می خواستم برای درخواست از تو نامه بنویسم. امّا احساس میکردم کوچکی و از اینکه مرد جا افتاده ای مثل من از نوجوانی چون تو درخواستی داشته باشد، خجالت میکشیدم.
نمی دانی وقتی بارها قلم را بر دوات زدم و بالای کاغذ معلق نگه داشتم چقدر در دل، خود را سرزنش کردم که حاجتی از تو بخواهم ولی انگار کسی از درونم فریاد می زد:
«محمّد بن سهل! نباز! پیراهن را بخواه!» امّا دستم و دلم به توافق نرسیدند و هرگز نامه ای ننوشتم و چیزی نخواستم.
حتی وقتی چشم در چشم تو دوختم و به چشم خود شکوه تو را دیدم، باز هم نتوانستم لب باز کنم و چیزی بخواهم.
بعد از آنکه از در خانه ات بیرون آمدم، سخت گریستم. اصلاً به یاد نمی آورم که چگونه به مسجد رسیدم و در میان اشکها نماز خواندم. من شکستن خودم و خواستن از تو را، صد مرتبه از خدا خواستم! صد مرتبه!
دوباره کاغذی گشودم تا نامه بنویسم و دوباره پاره کردم. همین که بین کاغذهای تازه پاره شده ی نامه ی نانوشته ام، روی زمین چنبره زدم و در اندوه خودم غرق شدم، با افسوس آرزو کردم: «کاش پیراهنی از طرف فرزندان رسول خدا (ص) داشتم که کفنم میشد!»
ناگهان خواسته ام رسید! پیراهنی که خواستنش از تو برایم سخت بود، همان لحظه در دست خادمان تو، به سوی من آمد. به محض دیدن کفنم، در آغوش گرفتمش! بوسیدمش، بوئیدمش…
اکنون مولای جوان من! مرد پیری هستم زانو زده بر خاک مزار تو. دلم تنگ شده است. برای نگاه گیرای تو، برای لبخندهای حساب شده ات، برای پاسخ های بی نظیرت.
تو را امروز می خواهم؛ آرزو میکنم ای کاش، زودتر در خود شکسته بودم و در کوچک نبودن تو تردید نمیکردم. امّا تا به خود آمدم، خبرها رسید که همسرت تو را در خانه کشته است؛ بی آنکه پدری باشد که در آغوشت گیرد یا یاوری که صدای فریادت به او برسد.
امروز دلم برایت تنگ تنگ است و تنها چیزی که دارم همین پیراهن است. پیراهنی که تا مرگ از خود جدا نمیکنم اش. کفنی که عطر دل انگیز جواد الائمه (ع) می دهد…
حال پیراهنی از تو در دست دارم: پیراهن یوسف (ع) و من، یعقوب (ع) اشکبار توام…
منبع:
زندگانى حضرت جواد و عسکریین علیهم السلام ( ترجمه جلد ۵۰ بحار الأنوار)، مترجم: موسی خسروی، ص۳۰- ۳۱؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳/۵.