با درود بر محمد مصطفی که طاق ابرویش محراب ساجدین است و زیباست که همیشه محراب پشت به کعبه دارد و این به آن ماند، به آنجا رسند یا محمد رسید که نه کعبهی گلی ماند و نه کعبهی دلی، کعبهها ویران شدند بت بتپرستان برقرار ماند و با سلام و درود بر آل او که اینان رسته از قبلهاند و رسته از هر اندیشهای و با درود بر علی مرتضی ساقی بزم الست که گرفته سرچشمهی بقا را و با سلام بر بیبی دو عالم فاطمهی اطهر که لطف نظر بازی ولایت است بر هستی.
گفته شد خطی را همگان دانند که اسلام بر آنان عرضه شد و آن خط عوام است، از آن خط گذشته آناناند که عبرت پذیرند و علم آموزند و رو سوی کعبهی گل آورند ز بهر توحید، بشکنند بتهای درون کعبه تا کعبه بماند برقرار تا بتوانند در گردش گل به گرد گل، یکی سازند ابناء بشر را، یا به ظاهر بر تنها لباس یک رنگی احرام بپوشانند که این لباس تن است؛ موی از سر برگیرند و اینان فتوی دهند به سوی کعبهی گل، واحد قهار، به سوی شرع و قانون اله، اینان خط دومند که مردم ندانند کیستند و چون نمیدانند همه پیرو او و او فتوی به رأی و اندیشهی خویش دهد، چون به علم الیقین رسید، خط دوم خط اندیشه است، میبیند خانه و نمیبیند صاحب خانه ولی میشناسد مالک خانه.
خط سوم، خطی بود بریده از کعبهی گل افتاده در دام دل، چو در دل نشست یار در آنجا دید، خود و او به توحید رسیدند و در این مقام استغنا را دریافت و مستغنی از غیر و چون مستغنی از غیر در ستایش دل نه خود دید و نه یار، به حیرانی افتاد که پای از سر ندانست و چون پای از سر ندانست، شد بازیچهی دست دلبری که به بازی بگیرد تا عقل عاقلان برباید ولی پردهی دیدار کناری نزد و به اینان عوام را دین بخشد. خط دگری نیز بود که آن نیمه کاره رفته یا ندانست یا نگفت و آن خط چهارم بود.
خط اول خط تن است و کار گل، خط دوم عقل است و کعبهی گل، خط سوم خط دیدار است و کعبهی دل و خط چهارم خود کعبه شدن، بنیاد کعبهی گل و دل را برانداختن و خود قبله شدن؛ در این مقام او خود داند و حق داند. در اولینش خود دانست و خلق دانستند، در دومش خود دانست و خلق ندانست و در سومش نه خود دانست و نه خلق و در چهارمین حق دانست و خود دانست. چون اینچنین شد خلق نشناخته او را فریادش زنند که خط چهارمی اوست که بیاید، او که آید خط چهارم است، او خود داند کیست و حق داند که کیست. او را دگر نه دلی است و نه دلداری که این بار او خریدارش کس دگر است. در پلهی سوم عاشق پاک باخته دل از اغیار بپردازد تا یار بر آن فرود آید و در چهارمین، یار خانه بپردازد تا او به درگاه آید. فرق سوم و چهارم این است که در سوم تو به انتظار نشینی و در چهارم یار به انتظار تو و این حقیقت است که سرچشمهی بقاست و در اینجا دگر کعبهها ویران، بت و صنم برقرار و این بت همان است که یار در خانه به انتظارش نشسته، او از فنا گذشته، ازحال گسسته، به شرب مدام نشسته، در دار بقا به یار پیوسته، ارض موجودیت به سرانگشت لطف پیراسته تا جان دهد.
در روز اول آنگه که میخانه را ساخت در طلب ساقی شد، چو ساقی آمد به وجود، خود دلبستهی ساقی شد، چو دلبسته شد، عشق تمام کرد و خود همه به او داد و چون همه به او داد از تکی تکثیر شد، چو تکثیر شد این غوغای فلک به پا کرد که خط چهارمین آن بود که اول بار به میخانه نشست. او به همه جرعهای، ولی یار ازلی آنقدر از این جمال مست که غوغا در هستی افکند. در خط سوم این عاشق او و در خط چهارم او عاشق این و چون اینچنین شد بنیاد رسوم برانداخت و رسم دگر آغاز کرد و ندا داد اگر تو نبودی خلق نمیکردم و این آن خط حقیقت است، حقیقت نشسته در پردهی الفاظ حق در کتابش و این کتاب طرفه کتابی است.
