ظهور ادریس نبی(ع)

دالان سنگی غار، پر از پژواک ناله های مردم شده بود. ناله هایی که از فرط گرسنگی و تشنگی می‌کشیدند. گرسنه و تشنه بودند چون بیست سال رنگ باران را ندیده بودند و باران، به خاطر نفرین اخنوخ نبی(علی نبینا و آله و علیه السلام) نمی‌بارید. (۱) مردم شهر، سر برهنه کرده بودند و با فریاد، خدا را به کودکان بی گناهشان قسم می دادند که آنها را ببخشد و از گناهشان درگذرد. (۲)

اخنوخ(ادریس) نبی(ع)، بی رمق و پاکشان، خودش را به دهانه ی غار رساند. سه روز بود که خداوند جیره ی غذای بهشتی اش را قطع کرده بود. (۳) عتابش کرده بود که نفرینش را از مردم پس بگیرد و ادریس سر باز زده بود. (۴) حضرت ادریس(ع) از تپّه به دهکده ی پایین کوه سرازیر شد. با خودش فکر کرد، شاید بتواند از مردم غذایی بگیرد و این گرسنگی مفرط را فرونشاند.(۵)

به دهکده رسید و در پوسیده ی خانه ای را کوبید. زنی نحیف و رنگ پریده، در را باز کرد و با زحمت گفت: «چه می خواهی؟» ادریس(ع)، با بی حالی گفت: «لقمه ای نان!» زن تکیده با خشم بی رمقی گفت: «ادریس برای ما هیچ نگذاشته است! آنقدر در خانه داریم که خودم و فرزند کوچکم بخوریم. در تمام شهر مردم چیزی برای خوردن ندارند.»

ادریس(ع)، بغضش را فرو خورد. به یاد آن همه ظلمی افتاد که پادشاه با همکاری مردم در حقش روا داشته بودند. بیست سال سکنی گزیدن در دل غارها، کم چیزی نبود! تمام شیعیانش پراکنده شده بودند و تمام خانواده اش را از دست داده بود. فقط گفت: «قدری بده که روح از بدنم نرود و آنگاه خودم به دنبال معاش خود خواهم رفت.» (۶)

پیرزن، با بی میلی ادریس را راه داد. نبی خدا(ع) به پسر کوچک و لاغری نگاه کرد که با بی تابی، پای سفره نشسته بود تا مادرش برایش قرص نانی بیاورد. دو نان در سفره بود. پیرزن سهم خود را برداشت و ادریس (ع) دست به نان برد تا آن را نصف کند. همینکه دست ادریس (ع) به نان خورد، صدای شیون وحشتزده ی کودک گرسنه برخاست. پسر بچه از وحشت قالب تهی کرد و مقابل چشم مادرش، میان سفره جان داد.

مادر، نانش را میان سفره‌انداخت و فرزندش را در آغوش گرفت و فریاد کرد و بر سر ادریس(ع) نعره کشید. ادریس نبی(ع) معطل نکرد. کودک را از آغوش پیرزن بیرون کشید و با تحکّم گفت: «ای روحی از این بدن رفتی، به بدن بازگرد؛ من ادریس پیغبرم.»

روح به بدن پسر برگشت. زن، از خود بی خود شده بود. میان هق هق، خنده سر داد و بعد گریست. فریاد زد: «همانا که تو پیامبری!» پیش از آنکه ادریس(ع) به خود بیاید پیرزن با چابکی بیرون دوید. انگار روحی دوباره به جان او نیز دویده بود. زن در کوچه فریاد می زد: «نبیّ خدا بازگشت! نبیّ خدا بازگشت! مردم بیایید! مژده که گشایش رسید…»
مردم جمع شدند؛ ادریس(ع) آغوش باز کرد… (۷)

نجات قوم اخنوخ نبی(ع)
حضرت ادریس(ع) (با نام سریانی أخنوخ)، از پیامبران بلند مرتبه و انسانی خوش برخورد و مهربان بود. در روایات درباره ی ایشان آمده است که پیامبری اندیشمند بودند و به قومشان می فرمودند: «این آسمانها و زمینها و مخلوقات بزرگ، خورشید، ماه، ستارگان، ابر، باران و این همه اشیاء دیگر که هستند، پروردگارى دارند که تدبیر آنها به دست با کفایت او است و با قدرتش آنها را اصلاح مى ‏فرماید. پس مرا با او چه کار و چطور حقّ عبادتش را ادا کنم؟» آنگاه در موعظه و هدایت قومشان آنقدر کوشیدند که تعدادشان به هفت و سپس به هفتاد و بعد به هفتصد و بالاخره به هزار نفر رسید. (۸)

خداوند درباره ی ایشان می فرماید: «و ما او را به جایگاهی بلند بالا بردیم.» (۹)

پس از آنکه پادشاه دوران ادریس نبی(ع) قصد جان آن حضرت را کرد، مردم با بی تفاوتی از کنار این موضوع گذشتند. تا جایی که چهل نفر بی پروا برای قتل نبی خدا (ع) در شهر می‌گشتند و فریاد می‌کشیدند بی آنکه کسی قدم از قدم بردارد. (۱۰) پس از این ناسپاسی، حضرت ادریس(ع) از میان مردم غایب شد و به مدّت بیست سال، در غارها سکنی گزید. در این مدّت خداوند ایشان را با غذای بهشتی اطعام می‌کردند. (۱۱) این در حالی بود که مردم توسط این نبی خدا(ع) نفرین شده بودند و بی آبی، آنها را به فقر و فلاکت انداخت. (۱۲) در این دوران، پادشاه دیگری از نسل قابیل، حکمرانی می‌کرد که بر فقر مردم می افزود. در این بین، شیعیان اندکی که باقی مانده بودند پراکنده شدند.

وقتی قوم حضرت ادریس (ع)، پشیمان و سرگشته رو به در گاه الهی آوردند و از گناهان خود توبه کردند، غیبت ادریس نبی (ع) به پایان خودش نزدیک شد. همه ی مردم، لباسهای پاره پوشیدند و بر خاک نشستند و بر سرشان خاک ریختند و از خداوند بخشنده، طلب بخشش کردند. در همین هنگام خداوند به ادریس (ع)، وحی فرستاد که مردم را بخشیده است و تنها دلیلی که بر آنها باران نمی فرستد به خاطر درخواست ادریس است که خواسته بر آنها باران نبارد.

خداوند از حضرت ادریس(ع) خواست که برای مردم درخواست باران کند؛ امّا حضرت ادریس (ع)، چنین کاری نکرد. بنابراین خداوند، ۳ روز جیره ی غذای آسمانی او را قطع کرد. (۱۳) ماجرایی که خواندید ماجرای ظهور آن حضرت بود.

پس از حضرت ادریس(ع)، فرزندشان، میراث پدر (که شامل علم پیامبران و کتاب آنان می‌شد) را به دست گرفت و آنها را در هنگام مرگ به وصیّ خود حضرت نوح(ع) سپرد. (۱۴)
بدین ترتیب، دوران سخت و طاقت فرسایی برای مردم دین دار و یکتا پرست آغاز شد.

در قسمت بعد بخوانید: «نوح(ع) و ۹۵۰ سال هدایتگری». ان شاء الله.

پی نوشت:
۱. ابن بابویه، محمّد بن علی (شیخ صدوق)، کمال الدین و تمام النعمه، ترجمه پهلوان، قم، دارالحدیث، چاپ: اول، ۱۳۸۰، ج‏۱، صص: ۲۶۰- ۲۶۵؛ با استفاده از جامع الاحادیث نور ۳/۵.
۲. همان.
۳. همان.
۴. همان.
۵. همان.
۶. همان.
۷. همان.
۸. ابن بابویه، محمد بن على، علل الشرائع، ترجمه ذهنى تهرانى، قم، انتشارات مؤمنین، چاپ: اول، ۱۳۸۰ش. ج‏۱؛ ص۱۱۵؛ با استفاده از همان نرم افزار.
۹. سوره مریم، آیه ۵۷.
۱۰. ابن بابویه، محمّد بن علی (شیخ صدوق)، کمال الدین و تمام النعمه، ترجمه کمره‏ اى، تهران، نشر اسلامیه، چاپ اوّل، ۱۳۷۷، ج‏۱، صص ۲۲۷-۲۳۰ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳/۵؛ نهاوندی، علی اکبر، العبقری الحسان، نشر مسجد مقدس جمکران، ج ۳، صص۲۷۷- ۲۸۰.
۱۱. همان، ترجمه ی پهلوان، همان.
۱۲. همان.
۱۳. همان.
۱۴. همان، صص ۴۰۱- ۴۰۴.

پ.میعاد

منبع: مستور

همچنین ببینید

ماهنامه موعود شماره 280 و 281

شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد

با امکان دسترسی سریع دیجیتال ؛ شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد ماهنامه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *