به مسجد بزرگ کوفه وارد شدم. دیدم مردی با موهای سر و ریش سفید به ستون مسجد تکیه داده و گریه میکند و قطرات اشک بر گونههایش جاری شده است به او گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: من صد و چند سال از عمرم گذشته است و عدالت و حقیقت را تنها در دو وقت از شب و دو وقت از روز دیدهام که ظاهر و محقّق شود و من برای آن گریه میکنم.
گفتم: آن ساعاتی که اجرای عدالت و حقیقت را دیدهای کدام هستند؟ گفت: من مردی از یهود بودم در کوفه دوستی داشتم که چشمش معیوب بود به نام حارث همدانی و من با او معاشرت داشتم، روزی وارد کوفه شدم در حالیکه موادّ غذایی بر روی مرکبها بار کرده بودم و میخواستم آنها را در بازار کوفه بفروشم من الاغها را میراندم و بعد از نماز عشاء که به منطقه نمکزار کوفه رسیدم ناگهان الاغها ناپدید شدند گویا زمین آنها را بلعید یا آسمان آنها را دزدید یا جنّیان آنها را ربودند من همهجا را گشتم ولی آنها را پیدا نکردم.
به منزل حارث همدانی رفتم و جریان گم شدن الاغها را به او گفتم او مرا نزد امیرالمؤمنین(ع) برده و قضیه را به او بازگو کرد.
امیرالمؤمنین(ع) به حارث فرمود: تو به منزلت برگرد. من ضامنم مرکبها و موادّ غذایی این مرد را به او برگردانم. حارث به منزل خود بازگشت. امیرالمؤمنین(ع) دست مرا گرفت و به آن مکان آمد، صورتش را از من برگردانید و سخنانی را گفت که من معنای آنها را نفهمیدم سپس رو به بالا کرد و فرمود: به خدا قسم ای گروه جنّیان که شما با من اینگونه عهد نبستهاید. به خدا قسم اگر اموال یهودی را به او برنگردانید من نیز پیمان شما را میشکنم و با شما در راه خدا جهاد میکنم.
به خدا قسم سخن امیرالمؤمنین(ع) تمام نشده بود که مرکبها و موّاد غذایی را کنار خود مشاهده کردم.
سپس امیرالمؤمنین(ع) به من فرمود: «ای مرد یهودی! یا مرکبها را تو بران و من به حرکتشان وادارم یا من برانم و تو به حرکتشان وادار.»
عرض کردم: یا امیرالمؤمنین(ع)! من هر دو را انجام میدهم تو جلوی آنها حرکت کن تا به رحبه برسیم.
وقتی به رحبه رسیدیم، فرمود: «ای مرد یهودی! یا تو بار الاغها را بر زمین بگذار و من تا صبح مراقب آنها باشم یا من بار آنها را بر زمین بگذارم و تو تا صبح مراقب آنها باش.» (امام میخواهد با مرد یهودی کار را تقسیم کند.)
گفتم: من بار آنها را بر زمین میگذارم و تو مراقب آنها باش. من بار الاغها را بر زمین گذرادم. به من فرمود: «تو بخواب». من تا صبح خوابیدم آن حضرت الاغها را به من تحویل داد و نماز صبح را با مردم به جماعت خواند. بعد از طلوع خورشید برگشت و فرمود: «بارها را با برکت خدا باز کن و نرخ آن را تعیین کن» و من امر او را اطاعت کردم. فرمود: «آیا تو اجناس را میفروشی و من پول کالا را میگیرم یا من میفروشم و تو پول را میگیری. عرض کردم: من اجناس را میفروشم و شما پول آنها را دریافت کنید. اجناس را که فروختیم همه پولها را به من تحویل داد و فرمود: «اگر حاجتی داری بگو.» عرض کردم: میخواهم از بازار کوفه اجناسی خریداری کنم. فرمود: «من تو را یاری میکنم.» با مساعدت آن حضرت کالاهای مورد نیاز خود را خریدم. وقتی میخواستم با آن حضرت وداع کنم، گفتم: شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمّد رسول خدا و بنده اوست و تو دانشمند این امّت و جانشین رسول خدا(ص) بر جنّ و انس هستی. خداوند تو را جزای خیر دهد. سپس به مزارع خود برگشتم و چند ماهی را آنجا بودم. بعد از مدّتی برای دیدار آن بزرگوار به کوفه رفتم و سراغ آن حضرت را گرفتم که گفتند: آن حضرت شهید شده است. من به منزلم برگشته و برای آن حضرت درود فراوان فرستادم و گفتم: علی، دیگر رفت. من که برای اوّلین و آخرین بار اجرای عدالت را به دست او دیدهام چرا گریه نکنم.۱
ماهنامه موعود شماره ۱۲۳
پینوشت:
۱. ارشاد القلوب، ج ۲، ص ۲۷۴.