اگر حالم خوب شود، تو را آدم می کنم!

7f948e93fb6709176cd12f1c6df80a3a - اگر حالم خوب شود، تو را آدم می کنم!

گفت‌وگویی صمیمانه با فرزند علّامه امینی(ره)
فرزند علّامه امینی می‌گوید: یازده جلد «الغدیر» چاپ شده و نه جلد مانده است که در اختیار مرحوم آقا رضا و برادرم محمّد بود و کار زیاد دارد؛ علّامه بیش از یکصد صفحه توصیه‌هایی داشته که به آقا رضا برای تکمیل این کتاب کرده است.

او چهارمین فرزند علّامه امینی، مؤلّف اثر گرانسنگ «الغدیر» است و هم‌اکنون بعد از سه برادر فقیدش، مسئول رسیدگی به کتابخانه «امام امیرالمؤمنین(ع) نجف» است. متولّد تیرماه سال ۱۳۳۶ در «تهران» است. ‌دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در «خیابان ایران» گذارنده است و با اینکه در چهارده سالگی، پدرش را از دست داده است، ولی خاطرات جالبی از آن دوران به یاد دارد.
احمد امینی از شیطنت‌های بیش از حدّ دوران کودکی و خط نازیبایش می‌گوید که چگونه پدر از آن دست‌خط‌های نازیبا به بهترین نحو یاد می‌کرد. شیطنتی که حتّی در دوران نوجوانی با او همراه بوده و واکنش علّامه امینی را به همراه داشته است. آرزویی که علّامه به شوخی در حقّ او بیان می‌کند و اجل به او مهلت نمی‌دهد که آن آرزو محقّق شود.
آنچه که در ادامه می‌آید، گفت‌وگوی نود دقیقه‌ای با حجّت‌الاسلام والمسلمین احمد امینی است. او با گشاده‌رویی به سؤالات ما پاسخ می‌دهد؛ هرچند که برخی سؤال‌ها، او را به سال‌های گذشته باز می‌گرداند و دقایقی به فکر فرو می‌برد، امّا بیان تلاش‌های علّامه و بازگویی زندگانی پدرش، سریع او را به فضای گفت‌و‌گو باز می‌گرداند.

• در ابتدا خودتان را معرفی می‌کنید و بگویید فرزند چندم علّامه امینی هستید؟
مرحوم علّامه امینی پنج پسر و سه دختر داشتند. اوّلین فرزندشان مرحوم دکتر شیخ هادی امینی بوده که دارای تألیفات و تحقیقات زیادی بودند. دومی مرحوم شیخ رضا امینی بودند که بیشتر از بقیه پسران، با پدر همراه بود. به عبارتی دیگر، بازوی پدر بود. سومین فرزند مرحوم، آقای شیخ‌زاده و مشغول کسب و کار است. مدّتی در «نجف» زندگی کرد و بعد از بیرون کردن ایرانی‌‌ها از «عراق»، به تهران آمد و بعد از آن به «مشهد» رفت. بنده هم احمد هستم. برادر دیگرم آقای دکتر محمّد امینی است که در رشته علوم حدیث درس خوانده و اهل تحقیق می‌باشند. در واقع، بنده چهارمین فرزند علّامه امینی هستم.

• تخصّص شما چیست؟
ما هم پشت پدر پنهان شدیم (با خنده) و مشغول کارهای تحقیقی و تبلیغی دین هستیم.

• پس مسئولیّت کتابخانه نجف بر عهده شماست؟
بله. به طور موقّت. البتّه کتابخانه، یک تولیت متشکّل از هیئت امنای عراقی و هیئت امنای ایرانی است که بر هرگونه کارهای کتابخانه نظارت دارند. مرحوم حاج شیخ رضا، یکی از اعضای هیئت تولیت بود و اکنون برادرم آقای دکتر محمّدآقا، به جای برادرم حاج شیخ‌ رضا، یکی از متولّیان کتابخانه است. همچنین آقای حاج معین چندین سال و حاج عبدالحسین نجیم از زمان مرحوم والدمان، متولّی کتابخانه هستند.

• یعنی علّامه امینی در وصیّت‌نامه خودشان این ترکیب را مشخّص کردند؟
به طور مشخّص و در وقف‌نامه ذکر شده که حاج آقا شیخ‌رضا ـ شرایط قانونی متولّی شدن در عراق را داراست. چون باید شخص عراقی باشد؛ یعنی شناسنامه عراقی داشته باشد، بنابراین یکی از اعضای تولیت و رئیس هیئت تولیت ‌شد. جمعاً سه نفر بودند؛ مرحوم حسین شاکری از یاران با وفای پدرمان بود که از زمان تأسیس کتابخانه حضور داشت و بعد هم پسرش حاج عارف شاکری که الآن متولّی کتابخانه است. درواقع، شرعاً سه نفر را پدرم انتخاب کرده بود: حاج حسین شاکری، مرحوم حاج‌هاشم فیار و عبدالحسین نجیم.
الآن از آن سه نفر، فقط عبدالحسین نجیم زنده است. البتّه در منزل بستری است و او نیز آقای حاجی معین را انتخاب کرده است.

• یعنی اعضای هیئت امنای کتابخانه امام امیرالمؤمنین(ع) به انتخاب نفر قبلی مربوط می‌شود؟
طبقه اوّل باید حتماً طبقه دوم را انتخاب کند. وظیفه متولّیان این است که قبل از هر عملی، طبقه دوم خودشان را انتخاب کنند.

چگونه کتابخانه علّامه امینی تأسیس شد
• راجع به ویژگی‌های این کتابخانه توضیح می‌دهید؟
آن زمانی که مرحوم والد مشغول مطالعه و تحصیل بودند و به کار تحقیق می‌پرداختند، ‌ محرومیت‌های زیادی را ایشان و همه اهل تحقیق متحمّل می‌شدند. به دلیل اینکه کتابخانه عمومی نبود. همچنین در نجف، کتابخانه عمومی وجود نداشت؛ با اینکه نجف اشرف شهر مدینه علم است.
بنابراین هر کسی اگر می‌خواست تحقیقی انجام دهد و مطالعات عمیق و وسیعی داشته باشد، تهیّه کتاب برایش فوق‌العادّه سخت بود و برای همین، حتماً داستان‌های زیادی از بزرگان، مخصوصاً از والد من شنیده‌اید که دنبال کتابی رفتند و پیدا نکردند؛ آن هم با مشکلات متعدّد.
علّامه امینی با جانش این محرومیت را حس کرد. چون محرومیت خیلی کشید و با اینکه مشغول نوشتن الغدیر بود، امّا به طور جدّ پیگیری می‌کرد. این برای بنده حقیر خیلی جای تأمّل دارد. یکی از چیزهایی که من را تشویق کرد که در این کتابخانه مشغول شوم، قطع نظر از نسبت پدری و فرزندی، همّت پدرم در این کار بود.

تمام کتاب الغدیر چاپ نشده است
همان‌طور که گفتم برای نگارش الغدیر (یازده جلد) محرومیت‌های زیادی را متحمّل شده بود. تازه برای نُه جلد باقی مانده الغدیر که هنوز چاپ نشده است، یک محرومیت جدیدی را تجربه کردند. در این نه جلد، بحثی به نام «مسند مناقب و مُرسل‌ها» وجود دارد که یک تحقیق جامع‌الاطراف در مورد احادیث ولایت و بسیار فوق‌العادّه است؛ این قسمت چاپ نشده از الغدیر، نسبت به آن یازده جلد، مثل دانشگاه به مدرسه است. فوق‌العادّه عمیق و وسیع است. به عبارت دیگر، برای خودش یک تحقیق همه‌ جانبه است.

محرومیتی که علّامه امینی را به سوی هدفی والاتر سوق داد
• یعنی می‌خواهید بگویید در کتابخانه علّامه امینی، کتاب‌های نفیس و کمیابی وجود دارد که علّامه برای نوشتن الغدیر از آنها استفاده کرده است؟
بله. می‌خواهم بگویم این کتابخانه آرام آرام به این صورت درآمده است. علّامه، اوّل محرومیت‌هایی کشید و دریافت که یک کتابخانه عمومی، باید در این شهر باشد؛ در شرایطی که خودش مشغول کار بود. مثلاً بگوید من الآن بروم بودجه‌ای تهیّه کنم. نه امکانات مالی و نه وقت کافی داشت که زمینی را انتخاب و بعد طرّاحی کند و عدّه‌ای را دور هم جمع کند تا در کارهای بنّایی شرکت کنند. این یک حسّ خاص و یک انگیزه فوق‌العادّه قوی می‌خواهد.
علّامه امینی یک محرومیت عجیبی کشیده بوده که نمی‌خواست دیگران به آن مبتلا شوند، در بیشتر مواقع که برای مطالعه، از یک عالم در کتابخانه، تقاضای کتاب می‌کرد. اجازه نمی‌دادند و در اختیارش نمی‌گذاشتند!
این محرومیت‌ها یک بار و ده بار نبوده، چون کتابخانه، عمومی نبود. البتّه یک کتابخانه عمومی در «حسینیّه شوشتری‌ها» بود که آن هم به علّت برگزاری مراسم فاتحه شلوغ می‌شد. به همین دلیل علّامه شب‌ها به آنجا می‌رفت و به خادم حسینیّه می‌گفت که کلید را بردار و برو!
به هر حال علّامه با عشق و علاقه‌اش زمینی را با چند نفر، از جمله مرحوم حسین شاکری پیدا و این کتابخانه را تأسیس کرد. در وهله نخست کتاب‌های خودش را آورد و بعد از این طرف و آن طرف کتاب جمع کرد، مجلّه‌ای در این کتابخانه وجود دارد به نام «صحیفه ‌المکتب» یا همان مجلّه کتابخانه که یادگاری و خیلی خواندنی است.
تأسیس کتابخانه امام امیرالمؤمنین(ع) در سال ۱۳۷۳ ه‍ .ق. بوده است. این مجلّه، سه شماره چاپ شده و علّامه این سه شماره را در یک جلد صحّافی کرده است.

روش علّامه امینی برای تجهیز کتاب از سفر به کشورهای مختلف تا تهیّه میکروفیلم
داشتم می‌گفتم بعد از تأسیس کتابخانه، شروع به جمع‌آوری کتاب کردند و مجبور شدند سفرهایی را انجام دهند و از این کتابخانه، به آن کتابخانه بروند و محفوظات اسلامی را پیدا کنند. از کشورهایی مانند «ترکیه»، «مصر»، «مراکش»، «سوریه»، «ایران»، «هندوستان»، «یمن» و کشورهای دیگر ـ هر کدام دریایی از فرهنگ و منابع اسلامی هستند ـ شروع به دیدن کتابخانه‌ها کردند و در تصحیح کتابخانه‌های بسیاری از مکان‌ها نقش مهمّی داشتند؛ زیرا ایشان کتاب‌شناس بودند.
همچنین دنبال منابع خطّی مباحث خودشان بودند. کتاب‌های مهم (رفرنس‌ها) و منابع چاپی را دیده و حالا دنبال منابع خطّی بودند، خیلی از منابع معتبر الغدیر هنوز چاپ نشده بود. صد سال پیش را در نظر بگیرید! آن موقع خیلی از کتاب‌ها و منابع دینی چاپ نشده و ایشان به آن منابع نیاز داشت و مجبور بود برود مکتوبات را ببیند که به راحتی قابل دسترس نبودند.
علّامه از کتابخانه‌های سوریه شروع می‌کند و بعد به ترکیه می‌رود. برادرم مرحوم حاج‌رضا ایشان را همراهی کرد. علّامه برای استفاده بهتر از این منابع، از فیلم و سه روش دیگر استفاده کرد. اگر برایش میسّر بود و اجازه می‌دادند، میکروفیلم تهیّه می‌کرد. اگر امکان کپی و زیراکس بود، کپی برمی‌داشت.
اکنون در کتابخانه، سه نوع منابع خطّی موجود است که نوع سوم را خودشان استنساخ کردند؛ یعنی به دست خودشان نوشتند. بعد همه اینها را آوردند و در زمان حیاتشان وقف امیرالمؤمنین(ع) کردند و حتّی به اولادش توصیه کردند که بروید برای کتابخانه امیرالمؤمنین(ع) کار کنید و در جوار حضرت(ع) باشید. برای همین، من هم که هیچ‌کاره هستم، به کتابخانه می‌روم.

چرا صدّام موفّق نشد کتابخانه علّامه امینی را تخریب کند
• چند سال است در کتابخانه فعّالیت دارید؟
بنده عهده‌دار کاری در کتابخانه نیستم. فقط یک سال و اندی، مشغول هستم. فقرا را جمع کردم. کتابخانه چند سال متروک بود؛ به عبارتی دیگر این کتابخانه، دورانی را گذرانده است. چند بار خواستند این کتابخانه را از بین ببرند. چند بار خواستند این کتابخانه را در زمان صدّام با خاک یکسان کنند؛ حتّی بعد از حکومت سابق، آمده بودند کتابخانه را غارت کنند. الحمدلله به همّت دوستان امیرالمؤمنین(ع) و عنایت ایشان این کتابخانه محفوظ مانده است. الحمدلله از کتابخانه‌ چیزی به سرقت نرفته است.

• قدیمی‌ترین کتابی که در کتابخانه وجود دارد، چیست؟
یک مصحف شریف «قرآن کریم» منسوب به امیرالمومنین(ع) و دیگری، منسوب به امام جعفرصادق(ع) است.

• در زمان صدّام، اقدامی‌برای نابودی کتابخانه صورت گرفت. به‌رغم اینکه نیروی‌های امنیّتی صدّام آمده بودند این کار را عملی کنند، چه اتّفاقی افتاد که این حادثه رخ نداد؟
من اطّلاع ندارم که چه شد؛ امّا آمدند اعلام محلّی کردند. نجف در آن زمان در محاصره بود. ظاهراً قرار بود ساعت هفت صبح آنجا را منفجر ‌کنند. البتّه چند تا کتابخانه مهم را از بین بردند؛ «کتابخانه حاج حکیم» را که پر از کتاب‌های خطّی بود آتش ‌زدند؛ حتّی برای گرم کردن خودشان از آتش این کتاب‌ها استفاده کردند. بساطی بود! به اهل محل اعلام کرده بودند که منطقه را خالی کنند. مأمورها آماده شده بودند. افرادی که در کتابخانه بودند، دو سه روز قبل از هشدار مأموران برای قسمت‌هایی که محفوظات قرار داشت، دیوار کشیده بودند که مأمورها متوجّه نشوند، تا جایی که فرصت داشتند، کتاب‌ها را داخل کیسه کرده و دفن کردند و تا جایی که توانستند برای نگهدار‌ی‌اش تلاش کرده بودند.
می‌گویند تا چند دقیقه قبل از اینکه این برنامه‌اشان اجرا شود، آمدند و به سربازان دستور دادند برگردند. چه شده؟ خدا عالم است.
از آقای خویی شنیدم که به مدیر کتابخانه گفتند: در حفظ آن تابلو، مثل جانت مراقبت کن؛ چون نجف را خداوند به عنایت امیرالمؤمنین(ع) و به واسطه وجود این حرز است که حفظ کرده است.

• چاپ «الغدیر» در زمان حیاتشان آغاز شد یا نه؟
در زمان حیاتشان، جلد دوم، گزارش سفرشان به هند است. جلد سوم ادامه گزارش و اسم و ذکر نام مبارک تمام کسانی است که به کتابخانه کمک کردند؛ چه پول داده باشند و چه کتاب آورده باشند؛ حتّی ربع دینار هم نوشته شد؛ یعنی برای علّامه، مبلغ مهم نبود. مهم این بود که چه افرادی سهیم بودند و آخرش هم یک دیوان ده ساله دادند: «اشعره ‌کامله». دفترچه‌ای چاپ کردند که واردات و صادرات کتابخانه به صورت شفّاف و نقایصی که داشت، در آن ثبت شده بود.
کسانی که به کتابخانه کتاب هدیه دادند، اوّل هر کتابی، نام خودشان است، مثلاً محمّدحسین مجتهدی، حاج محمّدعلی پوستی، چند تا کتاب داده؛ حتّی کسی مانند سرلشکر ضرغام که تمام کتابخانه‌اش را و آثار پدرشان را به کتابخانه اهدا کردند.
نشر الغدیر، اوّل در زمان خود مرحوم امینی انجام شد که یازده جلد است. اوّلین چاپ در نجف بود و امکانات به قدری برای علّامه کم بود که برادر و خواهرهایم تعریف می‌کردند که صحّافی‌ کتاب‌ها را در خانه انجام می‌داد. آنچه که مهم است، این است که جلد یازدهم وقتی چاپ می‌شود، مسیر تحقیقات ایشان همان طور که عرض کردم، جهتی پیدا می‌کند که مطالعات خاصّی را می‌طلبد.
برای همین لازم بود که به کشورهای مختلف بروند تا دیگر مخطوتات را ببیند. برای آن چندین سال، بیش از ده سال عمر صرف شد. علّامه خیلی پیگیری ‌کرد و آخر عمرش نیز مشغول تحقیقات آنها بود؛ ولی دیگر اجل مهلت ندارد.

سرنوشت نه جلد باقی‌مانده الغدیر
• خب! سرنوشت نه جلد باقی‌مانده چه شد؟
الان، یازده جلد چاپ شده و نه جلد مانده است که در اختیار مرحوم حاج آقا رضا و برادرم دکتر محمّد امینی است که إن‌شاءالله تحقیق شود و کار زیاد دارد؛ یعنی علّامه بیش از صد صفحه توصیه‌هایی داشته که به حاج‌ آقا رضا برای تکمیل این کتاب کرده است.
• آیا شده بود که با پدرتان بازی کنید؟
بنده یک حرف شخصی می‌زنم. آرزو می‌کنم حرفم به درد بخورد: بنده چهارده سالم بود که پدرم را از دست دادم و خاطرات بسیار کم و محدودی از پدرم دارم. آدم‌های عاشق این طور هستند که خودشان را نمی‌بینند و شیدا هستند. بنا نیست آدم‌ها را کوچک یا بزرگ کنیم. خوش به حالش که به هدفش رسید و رفت! خوش به حال کسی که عاشق شد! خوش به حال آن کسی که عشقش گل کرد و روشش ثمر داد. باقی هم که با او هم‌سو شدند، خوش به حالشان!
بنده به عنوان فرزند امینی، مدّت زمانی از ایشان ناراحت بودم؛ چون کم، پدر را می‌دیدم. او را هم وقتی می‌دیدم، اصلاً غرق خودش بود؛ یعنی غرق عشقش بود، غرق کارش بود. من نامه‌ای دارم، خیلی زیباست. برایتان می‌خوانم که نشان می‌دهد اهتمام به فرزند داشته است.
حرفم سر این است: علّامه، شخصی کاملاً مقیّد بود. خیلی دلش می‌خواست آدمی ایده‌آل و پدری ایده‌آل باشد؛ امّا طبیعتاً عشق و کارش نمی‌گذاشت آن طوری‌که معمولاً به بچّه‌هایش می‌رسد، برسد. به همین دلیل خیلی تنهایی می‌کشیدیم. اگرچه برای تحقیقات، همراه با علّامه به عراق و … می‌رفتیم، ولی در هر صورت ما تنها بودیم و وقتی هم علّامه می‌آمد، باز هم نمی‌دیدیمش؛ چون دوست و آشنا جلویش جمع می‌شدند. یک روز مادرم به من نصیحت می‌کرد.

ماجرای لامپ فیتیله‌ای و کتاب خواندن علّامه
من در خیابان ایران به دنیا آمدم. اوّلین منزلی که پدرم در تهران بعد از ازدواج با مادرم، به طور رسمی در آن ساکن شدند، در خیابان ایران بود. منزلی در «بازارچه سقّاباشی». منزل مرحوم سادات اخوی، هم در خیابان ایران بود. خانه جالبی بود. تازه برق آمده بود. مادر من، روحش شاد! برای من، هم مادر بود و هم پدر. پدر و مادرم عاشق یکدیگر بودند و بسیار به هم احترام می‌گذاشتند. تا جایی‌که شب عروسی، وقتی عموی مادرم دست عروس و داماد را در دست همدیگر گذاشت و مادرم را به پدرم سپرد، پدرم خم شد و دست مادرم را جلوی همه بوسید و تا آخر عمرش همین احساس را داشت و جز محبّت و احترام از پدر و مادرمان نسبت به همدیگر چیزی ندیدیم.
ما در خانواده‌ای بودیم که از خلق خدا هم محبّت دیدیم. پدرمان نه فقط به زن و بچّه‌اش، به خلق خدا هم محبّت داشت. تکّه کلامش به آدم‌ها این بود که: شما جان و روح من هستید. بارها شده بود وقتی که دوستانش را دو سه ماه نمی‌دید، آنها را به آغوش می‌کشید و به شدّت گریه می‌کرد که چرا من شما را دو ماه ندیده‌ام و بی‌تابی می‌کرد.
خیلی حالت عاطفی داشت؛ یعنی اینکه اگر من پدرم را کم می‌دیدم، از روی بی‌مهری‌اش و بی‌‌توجّهی‌اش نبوده است؛ بلکه طبیعت عشق اقتضا می‌کرده است. برای همین، زمانی که بچّه بودم و آشنایی با حالش نداشتم، از او گلایه‌مند می‌شوم.
مادرم می‌گفت که: یک شب برق قطع شده بود و برق نداشتیم. این لامپ‌ها را گذاشته بودیم که آقاجان مطالعه کند. برایش چایی بردم. گفت: من وارد اتاق آقاجان شدم. سینی‌ به دست. دیدم تمام اتاق را دود گرفته. فیتیله این لامپ‌ها درآمده بود و دود می‌کرد و این آقاجان ما، اصلاً متوجّه نبود و فقط فوت می‌کرد؛ یعنی آن‌چنان غرق در کتاب بود که این بنده خدا فکر نمی‌کرد که این فتیله لامپ را پایین بکشد.
مادرم عشق عجیبی به پدرم داشت. واقعاً فدایی‌اش بود و خودش را فدا کرد. من بعداً آرام آرام دیدم آنچه که در روح فرزند تأثیر می‌گذارد، روح رفتار پدر و مادر است.

• می‌دانید علّامه چه غذایی دوست داشت و به کدام منطقه بیشتر سفر می‌کرد؟
غذای خوشمزه می‌خورد و غذایی که خوشمزه نبود، نمی‌گفت خوشمزه نیست. مادرم زن کدبانو و فوق‌العادّه و دست‌پختش خوب بود؛ به طوری که وقتی بوی غذا در ‌می‌آمد، برای همسایه‌ها می‌فرستاد؛ دوستان مخصوصاً برای دست‌پخت او می‌آمدند. خیلی از دوستان از شهرستان بیمار می‌شدند، می‌گفتند ما را ببرید نزد خانم امینی و راحت برای خودشان می‌آمدند. آدمی مهربان و خوش‌اخلاق بود و خیلی‌ها را شیفته خودش می‌کرد.

علّامه امینی چه توصیفی از آب و هوای هندوستان داشت!
این بنده خدا چند ماه به هند رفت. من با برادرم حاج رضا بعد از بیست و هشت سال، بعد از پدرمان به هندوستان رفته بودیم تا نوشته‌های ایشان را تکمیل کنیم. هندوستان جای گرمی است. ما برنامه‌امان را طوری چیدیم که زمستان باشد ـ آنها سه فصل دارند ـ تا یک مقدار برای ما خنک باشد. با وجود این، خیلی از جاها فوق‌العادّه گرم بود. ایشان چند ماه آنجا بودند که حاج رضا با علّامه بعضی جاها همراه بود. لنگ می‌بستند و لنگ را خیس می‌کردند و روی دوششان می‌انداختند تا یک مقدار باد بخورد و از حرارت کم شود. برادرم حاج رضا تعریف می‌کرد که یک شب وقتی از هندوستان بازگشتند، تا صبح مهمان‌ها مدام می‌آمدند، ‌ اذیّتش می‌کردند و نمی‌گذاشتند بخوابد. خیلی‌ها که برای استقبال آمدند، گفتند: آب و هوای هندوستان چطور بود؟ علّامه گفت: من نفهمیدم. ما مشغول کار بودیم. متوجّه نبودیم کجا گرم است و کجا سرد است، فقط عرق می‌ریختیم.
گرما و سرما را حس می‌کرد؛ ولی اعتنا نمی‌کرد که ترتیب اثری بدهد.

علّامه امینی کوه انرژی بود
با وجود این، پدرم حدود دو سال بستری بود و نمی‌توانست تکان بخورد و قادر به راه رفتن نبود. به خاطر کار زیاد بود. خیلی به او می‌گفتند: کوه انرژی. فوق‌العادّه آدم قوی‌ای بود. آدم چهارشانه و قدبلند. دو تا برادر بزرگ من را در آب با دست بلند می‌کرد. خیلی قوی بود و بدن ورزیده‌ای داشت. عبادتش خیلی خوشمزه بود. یک حال خوشمزه‌ای داشت. وقتی که بستری شد. بنده ‌خدا پایش دیگر باز نشد. او را به بیمارستان بردند.
یک روز کسی نبود. مادرم به من بشقابی داد که در آن طالبی بود و گفت: برای پدرت ببر. در راه داشتم می‌بردم، ناخنک زدم. خیلی دقّت نکردم. جایش ماند و معلوم شد انگشت زدم. وقتی برای ایشان بردم، علّامه نگاه کرد. خیلی با احترام صحبت می‌کرد. ایشان شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: وقتی چیزی می‌گویند، ببر. مؤدّبانه ببر. من از لهجه ترکی ایشان خنده‌ام می‌گرفت. شوخی می‌کردم. برایم این لهجه ترکی جالب بود. اصول ادبیات خاص خودش را داشت. به لهجه ترکی‌اش، خندیدم؛ نه اینکه مسخره کنم. ایشان فکر کرد من دارم مسخره می‌کنم. گفت: والله! اگر حالم خوب شود قبل از تکمیل الغدیر تو را آدم می‌کنم. (خندیدن)، متأسّفانه همان سال از دنیا رفتند و فرصت نشد من آدم شوم. (خنده و گریه)

نامه علّامه امینی برای فرزند هشت ساله‌اش
• اشاره به نامه‌ای کردید که علّامه امینی خطاب به شما نوشته است. متن آن را برایمان می‌خوانید؟
این نامه، متعلّق به ۸ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۸۵ قمری است که بنده هشت ساله بودم.

• چه زمانی علّامه این نامه را برای شما نوشته است؟
ایشان شش ماه در عراق(نجف) به خاطر کارهای کتابشان و کتابخانه بودند. یک زندگی هم در ایران درست کردند؛ چون ساکن نجف بودند، پاییز و زمستان در عراق بودند و بهار و تابستان در ایران. بنده هم در ایران به دنیا آمدم؛ ولی فرزندان دیگرشان در نجف به دنیا آمدند. بزرگترها، یعنی برادرها و خواهرهای بزرگ من در نجف به دنیا آمدند. پدرم چهل، پنجاه سال در نجف زندگی می‌کرد.
درس‌های اوّلیه را نزد پدرش خواند. بعد نزد استادهای شهر «تبریز» و بعد از اینکه هجده ساله شد، به نجف رفت و آنجا درس خواند و بعد کسالتی پیدا کرد. مجبور شد به تبریز برگردد. در تبریز ازدواج کرد و با همسرش به نجف رفت و در آنجا، چهل، پنجاه سال ماند و چند سال آخر به خاطر کار در تهران آمدند و در ایران، خانه تشکیل دادند.
پس بعضی از زمان‌ها در عراق بودند و برای ما نامه می‌دادند. هم برای ما و هم مادرم. محمّد آقا، برادرم پنج سال بعد از من به دنیا آمدند. من هشت ساله بودم و برادرم سه ساله بود.
علّامه در این نامه می‌گوید:
نور دیده، عزیزم احمد آقا امینی، پسر جان پدر! ـ برایش به تشویق مادرم نامه نوشتم. پدرم هم جواب نامه را از نجف داده بود ـ، نامه ‌خیلی مرتّب تو رسید (معلوم بوده نامه بدخط و نامرتّبی بوده) چند مرتبه خواندم. زیاد مسرور و خوشبخت گشتم. بسیار تو را دعا کردم. بارک‌الله بارک‌الله. ان‌شاءالله امیدوارم امسال شاگرد اوّل بوده و شیطان از تو دور گشته، (چون معمولاً نمره‌هایم ناپلئونی بود و معلّم‌ها به خاطر پدرم من را قبول می‌کردند) و همواره به حرف مامان ‌جانت گوش داده و او را در خانه تنها نگذاشته و با ادب و احترام با برادر جانت محمّد آقا رفتار نموده و به ننه جیروده (ننه جیروده آدم عجیب و فوق‌العادّه‌ای بود. کسی بود که کمک مادرم می‌کرد.) اذیّت نکنید تا ان‌شاءالله وقتی آمدم، همه تعریف تو را کنند. قدری اگر با دقّت بنویسی (یعنی بی‌دقّت نوشتی) خطّت بهتر می‌شود. وقتی که نامه تو رسید، آقا داداشت (حاج آقا هادی) پیش من بود، نامه تو را خواند و خیلی مسرور شد. خوب است یک نامه خوبی به ایشان بنویس. علی آقا (پسر حاج آقا هادی) به من نامه داده جواب نامه خودش را می‌خواهد. به ننه هم بگو! من نائب‌الزّیاره از طرف ایشان هستم. (ننه جیرودی) محمّدجان را دیده ‌بوسم.
خداحافظ شما
پدرت مشتاق دیدارت
امینی
• درپایان صحبت خاصّی دارید بفرمایید؟
سخن علّامه امینی ولایت بوده. ولایت، مقام بزرگ آدمیّت است. امامت، مقام والایی است. ما امامت را الآن پایین آورده‌ایم و به مقام حکومت و خلافت رساندیم. با ولیّ خدا در هر شرایطی می‌شود ارتباط داشت. امینی اگر الغدیر نوشت، برای این نبود که مسائل اختلافی را بیان کند. برای این بود که یک صفحه‌ای از واقعیت دین مبین اسلام روشن شود که چرا شخصی به نام امیرالمؤمنین علیّ‌بن ‌ابی‌طالب(ع) بوده و حدیث غدیر چقدر اهمّیت داشته است؟
ولایت چیزی نیست که اثبات شود. ولایت، حقیقی است؛ امر اعتباری نیست. در مورد انسان است و انحصار به شخص ندارد. مصداق باارزش، اولیای خدا هستند. هر انسانی، مقام الهی و مقام انسانی را بالقوّه دارد. آنها هم آمدند به انسان بگویند این شأن و مقام توست و می‌توانی برسی. آن دینی که دین تربیتی بود و نبیّ اکرم(ص) آورده، شخصی به نام علیّ‌بن ابی‌طالب(ع) در تمامی مراحل با این وجود مبارک بود. هر مورّخی که زندگی نبیّ اکرم(ص) را مطالعه کند، می‌بیند در تمامی قدم‌هایی که پیغمبر(ص) برداشته، مهم‌ترین نقش را علیّ‌بن ابی‌طالب(ع) داشته است.

تهیه خبرگزاری فارس / ویرایش و تدوین موعود

همچنین ببینید

استاد اسماعیل شفیعی سروستانی

رابطه فرهنگی و تمدنی پیش زمینه درک شهر

حوزه فرهنگی و تمدنی : دکتر اسماعیل شفیعی سروستانی مدیر مسئول موسسه فرهنگی موعود عصر(عج) …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *