توی شبستان مسجد نشسته بودم تا تعقیبات نمازِ «پیشنماز مسجد» تمام شود و با ایشان به سمت حرم مطهر دختر موسی بن جعفر(ع) بروم؛ آخه حاج آقا هر روز بعد از تعقیبات طولانی نماز صبح، به زیارت حضرت معصومه (س) میرفت.
بالاخره تعقیبات پیشنماز تمام شد و به سمت حرم مطهر راه افتاد. من هم مثل تعدادی از نمازگزاران دنبالشان حرکت کردیم. در فاصله بین مسجد تا حرم مطهر فرصتی پیش نیامد که با ایشان شانه به شانه قدم بزنم، ولی وقتی داخل حرم شدیم در یک لحظه دیدم که درست در کنار او هستم.
با صدای بلند ـ طوری که گوشهای نسبتاً سنگین ایشان بشنود ـ سؤالم را پرسیدم.
حاج آقا سرش را به علامت اینکه سؤال را شنیده است تکان داد و تا مدتی چیزی نگفت و همینطور با سرعت پیش میرفت. وقتی شروع به پاسخ دادن کرد سرعتش را کم و کمتر کرد و با خنده گفت: «ببین اگر الآن یک تکه طلا به تو بدهند خیلی خوشحال میشوی و فکر میکنی خیلی پولدار شدی و زندگیات را دگرگون خواهی کرد و چه و چه و چه» …
اینجا دیگه ایشان کاملا ایستاده بود وسط صحن حرم و بلند میخندید و با دسته عصایش به سینه من میزد که یعنی "بفهم چه میگویم" و ادامه داد: «اما اگر در همین حال خبر موثقی برسد که خانهات را پر از طلا کردهاند دیگر این تکه طلایی که در دست داری، هیچ اهمیتی برایت ندارد؛ بیفتد، گم شود، دزدیده شود؛ هرچه بشود … مثَلِ دنیا مثَلِ این تکه طلاست و مثلِ آخرت، آن خانه پر از طلا. اگر بفهمی آن طرف چه خبر است، هرگز به این دنیا دل نمیبندی».
حاج آقا صحبتش تمام شد و رفت به طرف رواق حرم. مردم هم حاج آقا را رها کرده و دور من حلقه زده بودند که ببینند من دیگه چه کسیام و «حضرت آیهالله العظمیبهجت» به من چی گفته است و …
منبع: ابنا