نجات حضرت سلمان از دست شير درّنده توسط اميرالمؤمنين عليه السلام
روزی امیرالمؤمنین روی پشت بام خانه شان، خرما تناول میکردند. حضرت آن موقع بیست و هفت سالشان بود. حضرت سلمان هم، آن سلمان محمّدی، در حیات منزل امیرالمؤمنین لباسشان را که پاره شده بود، میدوختند. امیرالمؤمنین یک هسته خرما را سمت سلمان پرتاب کردند. سلمان تعجّب کرد. به امیرالمؤمنین عرضه داشت: یا علی! با من شوخی میکنی؟! من پیر هستم و تو جوانی! امیرالمؤمنین فرمودند: یا سلمان! بله، من از نظر سن و سال کوچک هستم و تو به ظاهر به لحاظ همین سن و سال من را کوچک و خودت را بزرگ میپنداری. آن قصه دشت ارزن را فراموش کردی، میخواهی آن را بگویم؟ سلمان تعجّب کرد. حضرت فرمود: یادت هست که در آن بیابان گرفتار شیر درّندهای شدی، چه کسی تو را از دست آن شیر نجات داد؟
حضرت سلمان وقتی این را شنید، از مولیالموالی به وحشت افتاد که حضرت چه دارد تعریف میکند؟! این جریان مربوط به صد سال است (نقل شده که حضرت سلمان دویست سال عمر داشتند) امیرالمؤمنین که بیست و هفت سالش است! متعجّب است.
حضرت فرمودند: تو در وسط آب ایستاده بودی. یک شیر آمد که تو هم از او ترسیدی، دستت را به دعا بلند کردی و از خدا طلب نجات کردی که خدایا! من را نجات بده. پروردگار عالم هم دعایت را مستجاب کرد و من را که داشتم از آن صحرا عبور میکردم، به فریاد تو رساند. من همان اسب سواری هستم که زره او بر سر شانه و شمشیر به دستش بود. شمشیرم را کشیدم و ضربهای بر آن شیر وارد کردم که آن شیر دو نیم شد و تو خلاص شدی.
سلمان متعجّب شد. گفت: یک نشانه دیگری بگویید. امیرالمؤمنین دست خودش را دراز کرد و از آستینش یک شاخه گل تازه بیرون آورد. فرمود: وقتی آن شیر را کشتم، تو برای تشکر یک شاخه گل به من دادی. این همان شاخه گل است.
سلمان شاخه گل را دید، حیرت کرد. سلمان هم با همین حال وحشت زده به محضر پیامبر رفت و قصّه را بیان کرد. گفت یا رسول الله! من اوصاف شما را در انجیل خواندم و محبّت شما در دلم جای گرفت و همه ادیان غیر از دین شما را رها کردم و آن را هم از پدرم مخفی کردم و از این طرف به آن طرف دربهدر شدم.
(پدر سلمان، مشاور خسروپرویز بود و منطقه جی – یعنی کل اصفهان و شیراز و مقداری از یزد که همه به عنوان جی بود، – زیر نظرش بود و بسیار خوش فکر بود. یعنی حاکمیت همه اینها را داشت. خیلی جاها در اختیار پدر سلمان بود، چون ایران قدیم خیلی بزرگ بود. اسم خود حضرت سلمان هم روزبه بود.)
میگوید: من همه اینها را رها کردم و برای شما آمدم و پدرم وقتی فهمید من آمدم، نقشه کشتن مرا کشید منتها دلش برای مادرم میسوخت و او مانع میشد و من هم فرار کردم به سرزمینی به نام ارزن رفتم. میخواستم در آنجا استراحت کنم، خوابم برد. بعد از آن بلند شدم و برای شستن خودم، کنار چشمه رفتم. آنجا لباسهایم را بیرون آوردم و داخل آب شدم. ناگهان یک شیر آمد و طوری بود که حتّی آن شیر روی لباسهای من قرار گرفت. من وقتی شیر را دیدم، به وحشت افتادم تا یک اسب سواری پدیدار شد و چنان ضربهای زد که شیر دو نیم شد. من از آب بیرون آمدم و خودم را روی رکاب اسبش انداختم و او را بوسیدم و چون فصل بهار بود و صحرا پر از گلها و سبزهها بود، یک شاخه گلی هم گرفتم و به او هدیه کردم. آن شخص از من ناپدید شد و دیگر هم خبری از او نبود. و الان هم سیصد سال از آن جریان میگذرد و این قصّه را هیچ کسی هم نمیداند. حالا پسر عموی شما، امیرالمؤمنین آمده و بیان می کند که من آن سوارم!