رسول جعفریان
جابر بن عبدالله انصاری میگوید: وقتی سوره نصر نازل شد، رسول خدا به جبرئیل فرمود: در وجودم ندای مرگ میآید. جبرئیل گفت: و لَلاْخِرَهُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الاُولی و لَسَوْفَ یُعْطیکَ ربّک فَتَرْضَی (ضحی: ۴، ۵). در این وقت رسول خدا(ص) به بلال دستور داد تا مردم را جمع کند. همه مهاجر و انصار اجتماع کردند. آن حضرت خطبهای خواند که دلها را لرزاند و اشک مردم را جاری کرد. در ضمن آن فرمود: من چگونه پیامبری بودم
تردیدی نیست که پیامبر خدا(ص) در مقایسه با بسیاری از انبیای سلف که تاریخ زندگی آنها رامیدانیم، پیامبری موفق و صاحب عزم و اراده بوده است. این موفقیت، در پیروزی اسلام در عرصه جزیرهالعرب خود را نشان داد و چندان نیرومند بود کهاندکی بعد، عرصه بزرگی از صحنه جغرافیای متمدن آن روز را هم فرا گرفت.
با این همه، محمد(ص) پیش از رحلت، چندین نگرانی داشت؛ نگرانی هایی که هر کدام به مشکل خاصی باز میگشت و آن حضرت را در غم و اندوهی عمیق فرو میبرد. نگرانی های آن حضرت را دردوماهه آخر زندگی حضرت میتوان به چند گروه تقسیم کرد:
۱. نگرانی انجام رسالت
این نگرانی را باید از این زاویه نگریست که مردم چه دیدگاهی درباره انجام رسالت توسط آن حضرت داشتند؟ آیا تصورشان بر این بود که پیامبر(ص) در انجام رسالت الهی خویش سنگ تمام را گذاشته یا آن که در این باره کوتاهی کرده است؟ پرسش پیامبر(ص) از مردم، در یکی از آخرین صبحتهای خود در اینباره، نشانگر نکته دیگری هم هست و آن این که اگر مردم میپذیرند که او در انجام آنچه باید بگوید، کوتاهی نکرده، زان پس باید همه کوتاهیها و نافرمانیها را از سوی خود بدانند و آن را متوجه پیامبر(ص)نکنند. این اتمام حجتی بود به مردم برای اینکه همه گفتنی ها گفته شده و احکام و فرامین الهی ابلاغ شده است.
جابر بن عبدالله انصاری میگوید: وقتی سوره نصر نازل شد، رسول خدا به جبرئیل فرمود: در وجود مندای مرگ میآید. جبرئیل گفت: و لَلاْخِرَهُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الاُولی و لَسَوْفَ یُعْطیکَ ربّک فَتَرْضَی (ضحی: ۴، ۵). در این وقت رسول خدا(ص) به بلال دستور داد تا مردم را جمع کند. همه مهاجر و انصار اجتماع کردند. آن حضرت خطبهای خواند که دلها را لرزاند و اشک مردم را جاری کرد. در ضمن آن فرمود: من چگونه پیامبری بودم؟
مردم گفتند: خداوند بهترین پاداش پیامبری را به تو دهاد. تو مانند پدر مهربان و برادر ناصح و مشفق بودی، رسالت الهی خود را ادا کردی و وحی او را ابلاغ نمودی و ما را با حکمت و موعظه نیکو به راه خدا دعوت کردی. خداوند بهترین پاداشی که به پیامبری میدهد، به تو بدهد.
این اعتراف مهمیبرای رفع این نگرانی حضرت بود.
دومین نگرانی آن حضرت این بود که مبادا کسی از میان مردم، به خاطر مسائلی که پیش آمده، تصورش بر این باشد که حقی بر پیغمبر داشته است؟ حضرت نگران آن نبود که ستمیدر حق کسی روا داشته است، چرا که این با مقام نبوت آن حضرت سازگار نمینمود. آن حضرت نگران آن بود که نکند کسی چنین گمانی داشته باشد و به خاطر برخوردی در گذشته، چنین مطلبی به ذهنش خطور کرده باشد. این نشان میدهد که آن حضرت ملاحظه افکار عمومیرا میکرده و بر آن بوده است تا در آخرین روزهای عمر خویش، ذهن همه مردم حاضر در مدینه را نسبت به خود، تطهیر کند.
به دنبال همان روایتی که گذشت و جابر نقل کرده، آمده است که حضرت خطاب به مردم فرمود: شما را به خدای سوگند میدهم، هرکس از ناحیه من بر او ظلمیشده، برخیزد و تقاص کند. هیچکس برنخاست. حضرت دوباره فرمود. باز کسی برنخاست. مرتبه سوم حضرت آنها را سوگند داد.
در این وقت پیری «عکاشه» نام از میان جمعیت برخاست، از مسلمانان گذشت تا برابر آن حضرت رسید و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد. اگر نبود که یکی بعد از دیگری سوگند دادی من از جای برنمیخاستم. روزی من و تو در جنگی بودیم. وقتی خداوند پیروزمان کرد و پیامبرش را یاری داد، خواستی بازگردی. دراین وقت شترت در کنار شتر من قرار گرفت. من از شترم پیاده شدم تا نزد تو آیم و رانت را ببوسم. شما شلاق را بلند کردید که بر پایم اصابت کرد. نمیدانم از روی عمد بود یا خواستی بر شترت بزنی! حضرت فرمود: این عکاشه! به خدا پناه میبرم از اینکه از روی عمد چنین کرده باشم. آنگاه بلال را صدا زدند و فرمودند: به منزل فاطمه برو و همان شلاق را بیاور. بلال در حالی که دستش را روی سر گذاشته و از مسجد بیرون میرفت، میگفت: این رسول خداست که میخواهد از نفسش تقاص کند. آنگاه در خانه فاطمه را زد و شلاق را خواست. فاطمه فرمود: پدرم امروز به شلاق چه کار دارد، امروز که روز حج و… نیست. بلال گفت: از کار پدرت خبر نداری. او میخواهد با دین و دنیا وداع کند و اکنون بر آن است تا از نفس خویش تقاص کشد. فاطمه گفت: ای بلال! چه کسی میخواهد از پدرم انتقام گیرد؟ بلال! حسن و حسین را بردار و آنها را نزد آن مرد ببر تا از آنها انتقام گیرد و اجازه نده از رسول انتقام گیرد. بلال به مسجد درآمد و شلاق را به عکاشه داد…. در این وقت حسن و حسین برخاستند و گفتند: ای عکاشه! میدانی که ما سبط رسول خدا هستیم و قصاص ما مانند قصاص رسول خداست. حضرت رو به آنها کرده فرمودند: ای نورچشمانم بنشینید. بعد روی به پیرمرد کردند و فرمودند: بزن. عکاشه گفت: اما وقتی شما زدید، لباس من بالا بود.حضرت لباس خود را بالا گرفتند. در این وقت فریاد همه مسلمانان به آسمان رفت. عکاشه که شاهد بدن سفید پیامبر بود، نتوانست خود را نگاه دارد، خود را به شکم حضرت چسبانید و شروع به بوسه زدن کرد و گفت: پدر و مادرم فدای شما باد، چه کسی میتواند شما را قصاص کند. حضرت فرمودند: نه، یا میزنی یا عفو میکنی. او گفت: به امید بخشش خدا در قیامت عفو کردم. حضرت فرمودند: هر کس میخواهد رفیق مرا در بهشت ببیند، به این پیر بنگرد. مردم برخاستند و پیشانی عکاشه را بوسیدند و گفتند: مرحبا بر تو که به بالاترین درجات که همانا رفاقت با پیامبر است رسیدی (التذکره الحمدونیه، تصحیح احسان عباس، ج۹، صص ۱۵۳ ـ ۱۵۴).
۳. نگرانی مسأله جانشینی
این نگرانی سوم و شاید از همه مهمتر بود. آن حضرت پس از بیست و سه سال تلاش، انتظار آن را داشت تا ثمره کارش باقی بماند و اسلام جاودانه شود. هیچ کس نمیتواند باور کند که پیامبر(ص) چنین نگرانی را نداشته و این مسأله را به طور کامل مورد غفلت قرار داده است! حتی اگر قرار بود مردم برای آن تصمیم بگیرند، لازم بود تا در این باره مکانیسمیاز سوی پیامبر(ص) پیشنهاد شود. در حالی که برادران اهل سنت مدعی آن هستند که پیامبر(ص) هیچ مطلبی در این باره ابراز نکرده است. و این ادعای شگفتی است!
این ادعا نه تنها جنبه عقلایی ندارد، بلکه برخلاف نصوص تاریخی فراوان است. اولا همه آگاهند که حضرت در غدیر خم، علی بن ابی طالب (ع) را به جانشینی خود منصوب کرد. ممکن است دیگران دردلالت حدیث ولایت تردید کنند، اما در صدور این حدیث، جز کسی که مشکل دماغی و عقلی دارد، تردید نخواهد کرد.
پیامبر(ص) که همچنان نگران این امر بود، در آخرین پنجشنبه عمر خویش، همان طور که درصحیح بخاری و دیگر آثار حدیثی و تاریخی آمده، از اصحابش درخواست کرد تا کاغذ و دواتی بیاورند تاچیزی نوشته شود که مردم پس از ایشان گمراه نشوند. این نگرانی، بعد از آن که همه اجزاء دین ابلاغ شده بود، در باره چه مطلبی میتوانست باشد؟ چه چیزی باید نوشته میشد که مردم پس از ایشان گمراه نشوند؟
به هر روی، این هم یک نگرانی دیگر بود که حضرت داشت؛ برای رفع آن تلاش هم کرد، و صریح وغیر صریح مردم را به امام علی و اهل بیت ارجاع داد، اما اوضاع و احوال مدینه بسیار پیچیده بود و چنین نبود که همه آنچه را که حضرت میگوید، اطرافیان بپذیرند و قبول کنند. البته در این باره شواهد فراوان است.
بسیاری از تحلیلگران بر اساس متون تاریخی موجود بر آن هستند که حضرت برای رفع این نگرانی، بحث اعزام سپاهی از مهاجر و انصار را به سوی شام و به فرماندهی یک جوان هیجده ساله با نام اسامه بن زید مطرح کرد. پیامبر در برابر دو نگرانی، یکی بحث جانشینی و دیگری خالی شدن مدینه از مهاجر و انصار در وقت رحلت، یکی را بر دیگری ترجیح داد و آن این بود، بزرگانی که ممکن است منشأ دشواری برای رهبری آینده شوند، از مدینه به سوی شام بفرستد تا در اینجا کار به آرامی پیش برود.
این البته ریسک بزرگی بود، زیرا خالی شدن مدینه از مهاجر و انصار خود نگرانی دیگری را پدید میآورد. با این حال، اصرارهای آن حضرت در این لحظات حساس، برای اعزام این سپاه و دور شدن آنان از مدینه، چه دلیلی میتوانست داشته باشد؟
یک شاهد دیگر هم وجود دارد و آن نگرانی های متقابل مخالفان بود که حاضر به اجرای این فرمان نشدند و مرتبا میان خود گوشزد میکردند که در این وقت حساس، نمیبایست مدینه را ترک کنند.
به هر روی، نباید غفلت کرد که خداوند در سه سال آخر، در بسیاری از آیات قرآن، از منافقان فراوانی سخن گفته بود که در مدینه و اطراف آن زندگی میکردند. این همه آیه در باره نفاق، در باره چه کسانی میتوانست باشد؟ آیا فقط چند نفر انگشت شمار مثل عبدالله بن ابی و…؟ آیا آنان چنین اهمیتی داشتند تا در سوره بقره، منافقون، توبه و بسیاری از سور دیگر قرآنی درباره آنان این قدر آیه نازل شود و رهنمود به پیامبر و یاران داده شود؟ آشکار است که این خطری بس مهم بوده است. بنابر این نگرانی آن حضرت نیز امری طبیعی بوده است.
۴. نگرانی در باره اهل بیت (ع)
در طول این سالها، خداوند و پیامبرش هر دو سفارشهای فراوانی در باره اهل بیت کرده بودند. شاید اساسا لازم نبود این همه سفارش هم صورت گیرد، بلکه این وظیفه مؤمنان بود که حداقل وظیفهای که درقبال انجام رسالت توسط پیامبرشان داشتند، احترام به خاندان او باشد.
اما هم پیامبر(ص) و هم نزدیکان کاملا درک میکردند که روزگار سختی را در پیش دارند. فاطمه تنهادختر باقی مانده پیامبر(ص) و نورچشمان آن حضرت بود. اما یکسر در این روزها گریه میکرد و این که باید روزگار پس از پدر را تحمل کند، اندوهناک بود و گریه ها میکرد. در این لحظات پایانی، حضرت که شاهد گریه های سخت دخترش فاطمه بود، او را صدا کرد. ابتدای چیزی در گوشش گفت که آن حضرت برگریه اش افزود. پس از آن مطلبی به او فرمود، که فاطمه خندید. وقتی در این باره پرسش کردند، گفت: بارنخست از مرگش در این بیماری سخن گفت و این که خواهد رفت، و مرتبه دوم به من گفت تو نخستین کسی از خانواده ام هستی که به من خواهی پیوست. و این سبب خوشحالی من شد.
در نقلهای تاریخی آمده است که در این روزها، قریش با نگاههای خشمآلود به اهل بیت و خاندان پیامبر(ص) مینگریستند و آنان را با این نگاهها آزار میدادند. این در حالی بود که اهل بیت از روز نخستبه یاری پیامبر برخاستند و آخرین کسی هم که رسول خدا(ص) در دامانش جان داد، علیبنابیطالب بود، آنچنان که بعدها خود فرمود این حالت چنان بود که عروج روح پیامبر را از میان دو دستانم احساس کردم.
یک نگرانی دیگر پیامبر(ص) هم در باره انصار بود. تصور این که قریش در این شهر مسلط شده وانصار ظلم و ستم روا خواهند داشت، از نگرانیهای عمده پیامبر بود. اما قریش نه تنها به اهل بیت رحم نکردند بلکه به انصار هم ستم کرده در کربلای ۶۱ اهل بیت پیامبر(ص) را قتل عام کردند و در سال ۶۳خانوادههای انصار را. بدین ترتیب بود که سیر حاکمیت قریش نشان داد که همه نگرانیهای حضرت برحق بوده است.
با این حال باید رفت، پیامبر و غیر پیامبر ندارد. رسول خدا(ص) روزهای اخیر عمر خویش که خود رادر آستانه بازگشت میدید، بیش از پیش به بقیع سر میزد و مرتب این نقطه را که برخی از اصحاب خوبش مانند عثمان بن مظعون و نیز فرزند دلبندش ابراهیم در آنجا مدفون شده بود زیارت میکرد، آنجا را «دارقوم مؤمنین» میخواند و به مؤمنان مدفون که طبعا برخلاف وهابیها معتقد بود صدایش را میشنوند، میفرمود که به زودی به آنها خواهد پیوست. از آخرین دعاهای آن حضرت این بود که : اللهم اغْفِرْ لی وارْحَمْنی و اَلْحِقْنی بالرّفیق. خدایا مرا ببخشای، رحمتت را بر من فرو آر و مرا به رفیق ملحق ساز.
روزهای پایانی سپری میشد و حال پیامبر(ص) هر لحظه وخیمتر شده و تب شدیدتر میگشت. دراین روزهای پایانی، تب آن حضرت به قدری زیاد بود که هر کس دست پیامبر را میگرفت گرمیغیرمتعارف آن را احساس میکرد.
با این حال، حضرت همچنان نگران بود که مبادا کاری از این دنیا بر عهده وی باقی مانده باشد که آن را به اتمام نرسانده باشد. در یکی از آخرین روزها، چند دیناری به دست حضرت رسید. مقداری را میان مردم تقسیم کرد. شش دینار آن باقی ماند که آنها را به یکی از زنانش سپرد. اما خواب به چشمانش نیامد تا آن که از وی در باره این شش دینار پرسید. آن زن دینارها را آورد. حضرت پنج دینار آن را میان پنج خانوار انصاری تقسیم کرد و ازاطرافیان خواست دینار برجای مانده را هم انفاق کنند. آنگاه فرمود: اکنون آرام شدم «الان اسْتَرَحْتُ».(طبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۳۷)
یک بار نیز دیدند که حضرت به سرعت به منزل میرود؛ در باره عجله حضرت پرسیدند. حضرت فرمود: طلایی نزد من بود، نخواستم بخوابم و نزدم بماند. دستور دادم تا آن را تقسیم کردند (طبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۳۸)
به آخرین سفارش پیامبر(ص) برسیم که علیبنابیطالب(ع) یعنی کسی که پایانیترین لحظات را درکنار حضرت سپری کرده نقل میکند. امام میگوید: آن حضرت در آخرین لحظات حیاتش در در حالی که سرش در دامان من بود، مرتب میفرمود: الصّلاه الصّلاه (طبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۲).
با این همه، محمد(ص) پیش از رحلت، چندین نگرانی داشت؛ نگرانی هایی که هر کدام به مشکل خاصی باز میگشت و آن حضرت را در غم و اندوهی عمیق فرو میبرد. نگرانی های آن حضرت را دردوماهه آخر زندگی حضرت میتوان به چند گروه تقسیم کرد:
۱. نگرانی انجام رسالت
این نگرانی را باید از این زاویه نگریست که مردم چه دیدگاهی درباره انجام رسالت توسط آن حضرت داشتند؟ آیا تصورشان بر این بود که پیامبر(ص) در انجام رسالت الهی خویش سنگ تمام را گذاشته یا آن که در این باره کوتاهی کرده است؟ پرسش پیامبر(ص) از مردم، در یکی از آخرین صبحتهای خود در اینباره، نشانگر نکته دیگری هم هست و آن این که اگر مردم میپذیرند که او در انجام آنچه باید بگوید، کوتاهی نکرده، زان پس باید همه کوتاهیها و نافرمانیها را از سوی خود بدانند و آن را متوجه پیامبر(ص)نکنند. این اتمام حجتی بود به مردم برای اینکه همه گفتنی ها گفته شده و احکام و فرامین الهی ابلاغ شده است.
جابر بن عبدالله انصاری میگوید: وقتی سوره نصر نازل شد، رسول خدا به جبرئیل فرمود: در وجود مندای مرگ میآید. جبرئیل گفت: و لَلاْخِرَهُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الاُولی و لَسَوْفَ یُعْطیکَ ربّک فَتَرْضَی (ضحی: ۴، ۵). در این وقت رسول خدا(ص) به بلال دستور داد تا مردم را جمع کند. همه مهاجر و انصار اجتماع کردند. آن حضرت خطبهای خواند که دلها را لرزاند و اشک مردم را جاری کرد. در ضمن آن فرمود: من چگونه پیامبری بودم؟
مردم گفتند: خداوند بهترین پاداش پیامبری را به تو دهاد. تو مانند پدر مهربان و برادر ناصح و مشفق بودی، رسالت الهی خود را ادا کردی و وحی او را ابلاغ نمودی و ما را با حکمت و موعظه نیکو به راه خدا دعوت کردی. خداوند بهترین پاداشی که به پیامبری میدهد، به تو بدهد.
این اعتراف مهمیبرای رفع این نگرانی حضرت بود.
۲. نگرانی در این که کسی تصور نکند حقی بر او دارد
دومین نگرانی آن حضرت این بود که مبادا کسی از میان مردم، به خاطر مسائلی که پیش آمده، تصورش بر این باشد که حقی بر پیغمبر داشته است؟ حضرت نگران آن نبود که ستمیدر حق کسی روا داشته است، چرا که این با مقام نبوت آن حضرت سازگار نمینمود. آن حضرت نگران آن بود که نکند کسی چنین گمانی داشته باشد و به خاطر برخوردی در گذشته، چنین مطلبی به ذهنش خطور کرده باشد. این نشان میدهد که آن حضرت ملاحظه افکار عمومیرا میکرده و بر آن بوده است تا در آخرین روزهای عمر خویش، ذهن همه مردم حاضر در مدینه را نسبت به خود، تطهیر کند.
به دنبال همان روایتی که گذشت و جابر نقل کرده، آمده است که حضرت خطاب به مردم فرمود: شما را به خدای سوگند میدهم، هرکس از ناحیه من بر او ظلمیشده، برخیزد و تقاص کند. هیچکس برنخاست. حضرت دوباره فرمود. باز کسی برنخاست. مرتبه سوم حضرت آنها را سوگند داد.
در این وقت پیری «عکاشه» نام از میان جمعیت برخاست، از مسلمانان گذشت تا برابر آن حضرت رسید و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد. اگر نبود که یکی بعد از دیگری سوگند دادی من از جای برنمیخاستم. روزی من و تو در جنگی بودیم. وقتی خداوند پیروزمان کرد و پیامبرش را یاری داد، خواستی بازگردی. دراین وقت شترت در کنار شتر من قرار گرفت. من از شترم پیاده شدم تا نزد تو آیم و رانت را ببوسم. شما شلاق را بلند کردید که بر پایم اصابت کرد. نمیدانم از روی عمد بود یا خواستی بر شترت بزنی! حضرت فرمود: این عکاشه! به خدا پناه میبرم از اینکه از روی عمد چنین کرده باشم. آنگاه بلال را صدا زدند و فرمودند: به منزل فاطمه برو و همان شلاق را بیاور. بلال در حالی که دستش را روی سر گذاشته و از مسجد بیرون میرفت، میگفت: این رسول خداست که میخواهد از نفسش تقاص کند. آنگاه در خانه فاطمه را زد و شلاق را خواست. فاطمه فرمود: پدرم امروز به شلاق چه کار دارد، امروز که روز حج و… نیست. بلال گفت: از کار پدرت خبر نداری. او میخواهد با دین و دنیا وداع کند و اکنون بر آن است تا از نفس خویش تقاص کشد. فاطمه گفت: ای بلال! چه کسی میخواهد از پدرم انتقام گیرد؟ بلال! حسن و حسین را بردار و آنها را نزد آن مرد ببر تا از آنها انتقام گیرد و اجازه نده از رسول انتقام گیرد. بلال به مسجد درآمد و شلاق را به عکاشه داد…. در این وقت حسن و حسین برخاستند و گفتند: ای عکاشه! میدانی که ما سبط رسول خدا هستیم و قصاص ما مانند قصاص رسول خداست. حضرت رو به آنها کرده فرمودند: ای نورچشمانم بنشینید. بعد روی به پیرمرد کردند و فرمودند: بزن. عکاشه گفت: اما وقتی شما زدید، لباس من بالا بود.حضرت لباس خود را بالا گرفتند. در این وقت فریاد همه مسلمانان به آسمان رفت. عکاشه که شاهد بدن سفید پیامبر بود، نتوانست خود را نگاه دارد، خود را به شکم حضرت چسبانید و شروع به بوسه زدن کرد و گفت: پدر و مادرم فدای شما باد، چه کسی میتواند شما را قصاص کند. حضرت فرمودند: نه، یا میزنی یا عفو میکنی. او گفت: به امید بخشش خدا در قیامت عفو کردم. حضرت فرمودند: هر کس میخواهد رفیق مرا در بهشت ببیند، به این پیر بنگرد. مردم برخاستند و پیشانی عکاشه را بوسیدند و گفتند: مرحبا بر تو که به بالاترین درجات که همانا رفاقت با پیامبر است رسیدی (التذکره الحمدونیه، تصحیح احسان عباس، ج۹، صص ۱۵۳ ـ ۱۵۴).
۳. نگرانی مسأله جانشینی
این نگرانی سوم و شاید از همه مهمتر بود. آن حضرت پس از بیست و سه سال تلاش، انتظار آن را داشت تا ثمره کارش باقی بماند و اسلام جاودانه شود. هیچ کس نمیتواند باور کند که پیامبر(ص) چنین نگرانی را نداشته و این مسأله را به طور کامل مورد غفلت قرار داده است! حتی اگر قرار بود مردم برای آن تصمیم بگیرند، لازم بود تا در این باره مکانیسمیاز سوی پیامبر(ص) پیشنهاد شود. در حالی که برادران اهل سنت مدعی آن هستند که پیامبر(ص) هیچ مطلبی در این باره ابراز نکرده است. و این ادعای شگفتی است!
این ادعا نه تنها جنبه عقلایی ندارد، بلکه برخلاف نصوص تاریخی فراوان است. اولا همه آگاهند که حضرت در غدیر خم، علی بن ابی طالب (ع) را به جانشینی خود منصوب کرد. ممکن است دیگران دردلالت حدیث ولایت تردید کنند، اما در صدور این حدیث، جز کسی که مشکل دماغی و عقلی دارد، تردید نخواهد کرد.
پیامبر(ص) که همچنان نگران این امر بود، در آخرین پنجشنبه عمر خویش، همان طور که درصحیح بخاری و دیگر آثار حدیثی و تاریخی آمده، از اصحابش درخواست کرد تا کاغذ و دواتی بیاورند تاچیزی نوشته شود که مردم پس از ایشان گمراه نشوند. این نگرانی، بعد از آن که همه اجزاء دین ابلاغ شده بود، در باره چه مطلبی میتوانست باشد؟ چه چیزی باید نوشته میشد که مردم پس از ایشان گمراه نشوند؟
به هر روی، این هم یک نگرانی دیگر بود که حضرت داشت؛ برای رفع آن تلاش هم کرد، و صریح وغیر صریح مردم را به امام علی و اهل بیت ارجاع داد، اما اوضاع و احوال مدینه بسیار پیچیده بود و چنین نبود که همه آنچه را که حضرت میگوید، اطرافیان بپذیرند و قبول کنند. البته در این باره شواهد فراوان است.
بسیاری از تحلیلگران بر اساس متون تاریخی موجود بر آن هستند که حضرت برای رفع این نگرانی، بحث اعزام سپاهی از مهاجر و انصار را به سوی شام و به فرماندهی یک جوان هیجده ساله با نام اسامه بن زید مطرح کرد. پیامبر در برابر دو نگرانی، یکی بحث جانشینی و دیگری خالی شدن مدینه از مهاجر و انصار در وقت رحلت، یکی را بر دیگری ترجیح داد و آن این بود، بزرگانی که ممکن است منشأ دشواری برای رهبری آینده شوند، از مدینه به سوی شام بفرستد تا در اینجا کار به آرامی پیش برود.
این البته ریسک بزرگی بود، زیرا خالی شدن مدینه از مهاجر و انصار خود نگرانی دیگری را پدید میآورد. با این حال، اصرارهای آن حضرت در این لحظات حساس، برای اعزام این سپاه و دور شدن آنان از مدینه، چه دلیلی میتوانست داشته باشد؟
یک شاهد دیگر هم وجود دارد و آن نگرانی های متقابل مخالفان بود که حاضر به اجرای این فرمان نشدند و مرتبا میان خود گوشزد میکردند که در این وقت حساس، نمیبایست مدینه را ترک کنند.
به هر روی، نباید غفلت کرد که خداوند در سه سال آخر، در بسیاری از آیات قرآن، از منافقان فراوانی سخن گفته بود که در مدینه و اطراف آن زندگی میکردند. این همه آیه در باره نفاق، در باره چه کسانی میتوانست باشد؟ آیا فقط چند نفر انگشت شمار مثل عبدالله بن ابی و…؟ آیا آنان چنین اهمیتی داشتند تا در سوره بقره، منافقون، توبه و بسیاری از سور دیگر قرآنی درباره آنان این قدر آیه نازل شود و رهنمود به پیامبر و یاران داده شود؟ آشکار است که این خطری بس مهم بوده است. بنابر این نگرانی آن حضرت نیز امری طبیعی بوده است.
۴. نگرانی در باره اهل بیت (ع)
در طول این سالها، خداوند و پیامبرش هر دو سفارشهای فراوانی در باره اهل بیت کرده بودند. شاید اساسا لازم نبود این همه سفارش هم صورت گیرد، بلکه این وظیفه مؤمنان بود که حداقل وظیفهای که درقبال انجام رسالت توسط پیامبرشان داشتند، احترام به خاندان او باشد.
اما هم پیامبر(ص) و هم نزدیکان کاملا درک میکردند که روزگار سختی را در پیش دارند. فاطمه تنهادختر باقی مانده پیامبر(ص) و نورچشمان آن حضرت بود. اما یکسر در این روزها گریه میکرد و این که باید روزگار پس از پدر را تحمل کند، اندوهناک بود و گریه ها میکرد. در این لحظات پایانی، حضرت که شاهد گریه های سخت دخترش فاطمه بود، او را صدا کرد. ابتدای چیزی در گوشش گفت که آن حضرت برگریه اش افزود. پس از آن مطلبی به او فرمود، که فاطمه خندید. وقتی در این باره پرسش کردند، گفت: بارنخست از مرگش در این بیماری سخن گفت و این که خواهد رفت، و مرتبه دوم به من گفت تو نخستین کسی از خانواده ام هستی که به من خواهی پیوست. و این سبب خوشحالی من شد.
در نقلهای تاریخی آمده است که در این روزها، قریش با نگاههای خشمآلود به اهل بیت و خاندان پیامبر(ص) مینگریستند و آنان را با این نگاهها آزار میدادند. این در حالی بود که اهل بیت از روز نخستبه یاری پیامبر برخاستند و آخرین کسی هم که رسول خدا(ص) در دامانش جان داد، علیبنابیطالب بود، آنچنان که بعدها خود فرمود این حالت چنان بود که عروج روح پیامبر را از میان دو دستانم احساس کردم.
یک نگرانی دیگر پیامبر(ص) هم در باره انصار بود. تصور این که قریش در این شهر مسلط شده وانصار ظلم و ستم روا خواهند داشت، از نگرانیهای عمده پیامبر بود. اما قریش نه تنها به اهل بیت رحم نکردند بلکه به انصار هم ستم کرده در کربلای ۶۱ اهل بیت پیامبر(ص) را قتل عام کردند و در سال ۶۳خانوادههای انصار را. بدین ترتیب بود که سیر حاکمیت قریش نشان داد که همه نگرانیهای حضرت برحق بوده است.
با این حال باید رفت، پیامبر و غیر پیامبر ندارد. رسول خدا(ص) روزهای اخیر عمر خویش که خود رادر آستانه بازگشت میدید، بیش از پیش به بقیع سر میزد و مرتب این نقطه را که برخی از اصحاب خوبش مانند عثمان بن مظعون و نیز فرزند دلبندش ابراهیم در آنجا مدفون شده بود زیارت میکرد، آنجا را «دارقوم مؤمنین» میخواند و به مؤمنان مدفون که طبعا برخلاف وهابیها معتقد بود صدایش را میشنوند، میفرمود که به زودی به آنها خواهد پیوست. از آخرین دعاهای آن حضرت این بود که : اللهم اغْفِرْ لی وارْحَمْنی و اَلْحِقْنی بالرّفیق. خدایا مرا ببخشای، رحمتت را بر من فرو آر و مرا به رفیق ملحق ساز.
روزهای پایانی سپری میشد و حال پیامبر(ص) هر لحظه وخیمتر شده و تب شدیدتر میگشت. دراین روزهای پایانی، تب آن حضرت به قدری زیاد بود که هر کس دست پیامبر را میگرفت گرمیغیرمتعارف آن را احساس میکرد.
با این حال، حضرت همچنان نگران بود که مبادا کاری از این دنیا بر عهده وی باقی مانده باشد که آن را به اتمام نرسانده باشد. در یکی از آخرین روزها، چند دیناری به دست حضرت رسید. مقداری را میان مردم تقسیم کرد. شش دینار آن باقی ماند که آنها را به یکی از زنانش سپرد. اما خواب به چشمانش نیامد تا آن که از وی در باره این شش دینار پرسید. آن زن دینارها را آورد. حضرت پنج دینار آن را میان پنج خانوار انصاری تقسیم کرد و ازاطرافیان خواست دینار برجای مانده را هم انفاق کنند. آنگاه فرمود: اکنون آرام شدم «الان اسْتَرَحْتُ».(طبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۳۷)
یک بار نیز دیدند که حضرت به سرعت به منزل میرود؛ در باره عجله حضرت پرسیدند. حضرت فرمود: طلایی نزد من بود، نخواستم بخوابم و نزدم بماند. دستور دادم تا آن را تقسیم کردند (طبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۳۸)
به آخرین سفارش پیامبر(ص) برسیم که علیبنابیطالب(ع) یعنی کسی که پایانیترین لحظات را درکنار حضرت سپری کرده نقل میکند. امام میگوید: آن حضرت در آخرین لحظات حیاتش در در حالی که سرش در دامان من بود، مرتب میفرمود: الصّلاه الصّلاه (طبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۲).