در خط دوم به فنا، در خط سوم تا ساقی و در خط چهارم ساقی به نزد منادی. ساقی نه در وهم آید نه در گفتار و نه در شنود، نه در بصر آید و نه در سمع، این مقام، مقام باختن نرد عشق است و ماحصلش همه آوارگی خلق، پیدایی این گنبد افلاک. خط چهارم، خط هوشیار است با هوشیار، پیداست با پیدا، بیدار با بیدار، بینا با بینا، جمال با جمیل، جلال با جلال و این مقام چهارم است، مقام بیکلام نشستن و تابش هیاهوی خلقت، مقام یکی بودن، مقام بروز، خود دیدن و مقام نقطهی تخمیر. از این مقام باشد خمخانهای و خمخانه نشینی و دردیکشان؛ از مقام دردیکشان ندای عاشقانه به سوی دلدار بر آمد که (کن) این کن نه صدای او بود که صدای دردیکشان نشسته به پای خم بود، آنانی که دیده بودند، مهجور شدند و بت عیار رخنمایی و پرده افکنی و این مهجور بیچاره از پی این بازی رندانه، رندانه و نازکانه، به تلاطم افتاد فریاد اعتراض دارد، کن، باش، بمان و دلدار به عشق جمال ساقی فیکون کرد، ساقی ماند؛ ساقی که ماند او پیمان گرفت، الست بربکم؟ دردیکشان از خود برون شده، مست و مستانه فریاد زدند، قالوا بلی و افتاد به جانشان بلای مهجوری مدام تا زمان معین.
نشسته بودند، بیدغدغه و بیوسوسه، شور عشق بود، پرده دری کرد و پرده دری مقام چهارم است. در این مقام رسیده به وصال چون حجت بن الحسن عسکری، او ناز کند ز بهر دلدار، همان کار که محمد کرد تا شفاعت خلق کند به نور محمدی. مقام چهارم آن مقام است که معشوق طالب کلام شود. اگر موسی کلیم الله بود در مقام چهارم، الله کلیم حجت است، کلیم المحبوب است و کلیم المعشوق. دنیا عجب در این مقام وارونه میگردد که یار به ناز دردانهی طاق ابروی محمد ببخشد گناه خلق، بگذرد از عصیان خلق و اینجاست، در خانه باز، یار نشسته به آستانه منتظر ورود است، ورود آن دردانه برای شنیدن نجواهای نازکانه و عاشقانه. در مقام چهارم دگر خانهی دل خانهی او نیست، خانهی او خانهی توست و این خانه همیشه باز است اگر بدانی.
در این خانه دگر کعبهای نیست که خود یار نشسته، او به طواف عاشق برخیزد دگر او طلب عنایت کند، دگر او طاقت مهجوری ندارد، دگر او مصر لب گشایی معشوق است، دگر او مشتاق این آدم است. آری میخانهی اول ساخت، بتی ساخت در آن میخانه بهنام ساقی، جمال خودش بود عاشق بر این جمال شد و با ندای کن دردیکشان غلغله در افلاک انداخت، اغیار از این میخانه برون کرد و در میخانهی دوم انداخت که عالم هستی شد تا خود و او با هم تنها بمانند.
آری مقام چهارم مقام تنهایی دل است و دلبر، کنج خلوت دلبر است و دلدار، فراتر از مقام قاب قوسین، مطمئناً این خانه سدرهالمنتهای سدرهالمنتهاست. تا بهشت را از دست نهشتی به هشت نرسی که هشت اول مقام ورود به دیار یکدلیهاست، در آنجا دگر خالق شیفتهی مخلوق و در این مقام الله عاشق خویش، اله میگیرد. مقام چهارم مقام این حقیقت است. خط اول مقام از خاک گسستن، خط دوم در وادی اندیشه نشستن، مقام سوم یار در دل نشستن و مقام چهارم تو در خانهی یار نشسته و او میزبان است و تو محبوب؛ محمد در خاک حبیب است همانگونه که در مقام خویش محبوب است، علی ولی است آنچنان که در نزد یار او هم ولای علی دارد. آری اینان خط چهارماند.
در مقام اول آبادانی دنیا، خط دوم آبادانی آخرت، خط سوم پشت پا زدن به اینان، آبادانی پیوندها و مقام چهارم، خود نشستن در مقام کبریایی، کعبه ویران کند که خود کعبه شده، بت بشکند که خود بت است که خود محراب عبادت است که همیشه پشت به کعبهی گل دارد، چرا که در این مقام دگر دینی ندارد، چون دینی ندارد، دنیایی ندارد، چون دنیایی ندارد، فنایی ندارد و چون فنایی ندارد، جاوید است و سرمد و چون سرمد است، یقیناً از ازل است و چون از ازل است، مست پیمانهی الست است و چون مست الست است، ناز کرده به معشوق الست است.
گفتیم خط اول خط اهل دنیا، خط دوم خط اهل آخرت، خط سوم اهل خدا و خط چهارم دلبند خدا. این کجا و آنان کجا که به عشوهای به اینان عالمی زیر و زبر کند. اینان آنچنانند که اگر او را به اینان بخوانی صادقانه، بر آورد کام تو را؛ در حقیقت بر آوردن کام تو، نه از بهر توست، بلکه از بهر جلب نظر اینان است. خط سوم طالب نظر ولی در این مقام همه چیز وارونه، او نظر میطلبد از این نظربازان پاکباخته و مقام نه مقام دل است و نه گل. اگر در الست نفخت گفت این بار از آنان نفخت خواهد که اینان تداوم هستیاند و اینان گرمابخش حیاتند. مگر ندیدهای مگر نشنیدهای اگر حجت در زمین نباشد زمین و زمان زیر و زبر شود. خدای بی عشق مطمئناً دروغین است که او تمام این هستی را از دولت عشق به اینان علم کرده تا رونما به اینان دهد تا اینان به حضرتش خودنمایی کنند، هستی همان هدیهایست که به اینان دهد تا لب بگشایند که لبیک گویند که لبیک اینان همه عطر زندگی است و دوست همه زندگی.
پس مقام چهارم مقام شمیم است و عطر و معطر بودن که یار زندگی است و اینان عطر زندگی که زندگی بی اینان بویی نخواهد داشت، پس مقام چهارم، لطف و بوی زندگی است که اینانند و میدانی که شمیم هست هر چند که تو نبینی، مشامت به او خوش جانت به آن زنده، تنفست معطر، جوارحت همه مست این همه خوشبویی. مقام چهارم، مقام شمیم است و بوی خوش، یعنی ریخته شدن از هر چیز و بوی دلبر گرفتن، نه تن مانده و نه دل مانده، از او متصاعد شده همه بوی زندگی و خط چهارم، خط لطف زندگی است.
به این مقام میتوان رسید به شرطها و شروطها، در مقام دین تن به قربانگاه بردن، در مقام اشاره و تعقل اندیشهی منیت ذبح کردن که مقام ایمان است و آنگه به ایثار آمدن، دل وجان به او سپردن، نغمهی دوستانه داشتن، از نام و ننگ رستن، از دنیا و عقبی رستن، به غیر او نپرداختن، از خود فرو ریختن، کعبهی گل و دل ز بهر او ویران کردن، تن به نام او به بلا انداختن، در مقام بی سر و پایی در نزد خلق نشستن، لب فروبستن، خاموشی گزیدن، کار خلق پرداختن، جز یار ندیدن، سوختن در آتش بلا، در آتش بلایی که یار افروخته نشستن و خم به ابرو نیاوردن، بی یاد او نتوانستن، بی نام او نگفتن، از خود گریزان به او پیوسته، دل از اغیار پیراسته، تن به اشتیاق گداخته و پیمان خویش را با یار با خون نوشته، بهشت را از دست بهشته، سوزان است عشق او که اینجا اوست مصباح الهدی از این مقام که گذشت، باقی شود با ساقی همسو شود، چو با ساقی همسو، نظر یار به ساقی بر او نیز بیفتد چون بر او بیفتد، او هم رنگ ساقی به خود گیرد در سایهی زندگی، آنگه که زندگی غلبه کرد سایه از بین برود، چون غلبه کرد همه زندگی شود؛ چو زندگی شد بوی عشقش بوی ایثارش معنا دهد به زندگی که خط چهارم، خط آنان است که معنا دادند به زندگی و اینان همه معنای زندگی که مقام حقیقت است و مقام حقیقت، مقام هیچ نبودن است، وحده لا اله الا هو، اینان در این مقامند.
با سلام و درود بر محمد مصطفی، سر حلقهی تمام شمیمان خوش و اهل بیت او که اینان زیبایی خلقتند و با درود بر علی مرتضی، آن ساقی که یار دل به او داد و از دولت این دلدادگی، این خراب آباد، آباد کرد و با درود و سلام بر بیبی دو عالم که لطف و عطر ولایت است و با درود و سلام بر اولیای حق که اینان معطرند به شمیم خوش رهایی از هرچه هست، سری سودایی، دلی پرداخته از غیر دارند و با درود و سلام بر مرادم و عشقم که چنین شمیمی داشت و با درود و سلام بر اباصالح المهدی، اویی که ما منتظر آن نیستیم بلکه او نیز منتظر است تا قد و بالای او ببینند.
والسلام