پیش آمده برایتان که بدجور احساس تنهایی کنید؟ از آن روزها که دلت می خواهد کسی کنارت باشد، با کسی درددل کنی. کسی حرفت را بفهمد؛ اما کسی را پیدا نمیکنی. ماجرا وقتی سخت تر میشود که میبینی لیست دوستانت بلند بالاست، اما حتی یک گوش هم براش شنیدن نداری، کسی سراغت را نمیگیرد. و یاد روزهایی می افتی که مدام حالشان را می پرسیدی و روزهای تنهایی شان شانه هایت محمل اشک هایشان میشد و این روزها خبری نیست ازشان تا حالت را بپرسند و اگر هم هستند نه حرفت را می فهمند و نه می خواهند بفهمند. آنقدر درگیر روزهایشان هستند که جایی نمیبینی برای خودت.
وقتی چندین بار این اتفاق برایت می افتد کم کم از آدمها میبری و شاید اینکه آدمهای اطرافت را جدی بگیری کمی سخت میشود. دلت میگیرد از آدمها و دلت یک نفر را می خواهد که رفیق واقعی باشد. بارو بنه جمع میکنی و می روی سراغ کسی که می دانی حرفت را می فهمد. حرمی پیدا میکنی، یا جمکران را مقصدت میکنی و می نشینی گوشه ای به حرف زدن. میگویی و میگویی. سرت را به دیوار تکیه می دهی و حس میکنی سر بر شانه دوستی صمیمیگذاشته ای. سبک میشوی.
نمیگویم اینجور وقتها یاد یک نفر و یک موضوع می افتم. چرا که آنقدر خودخواه هستیم که وقتی ناراحتیم قطب عالم میشویم و دیگران را فراموش میکنیم. اما دیروز بعد از آنکه از غم ها و دلتنگیها سبک شده بودم یاد یک نفر هم افتادم. آن کس که غریب و فرید و وحید است. آن کس که هر صبح و شام دلتنگ است و هر روز مدعیان هواداری اش فریاد بر می آورند که پس چرا نمی آید و او دردمند از همین مدعیان و داغ دار سالیان دراز برای برپایی حق و گرفتن انتقام عزیزانش در غربت است.
دلم می خواهد بگویم ای کاش می توانستیم وقتهایی که تنها می مانیم و دلمان تنگ میشود، به کوه صبری فکر کنیم که بی دوست ترین است در بیابانی دور افتاده، داغدار و بی یاور.
این جور وقتها که به غربت آقا فکر میکنم میگویم خدا شکرت که هستی، شکرت که دوستی، که یاوری؛ وگرنه از ما که نه تنها آبی برای مولایمان گرم نمیشود، بلکه باری بر دوش و خاری در چشمانش نیز هستیم.
خدایا شکرت که هستی.
مریم محبی