دارالفنون

گفتم: پدر آمرزیده، برو یک فکری به حال این زلف اجق وَجق خودت بکن که هر شاخه‏اش جایی رفته و حکمی می‏کند. دین و فرهنگ را به حال خودش بگذار. خیلی هم بیکاری برو سیگار بکش و یا اگر جرأت بیشتری پیدا کردی برو…. دینِ چی؟ فرهنگِ کجا؟

 
هان ای عزیز:
دانسته‏ای که این روزگار را در آستین بازی‏های پنهان بسیار است. و درست، به وقت آسودگیِ خاطر، همان وقت که فرزند آدمی خود را در امان می‏پندارد رخ می‏نماید و این دوپای غافل از همه جا را به بازی می‏گیرد. و ابایی نیز از کوچک و بزرگ و عارف و عامی ندارد. خواه رستم دستان و خواه بلعم باعورا، تا به خود آیند چنان به سازِ ناسازِ چرخِ غدّار چرخیده‏اند که به خواب هم نمی‏دیدند.

از رستم تهمتن و تاج بخش بشنو که در دشت:
بخفت و بر آسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار

ولیک، نابهنگام سواران ترکان در رسیده و:
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
و البته که جنابش را در سر تصور این همه نبود.

گویی با این همه هیچ کس نخواهد دانست که این چرخ گردون را از روز ازل قراری نبوده و تا ابدالاباد نیز نخواهد بود. اما درک این همه را خردی می‏طلبد خاص. چنان که پیر طوس برای عبرت‏گیرندگان گفته است:

به جویی که بگذشت یک بار آب
نسازد خردمند از او جای خواب

بگذریم!
شاید تعجب کنی! اما امروز حالی برای نشستن و طبق معمول ور زدن سر کلاس نداشتم. چاره‏ای نبود؛ جز آنکه به نوعی خودم را از دست نگاه خیره شصتْ چشمْ خلاص می‏کردم. همان چشمان بی‏فروغ و سویِ حیران که در چشم‏خانه سر می‏چرخند.

در کیفم بیست سی جلد کتاب ویژه کودکان و نوجوانان داشتم، بین آنها تقسیم کردم تا بخوانند و سرگرم شوند و خودم، به همین کاری که حاصلش روبروی توست مشغول شدم.

کنار دستم، روی تریبون یک جلد کتاب »اژدها در اساطیر« از استادی معزز خیره چشمْ در چشمِ من دوخته و زیر دستم نسخه‏ای از »ارداویرافنامه(۳) زردشت بهرام پژدو« که سیر در جهنم و برزخ را به رخ می‏کشد. شکم در قارت و قورت و ذهنم حیران در شهری که هزاران کیلومتر از اینجا دور است با این همه در دل تمنای نوشتن دارم.

در این میان، پیدا کنید معلم کلاس را!

فضای خفه و ساکت دارالفنون مثل بختکی بر وجودم سنگینی می‏کند. سکوتی که تنها و هر از گاهی فقط با صدای کلاغی نشسته بر درخت سرو پیرِ وسط حیاط می‏شکند. کنارِ گوشم گفت و گوی ارواحِ ناصرالدین شاه و امیرکبیر را احساس می‏کنم که در دعوایی سخت به هم مشغولند و میرزا ملکم خان، که بر هر دو می‏خندد. بر و بچه‏های کلاس هم که خدا عالِم است در کجا سیر می‏کنند.

در صفحه آخر کتاب جناب استاد معزز با خط نستعلیق بیتی از جناب مولوی آمده:

نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی‏آلتی افسرده است

مزین به نقش برجسته ماری بر کتیبه باستانی عیلام. شاید آن جناب هم نتواند با هیچ چسبی این دو تا را به هم وصل کند حتی با چسب «رازی».

صد البته که من هم از کشف ربط میان این دو ناتوانم مگر با ورد و رمل و اسطرلاب که هم‏اینک در این کلاس جز گچ و تخته سیاه که آن‏هم پوست دستم را داغون کرده، چیز دیگری در اختیار ندارم. با ذهنی مغشوش که قادر نیست جلو قارت و قورت شکمم را بگیرد.

در همین حیص و بیص دانشجویی آمده بود کنار دستم، ایستاده و می‏پرسید:

آقا! چطور می‏شود بین فرهنگ و دین گذشته خودمان و وضع امروزمان جمع بزنیم؟

گفتم: پدر آمرزیده، برو یک فکری به حال این زلف اجق وَجق خودت بکن که هر شاخه‏اش جایی رفته و حکمی می‏کند. دین و فرهنگ را به حال خودش بگذار. خیلی هم بیکاری برو سیگار بکش و یا اگر جرأت بیشتری پیدا کردی برو…. دینِ چی؟ فرهنگِ کجا؟ ما اگر دلی به دین و آیین داشتیم که این روز و روزگارمان نبود. آن‏هم در عصری که پس‏انداز در بانک صادارات مطمئن‏ترین راه رسیدن به آینده شاد و آرامش‏بخش است. و بیمه عمر تضمین کننده رزق و روزی بچه‏ها!
گویا دریافت بهتر است گفت‏وگو را به وقت دیگری واگذار کند. به همین خاطر هم آرام و بی‏صدا سر جای خودش برگشت.

پرچم انگلیس کفِ حیاط دارالفنون و لابلای باغچه و کاشی‏ها خودنمایی می‏کند و مثل چشم بَق کرده مرده‏ای از داخل کلاس خودش را نشان می‏دهد.

مثل اینکه می‏خواهد بگوید: هر چه می‏خواهی بباف. من هستم! حتی میان آجرها و کاشی‏ها، حتی وقتی که معاونِ اداره آموزش، برای دور نماندن از حق‏التدریس اضافی به سر کلاس می‏رود و درس مدیریت می‏گوید و همان وقت، حق‏الزحمه مدیریت را هم به حساب خودش می‏ریزد و با ذکر نماز اول وقت، حوریه پس‏انداز می‏کند و از در و دیوار قصور بالا می‏رود.

چه کسی گفته با یک تیر نمی‏شود سه نشانه زد؟ می‏بینی که می‏زنند و خوب هم می‏زنند.

ناگزیرم یکی دو تا صلوات طلب کنم تا چرت دانشجوها پاره شود. درست مثل ماشین مانده در سر گردنه. البته که بند نامه و یادداشت خودم هم موقتاً پاره می‏شود.

همه چیز پاره است، ریسمان وحدت، طناب رختِ خانه ما و زنجیره فرهنگ و دین و تمدن. حتی شال قبای پهلوان اسد و پوریای ولی و بند ساعت مچی من که از نشان دادن اوقاتِ مسخره خسته شده است. راستی من در کجای زمین و در چه وقتی زندگی می‏کنم؟ کدام قرن؟ و کدام سال؟

وه که در اینجا، در ساختمانی مانده از قرن ۱۳ هجری، درس قرن ۲۰ میلادی می‏دهم و کتاب قرن ۱۷ را می‏خوانم. و در خاطر یادی از قرن‏های دور که نمی‏دانم کجاست دارم. همان که تنها شمای کمرنگی از آن را به یاد می‏آورم. آن‏هم در میان دانشجویانی که نمی‏دانم برای چه‏زمانی درس می‏خوانند.

قرن بیستم با سرعت می‏گذرد، قرن ششم هجری بر همه چیز می‏خندد و امان از قرن یازده که سفت چسبیده و نمی‏رود.

حیاطِ دارالفنون از ورای پنجره کلاس. به یک تابلو نقاشی بیشتر شبیه است. همه چیز ساکن و بی‏حرکت. حتی حرکت پشه‏ای دیده نمی‏شود تا چه رسد به وزش باد و ترنم پرواز گنجشگکی خرد که در پی دانه جابه‏جا می‏شود. جنبنده‏ای نیست. بادی نیست. عکسی از حیاطی در زمستان که قرنی از آن می‏گذرد. رنگ زرد کنار پنجره به رنگ‏پریدگی کاغذ روزنامه مانده از سال‏های دور شبیه است. ایستایی تصویری که بوی غروب دلتنگ زمستان را دارد و صدای کلاغی تنها، که هر از چندی به گوش می‏رسد.

هر صبحگاه، وقتی که به کلاس درس وارد می‏شوی سنگینی نگاه‏ها تو را در خود فرو می‏برد. خطاب به صاحب چشمها می‏پرسی:

بچه‏ها! سؤالی دارید؟

جواب همیشه یکی است: سکوت و سکوت.

هرچه می‏خواهید بپرسید. از درس، کتاب و یا…!

اما به راستی از کجا بپرسند و از چه؟

در دل غوغایی نیست. بهت و سکون چونان تصویرِ دارالفنون و چشمان بی‏فروغ، که انتظار هیچ‏چیز نمی‏کشد. نه رنگی بر صورت و نه… جز انتظار، برای آنچه که نمی‏داند چیست.

اسماعیل شفیعی سروستانی
کتاب «روزی روزگاری»

همچنین ببینید

ایرانی و ایران فرهنگی 310x165 - فرهنگ ایرانی و ایران فرهنگی

فرهنگ ایرانی و ایران فرهنگی

۱. قلمرو فرهنگی ایران بزرگ دانش‌آموزان در مدارس، جغرافیای خاکی ایران را، منحصر در ۱۶۴۸۰۰۰ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *