روزی روزگاری، آن پیر، آن رسول

اسماعیل شفیعی سروستانی
صبح علی‏الطلوع، همراه با خنکای نسیمی‌که به جان می‏نشیند، خورشید از پس کوه‏های مشرقی سربرمی‏کند. آرام قد می‏کشد. بالا می‏آید. تا آن هنگام که به همان آرامیِ وقت طلوع، روی به کوه‏های مغربی، فرو می‏رود. صعودی تمام تا به منزل آخر. و نزولی تمام، تا پوشیدگی. تا گسترده شدن تاریکی شب بر پهنه زمین. درست مثل ماه.

مثل ماه که در انتهای یک روز، به وقت روی پوشیدن خورشید، در باریکی و شکلی هلالی از کرانه افق و کناره آسمان مغرب طلوع می‏کند.
ناپیدا می‏نماید، امّا هست.
سیاهی از پهنه زمین نمی‏زداید، امّا هست.
بودن را در شبی و شب‏هایی دیگر به اثبات می‏نشیند.
شبی از پی شبی می‏آید و ماهِ هلالی به گِردی قرص کامل، خود را می‏نماید. گاه خورشید را به مسابقه می‏خواند و چشم در چشم، در پهنه آسمان می‏ماند. تا دل روز کمالِ سیمایش را به نمایش می‏گذارد. امّا درست در این منزل، در عین کمال و برازندگی، روی به افول می‏گذارد.
هر شب نحیف‏تر از پیش. هم هست و هم نیست. مثل شبِ اول.
در آخرین شب‌های ماه، ماه هم هست و هم نیست. تا آن‌که در محاق، نقاب بر چهره می‏کشد. انگار که اصلاً نبود و نیامد. درست مثل بهار.
وقتی زمستان، توفنده و تیز، امواج سهمگین سرما و یخبندان را بر پیکر کوه و دشت و صحرا فرود می‏آورد، درست همان وقتی که می‏پنداری زمستان حاکم همیشه خواهد بود؛ آرام و بی‏صدا موجِ باریکی از شوق خود را از میان برف و بوران بیرون می‏کشد. مثل این‌که زمین را ترکانده و چونان جوانه‏ای سربرآورده باشد.
زمستان نادید می‏انگاردش و دیگر بار بر هجوم خویش می‏افزاید.
غرش بوران و نهیب سرما چون تازیانه پی‌درپی فرو می‏آید امّا، درست در همین هنگام، موج باریک در میانه بوران صحرا و غرش طوفان پیش می‏آید. چیزی نیست. اما هست. قابل اعتنا نیست. امّا هست. فرصتی برای قد کشیدن می‏خواهد تا خود بنماید، تنومند شود و رویارو و چشم در چشم با پیر سرما و یخبندان مواجه شود.
زمستان سخت‏تر هجوم می‏آورد. زمین پوشیده از برف و یخ بر خود می‏لرزد اما، برف را دیگر تاب ایستادن نیست. گویا زمین هزاران روزنه برای تماشای موج باریکِ بهاری و تماشای رویارویی زمستان و بهار گشوده است. زمستان، قد خمیده پای برزمین می‏کشد و راهی می‏شود. بهار قد می‏کشد. مثل ماه. مثل خورشید.
موجی گرم در رگ و پی زمین می‏دود. شکوفه می‏خندد. پرنده می‏خواند. گل‌ها می‏شکفند و بهار پیروزمندانه بر اریکه می‏نشیند تا جشن سرزندگی بر پا کند.
صحرا سبزِ سبز، گل‌ها سرخِ سرخ، آب‌ها جوشنده و غلطان و زمین، آرام گرمی را به تجربه می‏نشیند. کسی را یارای جلوگیری از موج گرمابخش، که همه تار و پود زمین را جان می‏بخشد نیست. پیش می‏آید.
درخت‏ها بالنده‏تر از هر زمان و زمین جوشنده‏تر از هر وقت بر بستر پهن زمین تن به داغی خورشید می‏سپارند.
خورشید در میانه آسمان، پرنده را به آغوش درخت بازمی‏گرداند و درخت همه سایه خود را تقدیم زمین می‏کند. آسمانْ داغ، زمینْ داغ و تن پرنده…
بهار که می‏رفت، شکوفه‏ها و گل‏ها در پوشش میوه‏هایی کال و نارس بر شاخه‏ها چسبیده بودند.
روزی از پس روزی و شبی از پس شبی گذشت تا میوه‏های رسیده و رنگارنگ برشاخسار درخت‏ها چشمک زدند. گویا رهگذران خسته را به میهمانی میوه‏ها فراخوانده باشند.
دست که می‏زدی پوست میوه‏ها ترک برمی‏داشت. دیگر خوردنی‏تر از این نمی‏شد.
چه جشنی، چه میهمانیِ باشکوهی!
پرنده‏ها، سنجاب‌ها، زنبورها، پروانه‏ها و انسان‏ها، همگی حاضر بودند. گویا میهمانی میوه‏ها پایانی نداشت امّا… امّا پایانی داشت. تا چشم برگرداندی میهمانی تمام شده بود. دیگر میوه‏ای نبود و میهمانی‏ای.
رهگذری پیر از کنار جویبار، کفی آب نوشید. چشم به آسمان دوخت. عرق از پیشانی زدود.
پیش از آن‌که رهگذر از سایه‏سار درخت دور شود، نسیمی ملایم از میانه کوه‏های شرقی خود را بیرون کشید. از میانه امواج داغ گرما گذشت و صورت رهگذر تشنه را نوازش کرد.
نسیم بویی دیگر داشت. بوی شکست گرما و حُرم آفتاب. بوی پاییز که اینک هم بود و هم نبود مثل اولین روز بهار. اولین ساعت طلوع خورشید.
روز رو به کوتاهی گذاشت. مثل آب چشمه که کم‏رمق خود را از لای تخته سنگی بیرون می‏کشید.
درخت بی‏تاب، سنگینی برگ و بار از خود دور کرد. فرزندان را یله ساخت تا بر تن زمین فرود آیند. پاییز رسید و تابستان رنگ باخت. گویی هیچ‏گاه بهار و تابستانی نبوده و برگی بر شاخسار درخت. مثل شبی بی‏ماه و زمینی بی‏شکفتگی.
هرچه بود سایه درخت بود و رهگذری خسته. او که چونان درخت، پاییز را به تجربه می‏نشست. مثل خورشید در وقت غروب، مثل ماه در محاق.
هر چیز و هر کس در مدار و در جای خودش آمدن و رفتن را تجربه می‏کند. صعود و سقوط را.
همه، وقت به دنیا آمدن مثل ماهِ نورسته و خورشیدِ نو دمیده بودند. مثل جوانه روییده بر شاخه درخت. تازه و شاداب و بی‏خبر از همه آنچه فرارو بود.
تولد، فصل آمدن بود برای همه.
این داستان، داستان همه بود و از جمله داستان آمدن و رفتن ما.
وقتی یکی از ما انسان‏ها به دنیا می‏آمد، هلهله و شادی همه صحن خانه را پر می‏کرد. گویا بهاری در بهار آمده بود و یا بهاری در زمستان. فرقی نمی‏کرد. او خود بهاری بود که می‏دمید، حتی اگر در فصل سرد و یخبندان زمستان باشد.
چه زود نوزادی و خردسالی را بدل به جوانی و تنومندی کرد. حالا دیگر مثل خورشیدِ وسط آسمان بود. مثل میوه‏ای رسیده و رودی خروشان درسالی پرباران. گویا هیچ مرگی در پی نداشت و هیچ فسردگی و پاییزی. زاینده و زیبا، تنومند و رقصان که از دشت و کوه و صحرا و رود می‏گذشت. تا اینکه اولین موی سفید بر سر او رویید. درست در بلندای پیشانی‏اش که چون آسمانِ روشن می‏درخشید.
میان‏سالی را باور نمی‏آورد. فرسودگی را برای خود نمی‏خواست. کمی غمگین شد. امّا هنوز آن را نادیده می‏گرفت و دیگر بار بر صحن و سرای زمین لبخند می‏زد.
روزی از پی روزی گذشت. شبی از ناتوانی بر بستر ماند.
فصلِ تجربه میانسالی رسیده بود. مثل تجربه جوانی، که تنها سایه‏ای از آن باقی بود. به حسرت چشم بر فرزندان دوخت و درختی که در صحن خانه همسال و همزاد او بود. هر دو خسته بودند. درخت پیر و او. مثل خورشید در وقت غروب.
وقتی پیک مرگ کوچه‏ها را پشت سرگذاشت و از پنجره وارد اتاق شد کسی رفتنش را باور نمی‏آورد. چشم‌ها بی‏فروغ، دست‏ها فرسوده و دل در حسرت ایام رفته.
و او دیگر نبود.
گویا اصلاً نیامده بود. همچون برگی زرد و خشکیده در رهگذر پاییز.
او هم بر کرانه هستی بر مدار خویش آمدن را به تجربه نشسته بود و رفتن را در دوری و دایره‏ای ناگزیر. وقتی که می‏رفت از خانه همسایه هلهله تولدی دیگر همه صحن و سرا را پرکرده بود.
او رفته بود امّا زندگی جاری بود. حیاتی و بودنی بلند در میانه کوی و شهر و بیابان که صدها بدر و هلال را با او دیده بود و شصت پاییز و بهار را. شاید او هم چونان بسیاری دیگر نمی‏خواست باور کند که زندگی‏اش چون هزارها هزار آدمی در گوشه زمین، آمدنی و رفتنی دارد.
نه او، نه پدرِ او و نه پدرِ پدرِ او هم که اینک از او جز سنگی فرسوده در میانه گورستان باقی نبود هم نمی‏خواست باور کند که چونان روز در میانه ماه، بهار در میانه سال، سال در میانه دوره‏هایی که می‏آیند و می‏روند تولدی دارد و مرگی. بهاری و پاییزی.
سال‏هاست که بهار دیروزیان را به شادی می‏نشینیم و از پاییز و زمستانشان می‏گوییم، بی‏آن‌که خود بدانیم در کدامین فصل از حیات خودیم. در کدامین ساعت از روزی که در آن به سر می‏بریم.
از کجا که روزی و روزگاری، آیندگان روزگار ما را به یاد آورند و بهار و تابستان و پاییز ما را؟
هر روزگاری روزی معلوم و روزی‏ای معلوم دارد.
هر روزگاری چون خورشید طلوعی و غروبی دارد.
هر روزگاری در کنار روزگاری دیگر، روزگاران را می‏سازد.
هر روزگار شناسنامه‏ای، معنی‏ای، قدی، قواره‏ای و سیمایی دارد که با روزگار دیگر و قد و قواره و سیمایش فرق می‏کند.
روزها در کنار هم ماه، ماه‏ها هم‌سایه با هم فصل، فصل‏ها هم‌دوش هم سال، سال‏ها قرین با هم روزگار، را می‏سازند و هر روزگار دوره‏ای است و هر دوره‏ای دوری دارد که دایره‏وار می‏آید و می‏رود.
هر روز خاصیتی دارد. و هر ساعتی از روز.
هر روز بویی دارد و ذکری مخصوص خود.
هر ساعتی از روز نیز بویی. مثل بوی ظهر، بوی صبح و بوی عصر روز جمعه.
هر ماه خاصیتی دارد و هر فصل، حتی اگر نخواهیم باور بیاوریم.
هر فصل رنگی دارد و نمودی و هر ماه از فصل نیز مثل بوی بهار، رنگ تابستان، نمایش پاییز و خاصیت زمستان. هر روزگار هم خاصیتی دارد، بویی، رنگی، نمودی و نمایشی، نشانی و روزی‏ای.
وای اگر از فصل بهار، رنگ و بوی زمستان را بخواهی. مثل این‌که بخواهی سیب، همه رنگ و بو و خاصیت پرتقال، داشته باشد!
پرتقال در پرتقال بودن زیباست.
وای اگر از جوانی، پیری را بخواهی و از پیری جوانی را!
مثل این‌که بخواهی جوانی همه رنگ و بوی پیری را داشته باشد.
جوانی در جوان بودن و پیری در پیر بودن معنی می‏یابد. جوانی بی‏جوانی کردن مثل پرتقالی است بی‏بو، بی‏رنگ و بی‏طعمِ پرتقال.
وای اگر از روزگارِ دوری و غربت و جدایی، وصل و قربت و خویشی را طلب کرده باشی!
وقتی دانسته باشی در کدامین ساعت از روز، کدامین ماه از سال، کدامین فصل از روزگار سیر می‏کنی، همان می‏کنی که باید. و وقتی ندانی به سختی می‏افتی، به کشمکشی پایان‏ناپذیر.
وقتی دانسته باشی تنها آن روز و روزگاران رنگ زمستان را نخواهد دید که «روح بهار» را با خود داشته باشد، همان را می‏طلبی که باید.
روزی، روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود!
در میانه روزی بی‏سایه و روزگاری جوان و سرسبز.
روزی، روزگاری آن پیر آن رسول گفته بود!
از بلندای منبری که همه روز و روزگاران را به تماشا می‏نشست.
همه آمدن‏ها و رفتن‏های پیش از خود، هم‏عصر با خود و آینده را که هیچ کس از آن هیچ چیز نمی‏دانست.
روزی روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود؛
روی به جماعتی و مردمی‌که چشم در چشم او را به نظاره نشسته بودند:
روزی می‏آید که شما…
آن روز، آن رسولِ نور از پاییز گفته بود و از زمستانِ سخت و از وقتی که خورشید به غروب می‏نشیند.
آن روز، آن رسول گفته بود که در زمستانِ روزگارِ خود، خانه سرد و تاریک را با یاد بهار، با خاطره طلوع و عکس شکوفه‏ها و خورشید که در سینه دارید گرم کنید.
آن روز آن پیر گفته بود که از انتظار تکیه‏گاهی برای ایستادن بسازید، قبل از آن‌که شبِ روزگاران سرد و فسردگی، شما را از پای درآورد. چه؛ هیچ شامی ابدی نمی‏ماند و هیچ زمستانی.
هر شامی را سپیده‏ای‌ است و هر زمستانی را بهاری که چون نسیمی آرام و بی‏صدا می‏آید، در وقتی که هم هست و هم نیست. امّا هست و می‏آید.
روزی روزگاری آن پیر، آن رسول گفته بود….
 
ماهنامه موعود شماره ۷۶

همچنین ببینید

ایرانی و ایران فرهنگی 310x165 - فرهنگ ایرانی و ایران فرهنگی

فرهنگ ایرانی و ایران فرهنگی

۱. قلمرو فرهنگی ایران بزرگ دانش‌آموزان در مدارس، جغرافیای خاکی ایران را، منحصر در ۱۶۴۸۰۰۰ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *