح می دهی اول این که ده هزار سکه طلا به تو ببخشیم و یا این که به شرف و بزرگی ابدی برسانیم». نرجس گفت : « ای پسر رسول خدا! شرف و بزرگی ابدی را دوست دارم . من هرگز به مال دنیا فکر نکرده ام .» امام (علیه السلام ) گفت : « ای نرجس خاتون ! تو را بشارت می دهم که خداوند به تو فرزندی عطا خواهد کرد که صاحب مشرق تا مغرب عالم خواهد شد . اوکسی است که زمین را پر از عدل و داد می‌کند . آن هم زمانی که به وسیله ی ظالم ها پر از ظلم و جور شده است». نرجس پرسید: « این فرزند از چه کسی خواهد بود؟» امام (علیه السلام ) گفت : « از آن کسی که جدم محمد(صلی الله علیه و آله و سلم )، تو را برای او خواستگاری کرد». امام ادامه داد: « آیا پسرم را می‌شناسی؟»
نرجس گفت :« آری، به خدا قسم همه ی شب ها او را در خواب می‌بینم!» امام (علیه السلام ) کسی را دنبال خواهرش حکیمه فرستاد . ساعتی بعد حکیمه به خانه ی امام آمد . امام رو به خواهرش حکیمه گفت : « ای خواهر! این دختر، همان نرجس است که قبلاً درباره اش با تو صحبت کرده ام . حال او را به خانه ی خود ببر و از احکام و آداب اسلام آن چه را می دانی به او هم یاد بده . ای خواهر! بدان که نرجس، همسر آینده ی پسرم حسن است و از او مهدی صاحب الزمان ( عجل الله فرجه الشریف) به دنیا خواهد آمد».

منبع : کتاب، روز آروزها، مؤسسه ی فرهنگی انتظار نور وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه ی علیمه ی قم، حسین فتّاحی صص۳۱-۱۶

همچنین ببینید

پادشاهی بر زمین و آسمان

پادشاهی بر زمین و آسمان

پادشاهی بر زمین و آسمان: گستره فرهنگ مهدویت اندیشه و فرهنگ مهدوی و درک وظایف …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *