توکل باد به غبغبش انداخته بود و روی تخت سلطنتش تکیه داده بود که باز به سرش زد و با صدای خراشیده اش چند نفر از مامورانش را صدا زد و به آنها دستور داد تا به مدینه روند و امام هادی(علیه السلام) را به سامرا بیاورند.
ماموران به سرعت سوار بر اسب به راه افتادند و راهی مدینه شدند. بالاخره بر در خانه ی امام (ع) رسیدند و دوباره با ایشان راهی سامرا شدند.
آن روز خورشید تمام همتش را صرف گرم کردن زمین کرده بود و هوا بسیار گرم بود.
در راه همه ی افراد گرسنه و تشنه شدند و مجبور شدند تا در بیابانی بی آب و علف استراحت کنند.
ابوالعبّاس، که یکی از ماموران متوکل بود، رو به امام(ع) گفت: یا اباالحسن ! در این صحراى بزرگ چگونه استراحت کنیم؟
حضرت هادی(ع) فرمودند: همین جا مناسب است.
همه در حال پهن کردن اسباب و اثاثیه بودند که ناگهان متوجه شدند در کنارشان دو درخت بسیار بزرگ با شاخه هاى زیاد بر زمین سایه افکنده و کنار یکى از آن ها چشمه اى است و آب آن بر زمین جارى مى باشد، که بسیار سرد و گوارا است.
چند نفر از ماموران که از تعجب چشمانشان گرد شده بود، گفتند: ما بارها و بارها از این منطقه عبور کرده ایم اما چنین درختانی را اینجا ندیده بودیم.
ابوالعباس به آن حضرت خیره شده بود و با خودش میگفت که باید از این قضیه سر در بیاورم که ناگهان امام هادی(ع) به او تبسّمى کردند و بعد هم رویشان را از او برگرداندند.
ابوالعباس زمانی که همه مشغول استراحت بودند، کنار یکى از آن دو درخت رفت و شمشیر خود را زیر خاک پنهان کرد و دو سنگ به عنوان علامت و نشانه روى آن ها نهاد.
***
کاروانیان به راه افتادند و سمت سامرا رفتند. ابوالعباس راه را بازگشت اما هیچ اثرى از درخت و چشمه آب نیافت و شمشیر خود را برداشت و به قافله ملحق شد.
او که متوجه معجزه امام هادی(ع) شده بود، دست به سمت آسمان بلند کرد و از خداوند خواست که او را از دوستان و معتقدان به حضرت ابوالحسن، امام هادى(ع) قرار دهد.
در همین لحظه، حضرت متوجّه او شدند و فرمودند: اى ابوالعبّاس ! بالا خره کار خود را کردى؟
او گفت :بلى، یاابن رسول اللّه ! من نسبت به شما مشکوک بودم و الان به حقانیّت شما معتقد شدم و به لطف خداوند منّان هدایت یافتم .
حضرت(ع) فرمودند: آرى چنین است، همانا افراد مؤمن و اهل معرفت، کمیاب هستند.
منبع: إثبات الهداه : ج ۳، ص ۳۷۸، ص ۴۷، به نقل از خرائج راوندى.