لقمه ی آخرِ آخر

سه نفری چشمشان را به سه برش آخر باقی مانده ی پیتزا انداختند و به همدیگر نگاه کردند. مادر نگاهی به شوهر و دختر و پسرش انداخت و زد زیر خنده. نگاه ها به طرفش برگشت. گفت: «مجبور نیستید که بخورید! می‌گیم جعبه بیاره بذاریم تو جعبه. حالا یا فردا داغ می‌کنیم می خوریم یا سر راه فقیری، چیزی، دیدیم، بهش می دیم.»
پسر در حالی که یک دستش روی شکمش بود، دست دیگرش را بلند کرد و گفت: «نخیر! مامان خانوم! من هنوز تا بالا آوردن یک تیکه جا دارم! من دارم فکر می‌کنم چطوری سه تاش رو بخورم.»

دختر هرهری کرد و گفت: «نمی خواد به خودت فشار بیاری! مامان که خیلی وقته کشیده کنار. سه تیکه مونده ما هم سه نفریم! تو همون یک تکه ی خودت رو بخور. بابا! قیافه ات شبیه آدمایی شده که می خوان بالا بیارن!»

پدر با ابروهای بالا انداخته نگاهش را از زنش به دخترش برگرداند و گفت: «جون تو جا ندارم. ولی حالا چون اصرار می‌کنی…» و هر سه نفر دستشان را بردند تا آخرین تکه را بردارند.
مادر لبخندی زد و زیر لب گفت: «حالا خوردید ولی پیامبر گفتن اون لقمه ی آخری رو که می دونید خیلی سیرتون می‌کنه، ازش دست بکشید.»
پسر در حالی که لقمه اش را می جوید گفت: «ما کارمون از سیری گذشته مامان جون!»

و سه نفر دیگر هم بلند شدند و در حالی که با خوشحالی می‌گفتند و می خندیدند که لقمه ای را هدر نداده‌اند، از در رستوران بیرون رفتند.
به ماشین که رسیدند، چهار نفری خشکشان زد. پیرزن نحیف و لاغری، از تاریکی شب استفاده کرده بود و در زباله دانی کوچه، به دنبال لقمه ای می‌گشت و وقتی چیز قابل توجّهی پیدا می‌کرد، با دست پر چروکش به دهان می‌گذاشت و چشمانش از طعم آن جمع می‌شد.

مادر آهی کشید و سه نفر دیگر نگاهشان را از همدیگر دزدیدند.

پ.میعاد

Check Also

ماهنامه موعود شماره 280 و 281

شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد

با امکان دسترسی سریع دیجیتال ؛ شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد ماهنامه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *