در بین عراقیها، استواری بود به نام محمود، با اینکه کینه و عنادش در حدّ کینه و عناد کریم نبود، ولی بچهها را زیاد اذیت میکرد.
بین اسراء روح الله نامیبود که از بچّه های مخلص ارتش بود و در اردوگاه مسئولیت آشپزخانه را به عهده اش گذاشته بودند. روح الله از آن کشتی کج کارهای درجه یک بود که هیکل درشت و سنگینی داشت. معمولاً کمتر کسی حریف میشد که بتواند مچ دست او را بخواباند.
محمود که خودش هم هیکل درشتی داشت و همیشه فکر میکرد پرزورترین آدم دنیا است، یک روز گیر داد به روح الله و گفت:
«من زورم از تو خیلی بیشتره.»
این طور وقت ها، بچه ها معمولاً زود کوتاه می آمدند و برای در امان ماندن از عواقب بعدی، حرف طرف عراقی را تأیید میکردند. آن روز ولی روح الله در جواب او خیلی قاطع و محکم گفت: «نه؛ زور تو زیاد نیست.»
برای کسی مثل محمود خیلی سخت بود که این حرف را بشنود. گاهی که بچه ها مخش را کار میگرفتند و دروغ هایی درباره ی پیچیدگی عضلاتش و زور زیادش میگفتند، او مثل خر کیف میکرد و به خودش میبالید.
همیشه هم وقتی توش گوش اسیری می زد، اگر او خودش را زود زمین نمی انداخت، محمود می افتاد به جانش و حسابی حالش را جا می آورد.
در آن لحظه هم که روح الله آن حرف را زد، خیلی بهش برخورد.
بلافاصله آن روی سگش بالا آمد و با عصبانیت گفت:
«بیا با هم مبارزه کنیم.»
روح الله با رندی خاصّی گفت:
«مبارزه که ممنوعه، ولی اگر تو راست میگی که زورت از من بیشتره، جور دیگه ای هم می تونی این رو ثابت کنی.» محمود زود پرسید: «چطوری؟»
گفت: «من رو بذاری رو کول و دو دور دور اردوگاه بچرخونیم.»
محمود رو حساب اینکه کلّه اش خیلی داغ شده بود، بدون اینکه به حرف او فکر کند، بلافاصله زانو زد و از روح الله خواست که بنشیند روی دوشش. روح الله هم از خدا خواسته این کار را کرد.
محمود یک دور، دور اردوگاه زد. حسابی به نفس نفس استاده بود و از صورتش داشت عرق می چکید. همه ی اسراء و تمام نگهبانهای عراقی، میخ آنها شده بودند. روح الله به هر کدام از بچه ها که می رسید، میگفت:
«تو عمرم همچین خر سواری ای نکرده بودم!»
از نگاه های خسته ی محمود، معلوم بود که به غلط کردن افتاده و پیشمان شده است؛ ولی غرورش مانع از آن میشد که راکبش را زمین بگذارد. مخصوصاً که روح الله وقتی دید او ایستاده، بهش گفت: «ها؟! انتَ ضعیف (تو ضعیفی؟)». محمود با ناراحتی گفت: «لا انا قویٌ (نه من قوی هستم).»
و دوباره راه افتاد.
آن روز روح الله به همین نحو، محمود را مضحکه ی اسرا کرد، به قول خودش:
دو دور خرسواری نصیبش شد، آن هم مفت و مجّانی!
منبع: کتاب حکایت زمستان، صص ۱۴۳- ۱۴۵. به انتخاب لیلا سادات آرامی.