دو نفر نزد پادشاه می روند و مدعی میشوند انسانهای جلیل و بزرگوار میباشند همچنین دو خیا ط زبردست وما هرند و توانایی بافتن پارچه ای را دارند که تار و پودش از طلا و نقره میباشد و از آن پارچه لباسی زیبا می دوزند که برازنده پادشاه باشد. ولی هنرآنها کاری نو نبود و درگذشته هم انجام شده بود.
هانس کریستن اندرسن داستان نویس کودکان داستانی دارد که شاید مرورش خالی از لطف نباشد.
دو نفر نزد پادشاه می روند و مدعی میشوند انسانهای جلیل و بزرگوار میباشند همچنین دو خیا ط زبردست وما هرند و توانایی بافتن پارچه ای را دارند که تار و پودش از طلا و نقره میباشد و از آن پارچه لباسی زیبا می دوزند که برازنده پادشاه باشد. ولی هنرآنها کاری نو نبود و درگذشته هم انجام شده بود.
اما دو خیاط ادعا میکنند پارچه سحرآلود آنها خاصیتی دارد که تنها آدمیان پاک ونجیب می توانند آن را ببینند وآدمیان نا پاک ( حرام زاده ) توان دیدنش را ندارند واین جامه وجه امتیازه پادشاه با هم ردیفان خود میگردد .
پادشاه که دوست داشت تک باشد وبا بقیه فرقی داشته باشد به شعف آمده به وزیرخود دستور میدهد اسباب مورد نیاز دو خیاط را مهیا نماید.
دو خیاط پشت درهای بسته اتاقی مشغول کار میگردند وهر از گاهی برای بافتن ودوختن جامه پادشاه درخواست طلا ونقر وجواهرت میکنند.
بعداز گذشت چند روز پادشاه وزیرش را برای بازدید کار خیاطان نزد آنها می فرستد.
وزیر در ورود خود به کارگاه مشاهد میکند دو خیاط یکی دستگاه با فندگی راحرکت میدهد ودیگر ی سوزنی را در هوا به حالت دوختن تکان میدهد. خیاطان از وزیر می پرسند :آیا پارچه و جامه زیبا ست ؟
وزیر هرچه تمرکز وتلاش میکند چیزی نمیبیند ولی برای اینکه متهم به نا پاکی نشود شروع به تعریف وتمجید میکند واین کاررا در حضور پادشاه نیز تکرار می نماید.
خلاصه اینکه بعداز گذشت یک ماه دو خیاط ماهر داستان ما که ژست وحالت گرفتن لباسی نفیس در دست را داشتن برای پرو نزد پادشاه ودرباریان می روند .
پادشاه بیچاره هر چقدرچشمانش را می مالد که لباس اسرآمیز را ببیند چیزی نمیبیند ولی برای اینکه اطرافیانش متوجه نشوند او نا پاک است وانمود میکند در حال پوشیدن جا مه خیالی است.
وزیر ودرباریان هم شروع به به به وچه چه کردند میکنند .دو خیاط جلیل وبزرگوار وماهرهم با گرفتن دست مزد عالی و برداشتن جواهرتی که مصرف نشده بود از شهر خارج میگردند.
قرار بر این میگردد مردم شهر روز بعد برای تما شا ی لباس خاص پادشاه در میدان جمع شوند.
پادشاه متکبرانه با کرشمه وحالتی که قصد دلبری از مردم را داشت گام به میدان می نهد.
ناگاه کودکی با خنده میگوید پادشاه لخت است .
بعد از چند دقیقه تمام انسانهای که در آنجا بودند
فریاد می زنند پادشاه لباس بر تن ندارد .چهره پادشاه کم کم تغییر میکندودیدنی تر میشود.
این در حالیست که آن دو شیاد از آنجا دور شده بودند .
و اما نتیجه داستان چنین میشود که :
جناب باب حق زیستن را برای غیر بابیان حرام فرمودهاند وجناب بهاءالله از فضل خود تمام منکرین امرش را از چهار پایان محسوب نمودهاند
همچنین جمال مبارک (بهاء) غیر بهائیان را از عدل خود نا پاک (حرام زاده) قلمداد می نما یند.
آقا جمال بروجردی به سبب ایمان به بهاءازسوی جمال مبارک ملقب به اسم الله الجمال شده و مفتخر به ارسال الواح گوناگونی میگردد وسر حلقه اصحاب میشود.
اما چون در فقره جنگ ریاست غصن اعظم و غصن اکبر طرف غصن اکبررا گرفت مورد غضب عبدالبهاء واقع شده واز سوی ایشان ملقب به پیر کفتار شد وتا الان تمام احباء بر این باورند
آقا جمال بروجردی باقی عمر را به شکل کفتار زندگی نموده است .!(دین باید مطابق علم وعقل باشد)
در واقع احبایی که پی به بطلان این آئین میبرند ازترس هجمه انتساب القابی مانند ناقضین نا پاکی و… از سوی این امر نازنین در تصمیم خروج خود از فرقه مردد میگردند.
باز بفرماید بهائیان مظلوم واقع نشدهاند.!